کاظم کلانتری | شهرآرانیوز- بگذارید داستان را از ۶ سال پیش شروع کنم؛ همان سالی که خیلیها امیرحسین شورچه را نمیشناسند، از آلبوم «مشهدِ قوال» او بیخبرند و شاید هنوز هم باشند: «مشهدِ قوال» یا «مشهد آوازخوان» در قامت همین ترکیب دوکلمهای پر از دغدغه تاریخ و موسیقی است؛ چه باک از انتشار محدود آلبوم؟! جوانی که میخواهد داستانهایش را با موسیقی روایت کند؛ اما داستان تکراری هنر در مشهد: «عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها» و باز چه باک از مشکلات و عقبافتادن انتشار آلبوم؟! حالا آلبوم دوم شورچه، یعنی «بادیات»، هم میراث «مشهدِ قوال» را در خودش دارد و هم مردانه روی پای خودش میایستد؛ در جستوجوی رؤیاهای بیسرانجام از دیروز تا امروز. از سه سال پیش تقریبا تمام کسانی که کمی با جریان فرعی موسیقی مشهد آشنا هستند، از سختیهای شورچه برای انتشار آلبومش مطلعاند؛ پلک دلشان میپرید تا بادهای سرگردان خبر انتشار آلبوم را با خود بیاورند. حالوهوای فولک آلبوم و لحن متفاوت شورچه در خوانش کلامش هم جبهه موافقان و مخالفان درست کرده بود. میانههای اردیبهشت و لابهلای بادهای بهاری خبر انتشار «بادیات» با تهیهکنندگی حامد بهداد، آمد؛ این یعنی امیرحسین شورچه آوازش را گم نکرده است؛ شاهد روزهای خامش، دل پر از آواز و بومی خاطرات خوش. در شب انتشار آلبوم، شبی رو به سحر، وقتی که طوفان و باد، آواز و لالایی کوچههای مشهد شده بودند، با امیرحسین گپ زدم؛ چیزی حدود دو ساعت و نیم. از اینجا به بعد، داستان آلبوم را با کمی گذشتهنگری و آیندهنگری از زبان خود او بخوانید.
امیرحسین بالأخره این بارِ دوساله از روی دوشت برداشته شد.
دقیقا. دوستان و آشنایان هرموقع من را میدیدند سراغ آلبوم را میگرفتند و خودم هم درگیری ذهنی داشتم. مهمترین قسمت ماجرا این است که آلبوم منتشر شد چون آدم درگیر کارهای دیگر میشود و تغییر میکند. الان حس خوبی دارم چون آلبوم روی پای خودش ایستاد و کارمان با هم تمام شد.
حالا که این درگیری ذهنی برایت تمام شده میگویم: من یک هفته قبل از انتشار رسمی آلبوم، آن را شنیدم و همین دیشب که بادها سری به مشهد زده بودند و خیلی حال و هوای شهر به انتشار آلبوم میآمد داشتم به این فکر میکردم که شاید زمان خوبی برای انتشار آلبوم رقم خورد. چون یکی از وجوه غالب آلبوم، نوستالژی و خاطرات است و به نظرم خاصیت نوستالژی این است که هرچه میگذرد درعینکهنهشدن لذتبخشتر و تازهتر میشود.
برای من چیز ثابتی بود. این دوسال کارها تغییری نکردند. سختی عقبافتادن انتشار آلبوم این بود که وسواس من بیشتر میشد برای اینکه مثلا ای کاش فلانجای قطعه را طور دیگری کار میکردیم یا فلان قسمت کلام را تغییر میدادم. اتفاق خوب این بود که همان دوسال پیش منتشر میشد و الان بازخوردش را میگرفتم. این حس قطعات داشت برای من تبدیل به وسواس میشد.
واقعا چهقدر برایت مهم بود یا درگیر این بودی که اثر به گوش مخاطب برسد؟ جدای از اینکه الان حس خوبی داری. خب قاعدتا در آن دوسال اطرافیان و رفقایت آلبوم را شنیدند و یکسری بازخوردها گرفته بودی.
خیلی سخت است که اثر شنیده نشود. بخش زیادی از حس خوبی که الان دارم به این خاطر است که آلبوم الان دارد شنیده میشود. دوست داشتم ببینم کسی که من را نمیشناسد چه برداشتی از کارها دارد. انگار انتشار آلبوم برای من تیتراژ پایانی است ولی برای مخاطب تازه شروع میشود و این خیلی جذاب است.
