صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایت ایجاد مرکز خیریه صاحب‌الزمان(عج)

میراث پدر

  • کد خبر: ۲۷۰۳۹
  • ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۲:۳۷
آزیتا حسین‌زاده عطار/شهرآرانیوز - شاید کسی نداند که قصه کار‌های خیر خانواده خدیوی‌زند به بیش از ۶۰ سال پیش گره خورده است. این فعالیت‌ها به‌طور خود‌جوش و به مبارکی نام صاحب‌الزمان (عج) از محمد‌علی خدیوی‌زند و همسرش شروع شد و بعد به فرزندانشان رسید. یکی عهده‌دار روضه‌های سحر‌های دهه اول محرم پدر شد که هیچ سالی ترک نمی‌شد و بقیه رسم مهربانی‌های پدر را دنبال کردند. حالا مهین یکی از دختران مرحوم محمد‌علی خدیوی‌زند مقابلم نشسته و قرار است دفتر خاطرات خیریه‌ای که کاملا غیر‌رسمی و گمنام فعالیتش را شروع کرده و یک میراث خانوادگی است ورق بزند و مهربانی‌های پدر، در سایه نام امام زمان (عج) را وقتی در خانه‌اش گشوده و سفره مهربانی‌اش فراخ بود، پیش چشمانم ترسیم کند.

خانه‌ای که همیشه مهمان داشت
متولد سال ۱۳۳۲ است و ساکن محله‌گوهرشاد. از همان زمانی‌که دختر بچه کوچکی بود خوب در خاطرش حک شده است که پدر و مادرش روی گشاده داشتند و سفره فراخ. می‌گوید: «از سال ۳۸ یادم می‌آید که هر سال پدرم محمد‌علی‌خدیوی‌زند سحرگاه‌های دهه اول محرم را روضه‌خوانی داشت. از همان سال‌ها که خودم را شناختم می‌دیدم که مردم غریبه و آشنا چقدر برای او محترم و مقدم بودند. در خانه همیشه باز بود و مادرم همیشه سفره‌ای وسیع‌تر از تعداد افراد خانواده پهن می‌کرد. رسم این بود که وقت ناهار هر کسی از راه می‌رسید از خانواده، دوست و آشنا سر سفره خانه پدری می‌نشست. پدرم کارشناس آستان‌قدس بود و خیرش به همه می‌رسید. ما ۱۱ فرزند بودیم؛ ۵ برادر و ۶ خواهر. مادرم سید بود. زن و شوهر خوش‌رو، خوش‌برخورد و مهمان‌نواز بودند. این حرف را هر کسی که آن‌ها را می‌شناخت می‌گفت. من بزرگ‌شده خانه‌ای هستم که وقتی صبح در آن بیدار می‌شدیم تنها بودیم و ظهر که می‌شد سفره‌ای از این سو تا آن سوی اتاق پهن می‌شد و در خانه به روی اقوام، دوست و آشنا باز بود.»

