هفته دفاع مقدس است. نمایشگاه کوچکی، افتاده دست دلهایی بزرگ. جوانهایی که هیچ کدام از نزدیک حتی دستشان به اسلحه نرفته است، اما جوری از مفهوم شهادت میراث داری میکنند، انگار تمام جوانی شان پشت خاکریزها گذشته است. محسن، مسئول غرفه کتاب و کتاب خوانی است.
حیا و نجابت از سر و رویش میریزد. از آن جوانهای سر به زیرِ چشم پاکی که اگر جایی دلشان بلرزد، دستها رسوایشان میکنند. روز دوم سوم نمایشگاه است که تمام قوایش را جمع میکند و لحظه عبور از کنار زهرا، جوری که صدایش به زحمت شنیده میشود، با لبهای لرزان میگوید: سلام.... از صبح روز بعد، موهایش را جوری با وسواس برابر آینه شانه میکشد که مادرش از برق تازه چشمهای محسن میفهمد، شاه پسرش، بدجور دل باخته...
حالا سه سالی از آن سلام زیرلب میگذرد. آشنای دیروز، همدم هر روز و هر لحظه محسن شده. از جایی به بعد چشم ها، کفاف عاشقانه هایش را نمیدهد. بریده دست نوشته هایش را میشود هرکجای خانه پیدا کرد. یک تکه کاغذ چسبانده روی آینه، رویش نوشته: «یادت باشه همیشه خدا هست، حتی اگه من نباشم.»
روی دیوار راهرو نوشته: «از کتاب خوانی غافل نشید. اهل مطالعه باشید. کتاب خیلی راحت میتونه راه رو نشون بده.» روی در یخچال چسبانده: «همسر گلم مواظب لقمهای که وارد زندگی ات میشه، باش.» حالا خانه هم نمایشگاه کوچکی از عاشقانههای محسن شده. همه چیز آرام و روبه راه است، اما هردو بی آنکه چیزی بگویند میدانند این سکوت گرم و زیبا، آرامش ناپایدار قبل طوفان است. محسن، هست و نیست. خودش در خانه کنار زهراست، دلش جلو جلو رفته جایی که مغناطیسش مدام او را به خود میخواند.
باران تندی میزند. هرچه آدم عاقل میبینی پناه گرفته اند زیر درختها الا دو شیدای عاشق پیشه که نایلون کوچکی کشیده اند روی سرشان دارند مستانه وار زیر باران قدم میزنند. گشت و گذارهایشان را رفته اند. پارک و سینما و رستوران را خسته کرده اند. هرجا میروند خوب است، خوش میگذرد، میگذرد، اما کافی نیست. ته تمام گذارهایشان میافتد به گلستان شهدا. محسن، با لبی که میخندد و قلبی که به هق هق افتاده برای هزارمین بار مداحی جواد مقدم را زیر باران زمزمه میکند: «دستامو ول نکن/برگ نوکریمو باطل نکن// بیا منو حرم ندیده زیر گِل نکن...» و بعد اشک هایش قاتی دانههای باران گم میشود. چقدر این دلتنگی، مردافکن شده....
ماشین به اندازه کافی نیست. ونها کیپ تا کیپ پر شده. حوالی صبح است. اربعین به پاییز افتاده. سرمای دم صبح عراق تا مغز استخوانت را میسوزاند. یک تریلی از راه میرسد. از این صلواتیها که از مرز، زائر میبرد سمت نجف. محــــــســــــن و رفقایش بی معطلی میپرند بالای تریلی. نیم ساعتی به سکوت میگذرد که محسن دست میبرد توی جیبش.