تو «مشهدِ قوال» را خیلی محدود منتشر کردی و بعد «بادیات» هم دچار اتفاقاتی شد که انتشارش تا الان طول کشید. واقعا برای «بادیات» چه اتفاقی افتاد و در چه بادیهای گرفتار طوفان شد؟
چه جالب! ملودی گاردو، خواننده جز، هم در ۱۹ سالگی مثل تو تصادف میکند و سر و ستون فقرات و لگنش میشکند و مدت طولانیای روی تخت بیمارستان میماند. پزشک معالجش هم توصیه میکند موسیقی کار کند چون میتواند باعث بهبود آسیبهای مغزیاش شود. گاردو هم از همان زمان شروع به ساختن آهنگ میکند. موسیقی به بهبود تو هم کمک کرد؟
اما از همینجا داستانهای مجوز «بادیات» شروع شد.
آره. از شهریور تا آبان 96 ما مشغول ضبط آلبوم بودیم. ضبط که تمام شد، همزمان با میکس و مسترینگ، ترانهها را دادم برای مجوز. ترانهها دوبار در فرآیند گرفتن مجوز وارد شدند. درکل ترانهها راحت مجوز گرفتند ولی موسیقی کارش پیچ خورد. این دوره مجوز گرفتن در سال 97 خیلی طول کشید. کل سال 97 من منتظر بودم که زنگی بزنند و بگویند مجوز آلبوم صادر شده. انتهای سال 97 تکقطعه «بهادرخان» را منتشر کردیم و بعد از چندماه قطعه «مرا به خانه ام ببر» را.
این را هم بگویم که اگر مسعود نمیبود واقعا هیچ اتفاقی نمیافتاد. هردو آلبوم من روی گیتار نوشته شده بود و سازبندی نداشت. چون من کلا رفیق موزیسین نداشتم. فکر کنید چهقدر من خوششانسم که مسعود فیاضزاده با این عظمت اولین رفیق موزیسین من شد.
میخواهم مشخصا درباره اتفاقات مجوز بگویی. چون گویا یکسری حرفها سر مجوز آلبوم تو زده شده که شاید جالب باشد. البته که این انتظار و سختیهایی که برای آلبوم کشیدی، هم برای تو و هم برای کسانی که تو را میشناسند آشناست. لحن و خوانش تو در تکقطعههایی که پارسال منتشر کردی هم مخالفانی داشت.
در جلسهای که در ارشاد داشتیم آنها هم درباره آلبوم نظراتی داشتند. میگفتند از اساس تو آوازخوان نیستی. من تعریف آوازخوان را اولینبار آن جا شنیدم. بیشتر میخواستند آموزش بدهند. حتی کتاب معرفی کردند که بخوانم.
جالب است که رفقای خودم و خراسانیها با این لحن مشکلی نداشتند و هر جبههگیریای که بود از غیرخراسانیها بود. در جلسهای که در ارشاد داشتیم آنها هم درباره آلبوم نظراتی داشتند. میگفتند از اساس تو آوازخوان نیستی. من تعریف آوازخوان را اولینبار آن جا شنیدم. میگفتند تأکیدهای آوازخوان در خوانندگی باید درست و طبق استانداردها باشد و تلفیق شعر و موسیقی را در حد استاندارها حفظ کند. کلا بدعتگذاری نمیتواند داشته باشد. حرف دیگرشان این بود که من در خوانندگی شخصیت نمایشی دارم. البته تا حدودی درست است این حرفشان. من سعی کردم براساس فضای هر کار لحن بهخصوصی داشته باشم. دست روی همینها گذاشته بودند. مثلا در خواندن بند «می خواست باد صبا شود پس آمد میان این مردم» من روی «باد صبا» تأکید میکردم چون داستانم درباره باد صبا بود؛ ولی آنها میگفتند تأکید باید روی «مردم» و آخر هر مصرع باشد. شخصیت اصلی آن قطعه باد سرگردانی است که رؤیای این را دارد که باد صباد شود.
بخشی از قطعه «باد صبا»
در قطعه «بهادرخان» هم میگفتند چرا وقتی میگویی «من آخرین قداره به سینه نشسته گریان» صدایت اوج ندارد؟ چرا اینها را خیلی طبیعی میخوانی؟ اما من از زبان راوی بیرونی کانونیشدهای اینها را میخوانم و نمیخواستم تهییج کنم مخاطب را.