رسم مهربانی موروثی
پدرم در تربیت فرزندانش بیشتر بر رفتار‌های خود تمرکز داشت. سعی می‌کرد خوش‌رو و مهربان باشد و این رسم مهربانی را از این طریق به فرزندانش هم منتقل کند. او برای اینکه به همسرش به خاطر ۱۱ فرزند قد و نیم‌قد اذیتی تحمیل نشود، اتاقی از خانه را به خانمی داده بود که دایه فرزندانش باشد و به آن‌ها شیر دهد. خانم خدیوی‌زند می‌گوید: «خاطرم هست کسانی که کمک می‌خواستند به خانه ما مراجعه می‌کردند و پدرم تا حد امکان به خواسته‌های آن‌ها رسیدگی می‌کرد. یکی کار می‌خواست. یکی نیاز مالی داشت و شخصی دیگر برای نداشتن وسیله‌ای در خانه کارش لنگ بود. پدرم سوای اینکه تمام سعی خود را می‌کرد که خواسته‌های آن‌ها را برآورده کند، این رسم را داشت که به دوست، آشنا و خانواده سر بزند و احوال آن‌ها را جویا شود. در واقع او به صله‌ارحام خیلی اهمیت می‌داد. دستمال ابریشمی‌ای داشت که در آن میوه، نبات و آذوقه می‌گذاشت و وقتی به خانه اقوام می‌رفتیم که نیاز مالی داشتند به آن‌ها کمک می‌کرد. حتی وقتی که خانه کسی نیاز به بنایی داشت همراه برادرهایم می‌رفتند تا در تعمیر خانه او کمک کنند. همیشه حواسش را جمع می‌کرد که آ‌ن‌ها نیازی نداشته باشند. از همان زمان کودکی‌ام خاطره‌ای در ذهنم مانده است. وقتی همسایه یا فامیل مجلس عروسی داشتند و جای کافی نداشتند می‌آمدند و مراسم را درخانه پدری‌ام برگزار می‌کردند. دیگ و پایه می‌زدند کنار حیاط و آشپز می‌آمد و غذا را همان‌جا می‌پخت و مجلس را برگزار می‌کردند. خانه‌مان ۵۰۰ متری بود. یک در گاراژ داخل حیاط وجود داشت و از دری دیگر امکان ورود به ساختمان بود. اتاق‌های بزرگی داشتیم و سرویس بهداشتی هم در آن طبقه بود. طبقه پایین آشپزخانه بود و انباری و اتاق بزرگی که به طور معمول برای برگزاری مراسم روضه استفاده می‌شد. به یاد دارم همان زمان کودکی‌ام مردی به پدرم مراجعه کرد که شغل نداشت و پدرم برای او در مکانیکی محل، کار جور کرد تا بتواند از پس مخارج زندگی‌اش برآید. سعی‌اش را می‌کرد هر کاری که از دستش برمی‌آید انجام دهد. پدر در میانه فعالیت‌های انسان‌دوستانه‌اش از توجه به مادرم هم غافل نبود و هوایش را داشت. او به خانمی یکی از اتاق‌های خانه را داده بود که برای ما دایگی کند و نوزادان را شیر دهد و برای مادرم هم کمک باشد. او خیریه‌ای داشت به نام صاحب‌الزمان (عج) که برخی کمک‌های خیرخواهانه‌اش را از طریق آن انجام می‌داد.»

رفت و آمد ملاکان بزرگ به خانه پدری
همان زمان دختر حسین‌آقا ملک و آقای راجی‌نیا و آقای آقایی و همچنین آقای صراف زاده در خانه‌شان رفت و آمد داشته و مراوداتی با محمد‌علی خدیوی‌زند داشتند. خانم خدیوی‌زند می‌گوید: «پدرم کارشناس آستانه بود. او را اغلب برای اندازه‌گیری زمین‌هایشان می‌بردند. خاطرم هست دستگاهی به شکل دوربینی مخصوص داشت که با همان محاسبه می‌کرد کجای زمین را بهتر است چاه بکنند تا به آب برسند.»

شهید تدین قرآن یادمان می‌داد
شهید تدین که از شهدای ۸ سال دفاع مقدس است در زمان کودکی خانم خدیوی‌زند معلم عربی بوده است. او در این باره می‌گوید: «پدرم با شهید دوست بود و هماهنگ کرده بود که هر شب سه‌شنبه بعد از نماز مغرب و عشا برای آموزش احکام به بچه‌ها به منزل ما بیاید و آن شب همه پسرعمو‌ها و دختر‌عمه‌ها و همچنین اقوام مادری پای درس شهید تدین می‌نشستند. گاهی که کسی هم نبود خودمان پای صحبت‌های شهید می‌نشستیم و حتی اگر تعدادمان کم بود پدرم تأکید داشت که این جلسه هر هفته برقرار باشد.»

