صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

خورشید را دیدیم، درست وسط رسالت

  • کد خبر: ۲۹۲۴۸۸
  • ۱۴ مهر ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۲
روایتی از یک جمعه باشکوه در خیابان‌های اطراف مصلای تهران را بخوانید.

صبح رفتم دنبال مهدی که با هم برویم صبحانه‌ای پروپیمان بزنیم پیش عموناصر و برویم نماز جمعه، لقمه آخر املت را که مهدی کشید کف تابه و آن روغن سرخ را جمع کرد و چپاند گوشه لپش تلفنش زنگ خورد، همسرش بود، گفت که فاطمه دخترش از خواب بیدار شده، تب شدید دارد و لرز، فقط بگو سوئیچ را کجا گذاشتی خودم ببرمش، مهدی گفت: خودم می‌آیم. نوشابه را نصفه سرکشیدیم و مهدی را رساندم دم خانه.

خیالم این بود که با ماشین می‌روم یک گوشه‌ای اطراف مصلی پارک می‌کنم و نماز و یاعلی از تو مدد، برمی گردم ناهار خانه ام. نشان را باز کردم نگاهی به ترافیک بیندازم، زرد و قرمز و این‌ها که هیچ سرخ جگری بود، ریسک نکردم، رفتم بولوار میرداماد و گفتم دو ایستگاه را با مترو می‌روم و این جوری ترافیک را دور می‌زنم، توی میرداماد هم جا نبود، یک کارواش باز پیدا کردم، سوئیچ را گذاشتم و گفتم دوساعت دیگر عروسکش کن آمدم.

پله‌های مترو را که پایین رفتم، صدای هوووم مرگ بر اسرائیل توی تونل موج می‌زد، مترو را رایگان کرده بودند، توی قطار هم رسم قشنگ جمال محمدمصطفی صلوات و تعجبل در فرج، صلوات و سلامتی حضرت صاحب الزمان (عج) صلوات به راه بود، سه ایستگاه مترو را صلوات فرستادیم و رسیدیم مترو مصلی، ازدحام حیرت آور بود، فکر نمی‌کردم این ساعت که چهل دقیقه تا اذان بیشتر نمانده هنوز هم مردم بیایند، مترو مصلی دم کرده بود، عرق می‌ریختیم، پله برقی‌ها را خاموش کرده بودند، طفلکی پلیس‌ها بلندگوی سبزی فروشی به دست، مردم را راهنمایی می‌کردند، وسطش هم ماشاءا... حزب ا... می‌گفتند و مردم جواب می‌دادند، توی مترو هم بساط صلوات و شعار به راه بود، مادری دو پسر بچه قد و نیم قد چپ و راستش و یک تربچه خانم سه چهارساله هم در بغلش داشت پله‌ها را بالا می‌رفت، پاگرد آخری معلوم بود نفسش بریده، به زن گفتم: آبجی اگر دخترتان غریبی نمی‌کند بدید من بیارمش. 

زن من را شناخت و دخترک را بغلم داد، با سارا خانم بیست تایی پله را بالا رفتیم و بعد دادمش در آغوش مادرش، یک خط پله دیگر مانده بود که مدیر ایستگاه زرنگی کرد، رادیو را روشن کرد و سخنرانی‌ای که شروع شده بود را از بلندگو‌های ایستگاه زنده پخش می‌کرد، همین مردمی که ۱۰ ثانیه پیش حیدرحیدر می‌گفتند حالا سکوت محض بودند، یک نفربنده خدا موقعیت نشناخت و داد زد: این همه لشکر آمده و یکهو همه بی هماهنگی از قبل با هم گفتند هییییسیسس، و طفلی لال شد.

خورشید را دوباره دیدیم، کف رسالت، ما برای بار هزارم وسط رسالت بودیم، رسالتی غرق در مردم، از در مصلی نمی‌شد رفت تو... صدای بلندگو‌ها نمی‌رسید، اتوبوس‌های شرکت واحد رادیوهایشان را روشن کرده بودند و مردم از آن می‌شنیدند. هزاررنگ سجاده کف اتوبان رسالت پهن بود.

همان جور که هزار سلیقه دارند این مردم. مردم برای ایران آمده بودند، آمده بودند که به مقتدایشان بابت از دست دادن رفیقش سرسلامتی بدهند، پسرکی آرپی جی پلاستیکی به دست روی پای بابایش نشسته بود. گفتم: اسمت چیه؟ گفت: صادق، گفتم: بزرگ شدی می‌خوای پلیس شی؟ گفت: نه! گفتم: هان پس؟ گفت: «می‌خوام سدحسن نصلولا بشم.» دلم براش ضعف رفت.
پدر خوب حرف زد و به گمانم هشتگ صحبت هایشان این بود، «نه شتابزده عمل می‌کنیم نه تعلل می‌کنیم...» این جمله خیلی از گمانه زنی‌ها را شست و برد.

کف اتوبان رسالت نماز خواندیم، با کیلومتر‌ها فاصله از پیشنمازمان، کف اتوبان رسالت قول دادیم ما هزار لیتر خون خودمان و فرزندانمان را می‌دهیم، ولی یک قاشق یکبارمصرف از خاک این مملکت را نمی‌گذاریم اجنبی در جیبش بریزد و ببرد.
نماز را خواندیم و در قنوتش از خدا خواستم رقص این پرچم مدام باشد و این بیرق به دست صاحبش برسد.

عزا گرفته بودم چطوری برگردم، لاتی دنده عقب نداشت. خدا هم حواسش به همه هست به تنبل‌ها بیشتر، حسام از پشت زد روی شانه ام، گفت: با چی اومدی؟ گفتم: ماشینم مترو میرداماده. گفت: من موتور دارم بریم؟ خدا خیرش بده، رفتم کارواش ماشین را تحویل گرفتم، یک عکس سیدحسن که لای درختی بود را برداشته بودم. کارگر کارواش گفت: نمیدی به من؟ تقدیمش کردم. راه افتاده بودم سمت منزل که از شهرآرا زنگ زدند و گفتند روایتت را برسان دیر شده و صفحه دارد می‌رود، دیدم چاره‌ای نیست.

الان نشستم توی ماشین تروتمیز با بوی معطرکننده نسکافه زیر کولر روشن و یادداشت را به اینجا می‌رسانم. دو نقطه می‌گذارم و در پایانش می‌نویسم، اگر زنده باشم، سی سال دیگر که نوه هایم دارند کتاب تاریخ می‌خوانند و می‌رسند به این نماز، من تک سرفه‌ای می‌کنم و می‌گویم: من هم در این نماز بودم، کف رسالت، تازه همان سال یک چندخطی هم در روزنامه شهرآرای مشهد نوشتم، روزنامه خوبی بود. نمی‌دانم الان هست؟ بعد نوه ام جست وجو می‌کند و می‌گوید: بله باباجان هست. البته الان کشوری شده، می‌گویم: توی قسمت جست وجویش بزن، درست وسط رسالت.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.