بخشی از قطعه «بهادرخان»
یعنی تو را خواستند که هم برایشان توضیح بدهی و هم برخی چیزها را به تو توضیح بدهند؟
آره. بیشتر میخواستند آموزش بدهند. حتی کتاب معرفی کردند که بخوانم. [میخندد]
جالب است. این مشکل را بچههای مشهد و شاید خیلی از خوانندههای دیگر با ارشاد داشته باشند. مثلا دوسال پیش که با سروش و آرش قهرمانلو صحبت میکردم آنها میگفتند در فُرمهای ارشاد اصلا ژانر راک وجود ندارد یا از کاغذبازیهای سازمانیاش خیلیها گله دارند. اصولا موسیقی باکلام جریان فرعی خیلی با ارشاد چالش خواهد داشت.
البته این را هم بگویم که وقتی من گفتم موزیسین مشهدی هستم خیلی هوایم را داشتند. حتی یک روز که دیر رسیدم و گفتم از مشهد آمدهام مثل موسی که عصایش را زد، عصایشان را زدند و جمعیت کنار رفت. من ادعایی ندارم که بدعتی گذاشتهام ولی اگر همراستا با جریان استاندارد حرکت نکنی و کمی با تعاریف کلاسیک ارشاد مشکل داشته باشی برای آنها پذیرفتنی نیست. کمی هم سلیقه دخیل است و گاهی بحثهای ارشاد منطقی نیست و سلیقه ای برخورد میشود. ما هم واقعا پای کار ایستادیم. شاید باورت نشود ولی من حتی یک نت و کلمه جابهجا نکردم.
امیرحسین تو قبلا داستان مینوشتی؟
خب ادبیات و موسیقی کجا در زندگی تو به هم رسیدند؟
چه قدر الان موسیقی و ترانهنویسی به پیشینهات در نوشتن داستان و شعر مربوط میشود؟ داستانها و شخصیتهایی که در موسیقی روایت میکنی –مثلا باد و بهادرخوان و مجنون محلهتان- قبلا هم در داستانهایت بودهاند؟
اینها به شکل مستقیم به دورانی که داستان مینوشتم، ربطی ندارند. شخصیتهایی که با موسیقی روایت میکنم داستانهای خودشان را دارند. ادبیات داستانی برای من کشف و شهود بود. میخواستم چیزی را با روایت خلق کنم؛ چیزی که اتمسفر و شخصیت داشته باشد. این برای من ماند و در موسیقی هم دوست داشتم چیزی را روایت کنم که ابتدا و انتها داشته باشد. درواقع همان مجموعهداستان تبدیل شد به مجموعهترانه که در قالب موسیقی بیان میشدند.
تو رگ و ریشه تُرک داری؟
آره من هم از طرف پدر و هم از طرف مادر تِرک هستم. ترک قوچان هستیم؛ البته من خودم مشهد به دنیا آمدهام.
برای همین جغرافیا در کارهای تو خیلی پررنگ است و روایت گذشته و نوستالژی قطعاتت، پایی در زمان و مکان دارد. این به حسوحال داستانها اضافه میکند. از طرف دیگر این نوستالژی گاهی بار عاطفی پیدا میکند و گاهی لذتی زیباشناسانه دارد. به نظرم واقعیت گذشته نسبت عمیقی با بدبینی پیدا میکند. این یأس و بدبینی در برخی از قطعات تو پررنگ است. تو خودت آدم بدبینی هستی یا حس کارهایت این را القا میکند؟
من همیشه با این کلمه نوستالژی مشکل داشتهام. همیشه کسی که نوستالژیبازی میکرده برایم جالب نبوده است. در ذهن خودم اسم اینها نوستالژی نیست.
خب اسم این حسوحال را چه میگذاری؟
شاید الان بداهه یک اسمی برایش بگذارم ولی بگذار تعریفش کنم؛ این حس شخصی من است که در نوستالژی رگههایی شادی پنهان است. این شادی از جنس امید نیست. چون در کارهای من امید وجود دارد. این که میگویی بدبینی شاید در سطوح پایینتر ترانههایم باشد. این هم به دلیل غمی است که در ما نهادینه شده است و همیشه با مازادی از غم مواجه هستیم. این غم هم انگار در یک کیسه گونی روی دوش من بوده است. مثلا تنها کار نسبتا سرخوش آلبوم «برف الندشت» است. راوی گذشتهاش را در خواب دیده است. در ترجیعبند هم میگوید: «باید ناپدید شد از انتهای این رؤیا/ پیش از آنکه بادهای شبانه بیدارمان کنند.» این با آن تعریف از نوستالژی نزدیکتر است. راوی گذشتهاش را به شکل خاص به یاد میآورد و حتی دوست دارد در این رؤیا بمیرد یا ناپدید شود.