دفترچه کوچــــــکــــــی بیرون مــــــی کشـــــــد و با چشمهایی که از تردید پر شده، نگاهی به رفقایش میکند و آرام آرام زیر لب نوحهای سر میگیرد. به دقیقه نکشیده، تمام تریلی همراهی اش میکنند. قند توی دلش آب شده. این اولین سفر کربلا چه مزهای میدهد. کاش خواب نباشد. کاش زهرا هم بود. کاش علی شش ماهه اش هم بود. آدمیزاد است دیگر. دلش به هیچ نعمتی اکتفا نمیکند. تا چند روز دیگر به وصال یار میرسد در بهترین روزهای خدا. اما کاش اجل مهلت دهد خودش علی را روی دست بگیرد بیاورد محضر ارباب.
نیمههای تیرماه است. بیست روزی از رفتن محسن گذشته. زهرا مانده و علی که حالا مدتی است خودش میتواند اولین قدم هایش را به تنهایی بردارد. شماره تلگرام محسن روی تلفن همراه زهرا، فعال است. توی یکی از گروههای تلگرامی، پیام پشت پیام میآید. یکی نوشته «یا زهرا»، یکی نوشته «یا اباالفضل»، یکی میگوید «حالا چه کار کنیم؟» تمام پیامها بعد از یک ویدئو آمده. هزار نفر توی دل زهرا دست هایش را گرفته اند که نکن، باز نکن، رد شو، چشم هایت را ببند. بند بند تنش میلرزد. گوش هایش داغ شده. خون دویده توی صورتش.
ویدئو که باز میشود، آسمان خانه، عین آسمان توی تصویر، سیاه و تاریک میشود. یک خیمه پشت سر محسن آتش گرفته. مردی که حتی از شقیترین آدمهای توی فیلم ها، ترسناکتر است، محسن را به دستهای بسته حرکت میدهد. بند دل زهرا پاره شده. علی از آغوشش زمین میافتد. خبر شهادت را میشد به دل کشید، اما اسارت چه بلایی بود.
تمام رفقای محسن عین مرغ سرکنده بی قراری میکنند. یک نفر به زهرا زنگ میزند میگوید: هیچ چیز تمام نشده. تبادل میکنیم تمام میشود. زهرا جلوتر از بقیه، پیراهن مشکی اش را از بغچه بیرون میکشد. محسن با آن دُر نجف، به خطِ «یازهرا»، توی مشت حرامی ها، برگشتنی نیست. سیاه بپوشید. میثم مطیعی در سرش روضه میخواند: «این گل را به رسم هدیه، تقدیم نگاهت کردم.» دو روز بعد توی همان گروه تلگرامی کسی نوشت: «شهید بی سر، شهادتت مبارک»
مراسم تدفین و خاک سپاری تمام شده. زهرا، خسته و بی جان نشسته گوشه ای، منتظر است رفیق محسن بیاید، انگشتری را که بنا بود در دست محسن متبرک کند، برایش بیاورد. دلش میخواهد برای آخرین بار، از لمس وجودش آرام بگیرد. مرد، اما با شانههای افتاده و چشمهایی که از زور گریه باز نمیشود، انگشتر را پس میآورد. تمام زهرا، زخمِ مصیبت برداشته. محسن، روضه باز شده. هرجای روایتش دست بگذاری، عاشوراست. از آن مرد رؤیاهای زهرا، پیکری برگشته که نه فقط سر ندارد، که جای سالمی برای نوازش نیست.
زهرا برای هزارمین بار چادرش را به صورتش میکشد. از لای پرده اشک با چشمانی که دیگر نای باریدن ندارد، علی کوچکش را میبیند که حوالی مزار پدر، فارغ از هیاهوی زمانه بازی میکند. صوت وصیت محسن در سر زهرا، مثل نسیمی خنک، بین الحرمین تسلی میدهد. آن جایی که رو به علی میگوید: «بدون که خیلی دوستت دارم، هم تورو، هم مادرت رو. مواظب خودتون باشین. بعضی وقتها دل کندن از یه سری چیزای خوب باعث میشه تا یه سری چیزای بهتر، به دست بیاری... آرزو دارم که خدا تو این سفر به من نگاه کنه. خیلی دوستتون دارم...»