ماه مهمانی خدا و ماه اطعام
خط صحبت‌هایش تا ماه‌های مبارک رمضان خانه پدری کشانده می‌شود و می‌گوید: «پدرم ماه مبارک را بیشتر از ماه‌های دیگر مهمان دعوت می‌کرد و سفره‌مان وسیع‌تر از زمان‌های دیگر بود. در این ماه حواسش بیشتر بود که اگر کسی وضعیت مالی خوبی ندارد هوای او را داشته باشد. او خیلی اجازه نمی‌داد که ما بفهمیم او چگونه و به چه کسی کمک می‌کند. همیشه تنهایی برای کمک می‌رفت و ما از صحبت‌هایشان با مادرم متوجه خیلی از کار‌های خوبشان می‌شدیم. فقط یک رسمش را خوب به یادم دارم. ماه مبارک رمضان که می‌شد یک روز را مخصوص فامیل افطار می‌داد و روزی را برای کارگران و کسانی که برای او کار می‌کردند گذاشته بود. اگر می‌خواستند فرزندی را عقیقه کنند بیشتر سعی می‌کردند در ماه مبارک باشد که بتوانند گوشت آن را تقسیم کنند. هر چه هم که در صندوق خیریه صاحب‌الزمان (عج) جمع شده بود در نظر می‌گرفتند.» حالا خانم خدیوی هم برنامه‌اش را برای ماه‌مبارک بر حسب همان تصویر‌های زیبا از کمک‌های مخفی پدر و مادرش بسته است. ماه مبارک‌رمضان که می‌شود غذای گرم می‌پزد و به نیازمندان می‌رساند. وقتی اتاق پذیرایی خانه‌اش بزرگ‌تر از این بود سفره‌ای پهن می‌کرد و نیازمندان و اقوام را افطاری می‌داد. حالا ماه مبارک که می‌شود خانواده‌هایی را زیرپوشش دارد که به آن‌ها موادغذایی بسته‌بندی شده می‌دهد و کفاره روزه را هم جمع می‌کند و کمک می‌کند. می‌گوید: «خاطرم هست آن‌زمان‌ها مردم حس نوع‌دوستی بسیار قوی‌تری داشتند و حتی اگر خودشان وضع خوبی نداشتند، اما به دیگران کمک می‌کردند. با این حال اکنون وقتی به مسجد می‌رویم کسی دیگر مانند گذشته کمک نمی‌کند.»

هنوز هم محرم‌ها چای شیرین و نان‌قاقش به راه است
محمد‌علی خدیوی‌زند دهه اول محرم هر سال روضه داشت. او روضه را سحرگاه همان ۱۰ روز در طبقه پایین همان خانه قدیمی برگزار می‌کرد. هر سال نان قاق و چای شیرینش در آن استکان‌های کوچک روضه به راه بود. آفتاب که می‌آمد؛ همان حوالی ساعت ۷ روضه هم تمام می‌شد. پدر معتقد بود این ساعت برای اینکه همه بتوانند سر کارشان بروند مناسب‌تر است. آخر سر هم سفره‌ای برای صرف صبحانه پهن می‌شد. روز دهم هم دیگچه می‌پختند تا از عزاداران پذیرایی کنند. خانم خدیوی‌زند می‌گوید: «از زمانی که من خاطرم هست آن روضه را برگزار می‌کردیم. فکر می‌کنم آن روضه را بعد ۴ دختر نذر کرده بودند تا برادرم به دنیا بیاید و از همان زمان به برگزاری هر ساله آن پایبند بودند. اما همان برادرم در بیست‌وهشت‌سالگی و در روز دوم محرم سکته کرد و از دنیا رفت و پدرم اربعین همان سال ۶۱ از غمی که بر شانه‌اش سنگینی می‌کرد، فوت شد. او وصیت کرده بود که روضه همیشه ادامه داشته باشد و هر کسی از فرزندان که روضه را به عهده می‌گیرد سماور و وسایل روضه هم به او سپرده شود. بعد از فوت پدرم آن خانه قدیمی در سعد‌آباد را فروختند و در بن‌بست صاحب‌الزمان که حالا به شهدا باز شده است خانه خریدند و روضه‌ها را همان جا ادامه می‌دادند. مادرم از غصه از دست دادن پدر و برادرم در این فاصله نزدیک به پارکینسون مبتلا شد و سال ۷۵ در اثر همان بیماری از دنیا رفت. وقتی رفت آنقدر به همه اقوام خوبی کرده بود که همه می‌گفتند «فکر نکن تو مادرت را از دست داده‌ای. او آن اندازه برای همه ما مادری کرده بود که گویی ما هم مادر‌هایمان را از دست داده‌ایم.» بعد از فوت مادرم، خواهر کوچکم و همسرش عیسی روحبخش که بسیار متدین است پیشنهاد دادند که روضه‌ها در خانه آن‌ها در خیابان عطار برگزار شود. این شد که آن روضه‌ها و همان چای شیرین و نان قاق و همان جمعیتی که سحر‌ها مشتاق آن روضه‌های سحرگاه بودند هنوز هم هستند. مجلس بی‌ریای پدرم هنوز هم همان قدر بی‌ریا و شلوغ است و به طور حتم روح پدرم بسیار از این اتفاق خرسند است.»