همیشه با مازادی از غم مواجه هستیم. این غم هم انگار در یک کیسه گونی روی دوش من بوده است. مثلا تنها کار نسبتا سرخوش آلبوم «برف الندشت» است. راوی گذشتهاش را در خواب دیده است. در ترجیعبند هم میگوید: «باید ناپدید شد از انتهای این رؤیا/ پیش از آنکه بادهای شبانه بیدارمان کنند.» این با آن تعریف از نوستالژی نزدیکتر است. راوی گذشتهاش را به شکل خاص به یاد میآورد و حتی دوست دارد در این رؤیا بمیرد یا ناپدید شود.
جغرافیا هم برای من خیلی اهمیت دارد. کارها بیشتر به خراسان ارجاع میدهند چون من بیشتر در خراسان و مشهد بودهام و از اینجا خاطره بیشتری دارم. اما واقعا اینطور نیست که با بدبینی به گذشته نگاه کنم. از بدترین اتفاقات زندگیام هم چیزهایی در آورده ام و گذاشتهام روی طاقچه. اما واقعا فکر میکنی چیز شادی داریم که به آن بپردازیم؟ امیرحسین شورچه الان اینگونه است. شاید تغییر کند. روی کاور هم نوشتهام که آلبوم درباره رویاهای بی سرانجام است.
میفهمم چه میگویی ولی مثلا در قطعه «مردی از شهر ما» که میگویی «او مردی از شهر ما بود که آوازشو گم کرد/ او مردی از شهر ما بود که رؤیاشو رکاب میزد» و کلا داستانهایی که در هر قطعه روایت میکنی درعینحال که حس خوبی دارند ولی این تهمایه بدبینی و افسوس هم در آنها وجود دارد.
اصلا ما گاهی از رنج لذت میبریم. نمیخواهم بگویم یک نوع کاتارسیس و تزکیه است. به قول احمدرضا احمدی ما «وقت خوب مصایب» داریم.
آن قطعهای که مثال زدی از «مردی از شهر ما» بود. پس برای ناصر به این فکر کردم که شاید او آوازش را گم کرده بود؛ انگار کسی بود که تنها رفقایش بادها بودهاند: «او مردی از شهر ما بود که بادها را به اسم میشناخت» این آدم با تمام افسوسها و گمگشتهها و تنهاییهایش همیشه تلاش میکرد بدون مقصد رکاب بزند. بعدها فکر کردم که شاید این آدم، مجنونِ ماه بوده است در هیئت پلنگی که سوار بر دوچرخه میشود. شاید آن روزی که سراغی از او پیدا نمیکردم رفته بوده که به معشوقهاش برسد. شاید او را کسی درک نکرده است. همانطور که گفتی آهنگ «مردی از شهر ما» داستان کسی است که پر از افسوس و رنج است. من این گونه او را دیدهام. شاید هممحله ای های دیگر من او را طور دیگری نگاه کنند. این برای من نوسالژی نیست. آلبوم از گذشته به امروز میآید. حتی کلمات هم هرچه جلوتر میآییم تغییر میکنند. از میانپرده که میگذریم آلبوم فضایی شهری پیدا میکند.
قطعه «مردی از شهر ما»
من اینطور از حرفهایت فهمیدم که انگار تو تکهای از گذشته را گرفتهای و حالا با خیال ادامهاش دادهای. یعنی بیشتر خیالپردازی کردهای تا نوستالژیبازی.
گذشته برای من همیشه یکسری تکفریم بوده است. نگاه من اینطور است که شاید گذشته آنطور که اتفاق افتاده نباشد. شاید گذشته آنچیزی است که من دوست دارم به یاد بیاورم. برای این میگویم شاید خیالپردازی هم نباشد چون من دوست دارم آنتکههای گذشته را آنطور که دوست دارم روایت کنم و به یاد بیاورم.
بادها هم در آلبوم تو همینطور به یاد میآیند؟ اصلا باد از کجا برای تو مهم شد؟ این را هم برای کسانی که گفتوگو را میخوانند بگویم که «باد» در آلبوم تو یک شخصیت است و «بادیه» و صحرا یک شخصیت دیگر. انگار به هم ارتباط دارند و از همین ارتباط نام آلبوم شکل گرفته است.
آره. دقیقا همین است که میگویی. آلبوم براساس باد و وجوه مختلف آن نوشته شده است. اول قرار بود اسم آلبوم «بادنامه» باشد. بعد بادیه به ذهنم آمد، چون باد محلهبهمحله و خاطرهبهخاطره و رؤیابهرؤیا میگردد. یکجا باد سرگردان است و یک جا باد دیو است و یکجا باد صبا. یکجا راوی گم شده از باد میخواهد راه را نشانش دهد. این بادها به هر بادیهای که میرسند روایتی دارند.
