نیکو عقیده - حس میکند محلهاش چیزی کم دارد و بعد جای خالی سایههای درختهای سرسبز را روی سر خیابان کمعرض پورسینا میبیند. «محسن دارایی» یکی از ساکنان محله پورسیناست که یک روز بیسر و صدا با هزینه شخصیاش شروع میکند به درختکاری. خودجوش و سیال و بدون ژست و ادا، بدون هیچ لنز دوربینی. یکی یکی ۶۰ اصله درخت را با کمک دو پسر کوچکش از ابتدا تا انتهای خیابان پورسینا میکارد. بعد از آن اهالی اینکار خوب را به ما اطلاع میدهند. ما هم برای گفتگو با او تماس میگیریم. میگوید کار بزرگی نکرده و اگر هم کاری انجام داده برای زیباسازی محله خودشان بوده است. بعد از بارها پیغام و تماس، بالأخره راضی به گفتگو میشود. قرارمان را هم در خیابان پورسینا میگذاریم. کنار یکی از همین درختچهها که حال و هوای محله را تغییر داده است.
•درختهای میوه
زودتر از من رسیده است سر قرار، کنار درختچه یادشده و موشکافانه با دستهایش شاخ و برگ را بررسی میکند و متوجه حضورم نمیشود. سلام میدهم و با سلامی گرمتر به همراه لبخندی پررنگ جواب سلامم را میدهد. دقتی که برای وارسی درخت به خرج میدهد مجابم میکند که اولین سؤالم درباره همین درختچه باشد. اسم درخت را میپرسم. جواب میدهد درخت سیب. پشتبندش اضافه میکند که تمام درختهایی که کاشته بهجز یکی دو چنار مابقی درخت میوه هستند. سیب، زردآلو و... تا بعدها علاوهبر سرسبزی و سایه خنکی که میبخشند چیزی هم برای عابران و اهالی محله داشته باشند. دلیل دیگر او، اما برای کاشت درخت میوه برمیگردد به خاطرات کودکیاش: «بچه که بودم همسایه بغلی ما یک حاجی بداخلاق بود. خانهاش حیاط داشت و توی حیاطش پر از درخت میوه. شاخه یکی از این درختها پهن شده بود توی کوچه. با بچهها از دیوار بالا میرفتیم و گوجهسبزها را از روی شاخهها میکندیم. حاجی هم داد و بیداد میکرد و با پای لنگان و عصای چوبی از در خانه تا سر کوچه دنبالمان میکرد. خلاصه همه اینها باعث شد که وقتی تصمیم گرفتم کاری برای محله انجام بدهم به دل خودم نگاه بیندازم. به این فکر کردم که خیابان تنگ و باریک پورسینا با این ترافیک و تردد ماشینها و دود و دم، این درختها را کم دارد.»
•رسیدن به خاک طلا
درست هفته پیش یک روز صبح اصلهها را از بیرون شهر میخرد و پشت وانت بار میزند و داخل محله میآورد. یونس و ابوالفضل، پسرهایش، هم برای کمک به پدر میآیند. اهالی با تعجب دلیل کندن چالهها را میپرسند. محسن هم میخندد و میگوید دارد چال اسکندرون میکَند. کمی که میگذرد تازه متوجه میشوند که داستان چیست. چند نفر از اهالی و کسبه آستینها را بالا میزنند و به کمک میآیند. اولین باغچه را که میکنند رنگ طلایی خاک را میبینند.
محسن که پدرش کشاورز بوده و با انواع درخت و خاکهای مناسب برای کاشت درخت و گل و گیاه آشناست میگوید: خاک زرد رنگ که بهاصطلاح به آن خاک طلا میگویند مناسبترین خاک است برای کاشت درخت و تا پیش از این نمیدانستیم که اینجا مستعدترین خاک را برای کاشت درخت دارد.
خلاصه از ابتدای پورسینا شروع میکنند و با کمک هم یکی یکی درختها را میکارند و انتهای روز هم کار را تمام میکنند. میگوید: چیزی که خستگی را از تن ما بیرون کرد کمک اهالی بود و خداقوتها و خسته نباشیدها و لبخند رضایتی که روی لب همسایهها میدیدیم و این احساس رضایت اهالی به دنیا میارزید.
•مهمترین مرحله
محسن، اما مهمترین و آخرین مرحله کاشت را مرحله مراقبت و نگهداری از درختها میداند و توی این مرحله هم اهالی و ساکنان و شهروندان را دخیل میداند. میگوید همان روز به در و همسایه میسپارد که هرچند روز یکبار پای درختها آب بریزند و مراقبشان باشند تا در انتها محله زیباتری داشته باشند.
او در آخر، اما هدف نهاییاش را از اینکار، دغدغهداشتن میداند. اینکه بتوانیم مشکلات محله را هرچند کوچک ببینیم و قدمی برداریم و با همین کارهای کوچک دل هممحلهایهایمان را شاد کنیم.