خیریه‌ای که نقش ماندگار خوبی‌های پدرم است
آن خیریه نقش ماندگار خوبی‌های محمدعلی خدیوی‌زند است که از او به دخترش مهین می‌رسد. خانم خدیوی‌زند می‌گوید: «پدرم که آن سال فوت شد من صندوق را برعهده گرفتم و عزمم را جزم کردم که رد خوبی‌های او را دنبال کنم. یکی از دوستان پدرم به نام آقای پرویز احمدی که در نخریسی صندوق مالک‌اشتر را داشت به من گفت: «شما که این‌کار را به عهده گرفته‌اید برای اینکه زحمات پدرتان هم حفظ شود، از اعضای صندوق بخواهید که به غیر از ۱۰۰ تومانی که برای صندوق قرض‌الحسنه پرداخت می‌کنند، نفری ۳۰ تک تومانی در ماه برای خیریه پرداخت کنند تا از این طریق بشود دردی از نیازمندان دوا کرد.» همان زمان هزار و ۲۰۰ نفر عضو و ۸ عضو هیئت مدیره داشتیم و در دفتری در خیابان قرنی مستقر شده بودیم. در آن دفتر علاوه‌بر کار‌های خیریه بابت نیازمندی، بیماری، خرجی خانه، جهیزیه و سیسمونی به امور صندوق هم رسیدگی می‌کردیم. سال‌ها به ۱۳۸۰ رسید و صندوق با همان ماهی ۱۰۰ تومان ادامه داشت تا اینکه اعضای هیئت مدیره یکی یکی رفتند و فقط من ماندم و صندوق صاحب‌الزمان (عج). با خود فکر کردم وقتی نیرویی نیست چه لزومی دارد که دفتر را نگه دارم؛ بنابراین صندوق را به خانه آوردم. یکی از اتاق‌های خانه را خالی کردم. یک دکور در آن اتاق بود که دفترچه‌ها را در آن چیده بودم. مردم می‌آمدند و پول‌هایشان را می‌دادند و می‌رفتند. یادم هست همان سال ۶۵ با ۵۰۰ تومان سقف خانه یکی را درست کردیم. ساز و کار این بود که بعد از ۱۰ ماه سه برابر موجودی وام می‌دادیم و افراد این مبلغ را دوباره با همان ۱۰۰ تومان تسویه می‌کردند. همان اوایل دهه ۸۰ بود که گفتند کسی با این ۱۰۰ تومان و ۲۰۰ تومان‌ها مشکلش حل نمی‌شود و این شد که صندوق فعلی را باز کردم و هر ماه قرعه‌کشی می‌کنم. اول یک میلیون تومانی، بعد ۳ میلیون تومانی، چند سال بعد ۶‌میلیون تومانی و بعد هم ۸ میلیون تومانی و ۱۰ میلیون تومانی شد. بعد از آن هم صندوق ۲۰ میلیون تومانی، ۱۰ میلیون تومانی و ۸ میلیون تومانی را با هم باز کردم. حالا در صندوق بیش از ۵۰۰ عضو داریم. این صندوق و این فعالیت قرض‌الحسنه همچنان می‌ماند و نقش ماندگاری است از مهربانی‌های پدرم.»