اول قرار بود اسم آلبوم «بادنامه» باشد. بعد بادیه به ذهنم آمد، چون باد محلهبهمحله و خاطرهبهخاطره و رؤیابهرؤیا میگردد. یکجا باد سرگردان است و یک جا باد دیو است و یکجا باد صبا. یکجا راوی گم شده از باد میخواهد راه را نشانش دهد. این بادها به هر بادیهای که میرسند روایتی دارند.
هر قطعه برای من یک بادیه است. برای همین بادیه و بادها با هم تلفیق شدند و «بادیات» شکل گرفت. باد برایم جذاب شد چون همیشه تغییرات کوچکی ایجاد میکند. بادی که ما نمیبینیمش، دارد به یک سری چیزهای بیجان، جان میدهد.
باد برای من هم خیلی شخصیت جذابی است؛ بهخاطر جغرافیای کویریای که در آن متولد شدهام. گاهی باد برایم تبدیل به یک فوبیای شاعرانه میشود. ممکن است از این بترسم که تمام بادهای دنیا بفهمند موهای کسی در حیاط خانه باز است. ممکن است بترسم که بادها، دریاها و جنگلها را رها کنند و به خانه ما بیایند. یا گاهی باعث شوند نخلها ادای موهای معشوق را دربیاورند. بیانتهایی جغرافیای کویری باعث میشوند چیزهایی که دیده نمیشوند برای آدمهای کویر مهم شوند؛ چیزهایی مثل باد برای مردم تبدیل میشوند به معشوقه؛ گاهی تبدیل میشوند به دیو؛ گاهی تبدیل میشوند به رفیق.
گاهی شخصیت آزاده باد مهم میشود. جاهایی دقیقا مثل یک انسان آسیبزاست؛ گاهی ترسناک میشود؛ جاهایی عاشقانه میشود و پیک عاشق به معشوق. به اقلیم خاصی هم مربوط نمیشود. به نظرم شخصیت باد رونده است، محصور و محدود نمیشود و به نوعی آزاده است. این ویژگی است که باد را مهم میکند.
از راست به چپ: اميد اصغری، علی باغفر، مسعود فیاضزاده، امیرحسین شورچه
نظرت درباره بچههای موزیسین مشهد چیست؟ کلا درباره جریان فرعی موسیقی.
کار کردن در جریان فرعی موسیقی مشهد خیلی سخت است؛ چون بچهها مکانی برای اجرا ندارند. به دلیل زاویهنشینی بچههای مشهد، غور و تفکرشان در تنهایی زیاد است. من ابتدای کارم موزیسینهای مشهدی را خیلی نمیشناختم؛ نامجو را میشناختم ولی عبدی را خیلی نمیشناختم و آلبوم «شلمرود» را هم نشنیده بودم. از سال 92 شنیدم کارهایش را.
ابتدای صحبتت گفتی که خراسانیها با لحن خواندن تو ارتباط گرفتهاند. چقدر فکر میکنی کارهای اولیه هنرمندان مشهدی این راه را تسهیل کرد؟ منظورم دو خواننده ای است که الان در ایران نیستند و لحن خوانششان رگههایی از موسیقی مقامی دارد و کمی هم رگههای بلوز و کانتری. البته لحنسازی تو با لحنسازی عبدی متفاوت است. انگار خوانش بَم و تودماغی تو به کانتری خیلی شبیه است و شاید همین است که برای برخی آهنگهای تو را غریب و ناآشنا کرده است.
من بیشتر درگیر موسیقی "فولک معاصر" آمریکا و بریتانیا بودهام. قبل از اینکه به صورت جدی موزیسین شوم، نیک دریک و باب دیلن و تام ویتس و کوهن گوش میدادم. بحث تأثیر هم خیلی اهمیت دارد. دعوایی که سر تأثیرپذیری یک هنرمند از هنرمند دیگر مطرح میشود بیشتر شبیه شوخی است؛ اینکه خیلیها محکم میگویند ما از هیچ هنرمندی تأثیر نگرفتهایم.
من فعلا منظورم تأثیرپذیری نیست. میگویم این لحن و صداسازی به جغرافیا خیلی ربط دارد. مگر کانتری در برخی نقاط آمریکا متولد نشده؟
لحن را خود آدم شاید متوجه نشود. مثال خارجی هم بسیار دارد. خواننده با لحن و لهجه خودش خوانده است ولی مخاطب برایش ناآشناست. جغرافیایی که هنرمند در آن بزرگ میشود خیلی اهمیت دارد. کلام هم تأثیر دارد. ولی این لحنی که الان میخوانم برای من کمی رهاتر است. فرمولی برای خواندنش ندارم. همیشه باتوجهبه فضای آهنگهایی که ساختهام فکر کردهام که باید لحنم هم طور خاصی باشد. هیچوقت فکر نکردهام که کجا را با چه لحنی بخوانم. بحثهایی که سر «بهادرخان» و «مرا به خانه ام ببر» شکل گرفت و نظراتی که گاهی داده میشد برایم جالب بود. فکر میکنم اصلا بحث درست و غلط وجود ندارد. لحن آزادی را انتخاب کردهام تا کلمات را با شخصیت راوی بیان کنم. علاوه بر جغرافیا آدمهایی که در زندگی از آنها تأثیر گرفتهای هم در لحن مؤثر هستند. خوانندههایی که گوش دادهای و تأکیدهایی که در شیوه خواندنشان داشتهاند ناخودآگاه روی تو تأثیر میگذارند. واقعا درگیر این نبودهام که لحن من دقیقا از کجا آمده است.
قبول دارم که قسمتی از این لحن شاید ناخودآگاه باشد و برخی از آن هم به جای دیگری ربط داشته باشد. برای مثال نوع موسیقی تو فولک است و چیزی که روایت میکنی هم برای خوانندهای مثل تو به نوع آن چه میخوانی ربط دارد. پس طبیعی است که بسیار روایت گونه و نمایشی بخوانی.
کار اولی که در زندگیام ساختم «خش خش شلوار» بود در آلبوم «مشهدِ قوال». اگر بگویم ملودی و کلامم را بداهه انتخاب کردهام دروغ نگفتهام. تمام چیزهایی که من در زندگیام شنیدهام ناخودآگاه من را به این لحن و حتی به این نوع موسیقی رسانده است. احساس میکنم باید بدون تهییج کردن مخاطب بخوانم.
خیلی از خوانندهها با صدایشان تیپ و پرسونا ساختهاند. مثلا دیوید بویی در دورههای مختلف در جلد پرسوناهای مختلف رفته است و با لحنی متفاوت خوانده است مثلا در آلبوم «زيگي استارداست». ممکن است زمانی برسد که تو باتوجه به شخصیت محوری کارهایت لحن متفاوتی را برای خواندنت انتخاب کنی؟
آره. هنرمند گاهی پوست میاندازد. من هم زمان که کارهای «بادیات» را تمام میکردم دو تا کار برای آلبوم بعدی ساخته بودم. لحن و ملودی هر قطعهای مستقل انتخاب میشود. لحنم در آلبوم بعدی متفاوت خواهد بود.
مثلا چیزی شبیه قطعه «دلتنگم» که کلامش آزاد است؟
آفرین. دقیقا. لحن و ملودی و کلام و فضای این قطعه متفاوت است. من آهنگ این کار را کامل ساخته بودم. آن حالی که موسیقی به من داد این بود. احساس کردم باید عاشقانه باشد. شخصیت آهنگ «دلتنگم» هم به استیصال رسیده است و واقعا دلتنگ است. در کلام و کششها و لحن، سرخوردگی و سردرگریبانی هست. این را هم بگویم که من اصولا معتقدم اثر باید بدون واسطه و توضیح اضافهای به گوش مخاطب برسد. مخاطب باید با رویکردی درونمتنی با اثر مواجه شود.
درست میگویی. ببین من در مرتبه اول به اثر نزدیک شدهام و با آن ارتباط گرفتهام؛ داستان بادها و مجنون و برف الندشت یک حس کلی دارد که خیلیها حس و درکش میکنند. در سطح بعدی یک سری کنجکاویهاست؛ مثل اینکه «بهادرخان» به چه چیزی ارجاع میدهد؟ آیا پیشینه تاریخی دارد یا زاییده خیال است؟ آیا استعارهای است از مشهد؟
از این پنجرهای که تو الان باز کردی میتوانیم صحبت کنیم. بهادرخان یک داستان ظاهری و تاریخی دارد. او یک عیار بوده است که آدمهای خودش او را لو دادهاند و بعد ترورش کردهاند. بهادرخانی که من روایت کردهام ساخته تخیل خودم است. قطعه لایه دیگری هم دارد. من اطراف حرم بزرگ شدهام. تعلق خاطری که من به محلههای اطراف حرم دارم به هیچ کجای مشهد ندارم. مثلا محلههای «نواب» و «عیدگاه» و «عباسقلیخان». داستان این قطعه هم داستان کوچه بهادرخان است؛ یکی از کوچههای قدیمی مشهد. ولی الان همهجایش تخریب شده است. هر هفته که میروی آنجا میبینی یک خانه قدیمی غیب شده است. این را میگویم تا انتهای قضیه را بروید: آدمهای کوچه «بهادرخان» هر روز خانهشان را از یک مسیر جدیدی کشف میکنند. بهادرخان استعارهای است از مشهد.