پیروان امام (ره) پاچه شلوارشان را بالا زده بودند
رد فعالیت‌های انقلابی خانم خدیوی‌زند به زندگی انقلابی پدر می‌رسد و رساله امام (ره) که سال‌ها محمد‌علی خدیوی‌زند مخفیانه آن را در خانه نگه‌داری می‌کرد و درباره آن، چون جرم نگه داشتن آن کتاب در زمان رژیم پهلوی سنگین بود چیزی نمی‌گفت. مهین خانم می‌گوید: «همان زمان کودکی خیلی دلم می‌خواست درباره آن کتاب که برای پدر و مادرم سری بود بدانم، اما پدر هیچ‌گاه درباره آن صحبت نمی‌کرد و فقط می‌دیدم که گهگاه سراغ آن کتاب می‌رفتند. ما آن زمان در محیطی زندگی می‌کردیم که پدرم رادیو، تلویزیون و داستان را هم ممنوع کرده بود. همسرم هم وقتی با من ازدواج کرد تا پیش از انقلاب، حتی اجازه نمی‌داد تا حرم بروم. ولی وقتی انقلاب شد و اشتیاق من را برای فعالیت‌های انقلابی که از خانه‌پدری در وجودم نهادینه شده بود دید، به من میدان داد و در نتیجه فعالیت‌های اجتماعی‌ام خیلی بیشتر شد. تظاهرات، تحصن، حرم و فعالیت‌های خیرخواهانه هم آزاد شد و من توانستم از پیروزی انقلاب به بعد بسیاری از فعالیت‌های اجتماعی را که تا آن زمان مشتاق آن‌ها بودم انجام دهم. یادم هست در یکی از شلوغی‌ها که قلچماق‌هایی از طرفداران شاه از قوچان، چناران و فلکه فردوسی به مشهد آمده بودند تا در مقابل طرفداران امام (ره) بایستند و درگیری راه بیندازند، طرفداران امام پاچه‌های شلوارشان را بالا داده بودند که در میان آن شلوغی بتوانند ازمیان طرف‌های دعوا در آن درگیری شناخته شوند و به هم آسیبی نرسانند. من آن زمان دو پسر ۱۵ و ۱۶ ساله داشتم که آن‌ها را برای کمک فرستادم و خانه را آماده کردم که اگر کسی ضربه خورد و زخمی شد در خانه کار‌های پانسمان و مراقبت از او را انجام دهیم. آن زمان دختر عمه‌ام نمی‌گذاشت پسرهایش در جریانات راهپیمایی‌ها از خانه بیرون بیایند. آن‌ها به همراه چند نفر دیگر به خانه ما می‌آمدند و در آوردن زخمی‌ها به پسرهایم کمک می‌کردند.»

گفتند پسرم شهید شده است
آن سال‌ها فعالیت‌های خانم خدیوی‌زند بسیار زیاد شده بود. د ر راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و اگر می‌خواست فعالیت اجتماعی داشته باشد همسرش حتی فرزندانش را هم نگه می‌داشت تا او بتواند به مردم و انقلاب خدمتی کند. یکی از خاطراتش از راهپیمایی‌ها گم‌شدن فرزندش در تظاهرات ۱۰‌دی است. می‌گوید: «آن روز خیابان شلوغ شد. خانم‌ها می‌گفتند ما پیروان حضرت زینب (س) هستیم، اما تانک‌ها که به سمت مردم آمدند، خیلی‌ها ترسیدند و فرار کردند. بعضی خانم‌ها غش کردند. من و فرزندانم هم در بین ازدحام مردم پراکنده شدیم. قلب‌هایمان بوم، بوم می‌زد. هر کسی از یک جایی فرار کرد و دست آخر هر کدام از بچه‌ها را از جایی پیدا کردم، اما هر چه گشتم یکی از پسرانم را نیافتم. وقتی به منزل رسیدم، مادرم با اینکه می‌دانست پسرم پیدا شده است، برای اینکه با من شوخی کند گفت «تو دوست داشتی خانواده شهدا باشی و حالا پسرت شهید شده است.» من کم‌کم باورم شد که دیگر پسرم را نمی‌بینم، اما پدرم گفت مادرت شوخی می‌کند. پسرت پیش حاجی تدین است و به زودی او را می‌بینی. این خاطره تلخ و شیرین از آن روز‌ها همراه با من است.»