داستان این قطعه هم داستان کوچه بهادرخان است؛ یکی از کوچههای قدیمی مشهد. ولی الان همهجایش تخریب شده است. هر هفته که میروی آنجا میبینی یک خانه قدیمی غیب شده است. این را میگویم تا انتهای قضیه را بروید: آدمهای کوچه «بهادرخان» هر روز خانهشان را از یک مسیر جدیدی کشف میکنند. بهادرخان استعارهای است از مشهد
بافتی که تخریب شده و انگار ترور شده است. چه کسی ترورش کرده است؟ خود ما. در این قطعه، راوی همهجا هست. مدام استحاله میشود. تأکیدش هم روی آخرینهاست: «من آخرین جن گرمابه سلطان بودم» یا این بخش که خیلی مهم است: «من آخرین پچپچ مرموز جاسوسان» انگار خودش بین جاسوسها بوده است. انگار راوی خودش یکی از عوامل قتل بهادرخان بوده است. به جایی میرسد که میگوید انگار من خود بهادرخان بودهام. این بافت تاریخی مشهد برای من طوری بود که سربلند میرفتم آنجا و سربهزیر برمیگشتم. احساس کردم من باعث کشتهشدن بهادرخان شدهام گاهی با سکوتم و گاهی با تسلیمشدن.
یک چیز جالبی الان خاطرم آمد. داستان حسن صباح را که میدانی؟
آره. یک چیزهایی درباره فرقه حشاشین و جنگهای صلیبی میدانم.
این احتمالا کمی بیربط باشد ولی بامزه است. شاید کمی به ارتباط ناخودآگاه و اذهان ما ربط داشته باشد. چندسال پیش یکی از قسمتهای Assassin's Creed را بازی میکردم که داستانش خیلی به داستان این قطعه شبیه است. قهرمان بازی از طرف مریدش مأمور میشود 9 نفر را بکشد. او هرکدام از این 9 نفر را که به قتل میرساند روح مقتولین در حالتی عرفانی با او حرف میزدند و از مریدش بد میگفتند؛ اینکه او دیوانههای کوچه و بازار را جمع میکند و به سیاهچال میاندازد تا به مردم آسیب نزنند. انتهای بازی قهرمان با مریدش روبهرو میشود و از او بازخواست میکند؛ بعد مریدش را میکشد و مریدش در قالب همان 9 نفری که قبلا کشته شدهاند زنده میشود و دوباره آنها را میکشد و در آخر انگار خودش کشته میشود.
چه جالب.
کمی هم درباره سادگی ساختار قطعات صحبت کنیم. این سادگی احتمالا از یک طرف به سازی که میزنی مربوط است. تو گیتار کلاسیک میزنی و آهنگها را روی این ساز میسازی. نکته دیگر به سبک کاری تو برمیگردد. موسیقی فولک اصولا ساختار سادهای دارد. حالا اتفاقا کلام تو درگیرکنندهتر از موسیقیات است. بیاغراق میگویم که کلام تو در روزهای اخیر مدام در ذهن من تکرار میشده است. این سادگی کمک میکند آهنگ در ذهن بماند. انگار موسیقی در تو درونی است.
به نظر من در کارهای من کلام و موسیقی از هم جدا نیستند. من هیچوقت کلامم را بدون موسیقی برای کسی نخواندهام؛ موسیقیام را هم بدون کلام برای کسی نزدهام. چون تأکید قطعاتم روی روایت است، کلام اهمیت ویژه پیدا میکند. موسیقی هم مکمل اینهاست. سیر شکلگرفتن قطعات بهگونه است که آهنگ را میسازم و بعد در پیادهرویهایم اطراف همان بافت قدیمی مشهد با هندزفری چیزهایی که ساختهام گوش میدهم. ریتم و ملودی به من میگوید که چه ترانهای بنویسم. معلم اصلی من اینجا موسیقی است. موسیقی ترانه را به دنیا میآورد. مخاطب کلام را که ملموستر است بیشتر درک میکند. من دو قطعه بیکلام هم در آلبوم دارم و میتوان اینگونه پرسید که آنها چه حسی به مخاطب میدهد؟ و چرا آنها کلام ندارند؟ از طرف دیگر موسیقی فولک نسبتا ساختار سادهتری دارد. من عامدانه نمیخواستم پیچیدهاش کنم.