همسرم هم به کار خیر علاقه‌مند بود
از همان سال‌های دور که او در راه کمک به نیازمندان و بنیاد مستضعفان است همسرش هم هر جا که از عهده‌اش بر بیاید از نیازمندان دستگیری می‌کند. آقای بهمنی که راننده جاده است هر بار در راه مانده‌ای را می‌بیند به خانه می‌آورد تا فکری برای کمک به آن‌ها بکنند. خانه آن‌ها کم‌کم شبیه خانه‌ای می‌شود که مشکل‌گشایی جزو امور روزمره‌اش است. در خانه قلفتی همیشه بیشتر از غذای مورد نیاز خانواده پخته می‌شود. این خلق و خو انگار میراثی ماندگار است که در خانه آن‌ها جریان پیدا می‌کند. خانم خدیوی‌زند با این صحبت به یاد همسرش می‌افتد و می‌گوید: «خدابیامرز همسرم با اینکه بسیار از مغزش استفاده می‌کرد و در بیشتر کار‌های فنی تخصص داشت، اما در سال ۹۲ بعد از ۱۱ سال ابتلا به بیماری آلزایمر از دنیا رفت. او بسیار به کار‌های خیر علاقه داشت. راننده کامیون بود، اما هوش سرشاری داشت و به خاطر استعدادش او را در شرکت میتسوبیشی که کارش دکل‌های فشار قوی بود استخدام کردند. او مکانیک ماهری بود و در آن شرکت با ژاپنی‌ها و فرانسوی‌ها کار می‌کرد. هر وقت در خیابان با فردی برخورد می‌کردیم که خانه نداشت او را به خانه می‌آوردیم و کمکش می‌کردیم. خانه ما شده بود یک محیط اجتماعی کوچک که آدم‌های بسیاری در آن رفت و آمد داشتند. رابطه‌مان با همسایه‌ها بسیار خوب بوده و هست و هنوز هم برای مشورت یا مسائلی که می‌شود با یک همسایه درباره آن صحبت کرد سراغم می‌آیند.» حوالی سال ۶۳ و ۶۴ استانداری اعلام می‌کند هوا سرد است و زائران در خیابان مانده‌اند. می‌گوید: «گفتم حسن‌آقا بیا ما هم تماس بگیریم با استانداری و بگوییم چند خانواده را اینجا بفرستند. همین هم شد. سه خانواده را فرستادند و ما به آن‌ها اتاق دادیم. همان سال برای برخی زائران که از گزند سرما در سرویس بهداشتی‌های ترمینال مانده بودند هم جا پیدا کردیم تا دچار مشکل نشوند.» آن زمان نفت نبود و برای گرم نگه‌داشتن خانه گازوییل را به جای سوخت استفاده می‌کردند. یک بار گوسفندی را که می‌خواستند برای خیریه بدهند کشتند و دل و جگرش را برای زائرانی که در خانه‌شان بودند غذا درست کردند. وقتی زائران رفتند، خانم خدیوی‌زند دیده بود یکی از خانواده‌ها مبلغی را زیر بالشتش گذاشته است. می‌گوید: «هنوز تا سر کوچه بیشتر نرفته بودند که متوجه شدم پول زیر بالش است و آن‌قدر با سرعت دویدم که به آن‌ها رسیدم و مبلغ را برگرداندم و گفتم با این‌کار همه اجر ما از بین می‌رود. چند سال بعد یک زوج جوان زنگ در خانه را زدند و وقتی در را باز کردیم گفتند ما از اقوام همان زائران هستیم و آن‌ها آدرس شما را به ما داده‌اند و ما آن‌ها را هم به مهمانی خانه‌مان پذیرفتیم و آن روز‌ها بسیار در کنار آن‌ها به ما خوش گذشت.»

تولد دوباره مهربانی
در قاب خاطرات خانم خدیوی‌زند هنوز هم چراغ مهربانی خانه پدری روشن است. مسلم است که مهربانی پدر تا زندگی فرزندانش کشانده شده است. اینجا هنوز هم دلی می‌تپد برای گرفتن دستی و هنوز هم دلی نگران کمبود‌های زندگی خانه همسایه است...
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.