پایه اصلی قطعاتت هم آکوستیک است و خیلی کم گیتار الکتریک مسعود را میشنویم. او بیشتر با باس و آکوستیک تو را همراهی میکند. اما بخش دوم آلبوم کمی رنگ قطعات تغییر میکند.
سازهای الکتریک درحالحاضر میانه زیادی با کارهای من ندارند. البته سلایق آدم عوض میشود ولی من از همان اول آکوستیک کار میکردم. با توجه به هر قطعه ممکن است این سازبندی تغییر کند. من خیلی جبهه خاصی هم راجع به سازها نداشتم و دوست دارم سازبندی همسو با داستانم باشد.
من فکر میکنم تو مثل نوید اربابیان بیشتر به حال و هوای فولک و کلاسیک میخوری.
آره موافقم. ببین حتی همان کارهایی که گیتار الکتریک دارند کلیتشان آکوستیک است. آلبوم یک قسمت قدیمی و روستایی دارد و یک قسمت مدرن و شهری و قطعه میانی اینها را از هم جدا کرده است. در قطعه «بی تو» گیتار الکتریک آمد و کمی مایه راک به کار داد و خیلی هم راضی بودم. خودم آن خشم را داشتم ولی گیتار الکتریک آمد و حجت را تمام کرد. قطعه «موی تو کوتاه» هم حس شهری و صنعتی و امروزی دارد. با مسعود که صحبت میکردیم تصمیم گرفتیم آنجا گیتار الکتریک استفاده شود. نیلبک قطعه «دلتنگم» هم همینطور است.
از راست: مسعود فیاضزاده، علی باغفر، نوید اربابیان
آها. راستی نیلبک چطور وارد این قطعه شد؟ چون به نظرم خیلی در بافت کلی آهنگ نشسته.
خیلی اتفاقی بود. دوستم، بارُش، خودش با دست خودش نیلبکی ساخته بود. یکشب با هم ساز میزدیم و او روی این قطعه نیلبک زد. من یکسال بعد که خواستم آهنگ را ضبط کنم به بارُش گفتم دوست دارم در این آهنگ تو ساز بزنی. خط ملودی هم به او ندادم و گفتم هرطور عشق میکنی بزن. کاملا بداهه و با حسوحال خودش نیلبک آهنگ را زد. بعد از «برف الندشت» این دومین کار شخصی آلبوم است. حس نیلبک در این آهنگ حس پرنده وحشیای بود در ظلمات جنگل. یا مثلا «قطعه لیلای رفتنی من» هم داستان عاشقانه جالبی دارد. درواقع از زبان مادربزرگ من است برای مادرش "لیلا مامِی" که از هم جدا میشوند و بعد از سالها که همدیگر را میبینند دنیا به لیلا فرصت نمیدهد بیشتر با دخترش باشد. پس من این گونه نوشتم: «لیلای رفتنی من/ در انحنای جادهها/ میان دُرد بادهها/ لالایی مرا بخوان/ در خوابهای من بمان/ لالایی مرا بخوان/ امشب کمی پیشم بمان.»
درواقع باد در آلبوم داستان این آدمها را میگوید. قطعه آخر هم به نوعی برگشت به بادیه اول است. شخصیت داستان از باد میخواهد او را به خانهش ببرد.
آره. جایی خودِ باد جزو شخصیتهاست و جایی دیگر باد فقط رد میشود؛ گاهی باد به بادیه و منزل «مردی از شهر ما» میرسد و داستان آن شخصیت را روایت میکند. کلا مثل یک دوربین ناظر است که گاهی بهشکل سومشخص، محدود به ذهن یک شخصیت میشود؛ در برخی از قطعات هم داستان را از زاویه اولشخص کس دیگری روایت میکند. آلبوم با «مرا به خانهام ببر» تمام میشود که نوعی استیصال در آن وجود دارد. درواقع مجموعه آلبوم، با «باد صبا» شروع میشود که دوست دارد پیک عاشقها شود. در قطعه آخر، که بهنوعی حکم تمامکننده آلبوم را دارد، باد مخاطب شخصیتی قرار میگیرد که به استیصال رسیده است: «آی باد در گذر» تو که باد صبا نشدی و رؤیای بیسرانجام داشتی، من هم مثل تو آوارهام؛ پس تو «مرا به خانهام ببر».
برای دانود قانونی آلبوم از بیب تونز روی لینک زیر کلیک کنید:
برای شنیدن آلبوم در Spotify روی لینک زیر کلیک کنید: