تنها تاریخی که توی آن تقویم کاغذی بزرگ روی دیوار برایم مهم بود، پیدا میکردم و دورش خط قرمزی میکشیدم. قصه تکراری هرسالم بود. باید از دوسه ماهی مانده به روز موعود پولتوجیبی هایم را جمع میکردم تا هدیهای متفاوتتر از سال پیش بخرم. جوراب ساقبلند، کیف پول، قاب عکس، روسری، چادر نماز، مجسمه و...؛ ولی نمیدانم چرا هرسال هدیههایم حول همین چیزها میگشت.
باید کلی ناز پدرم را میخریدم تا راضی میشد و صدتومانی اضافهبرسازمان کف دستم میگذاشت. چقدر هم باید انرژی میسوزاندم تا مخ برادرهای کوچکترم را میزدم. برای من دوسه ماه کم بود و برای آنها زیاد. باید چندماهی جلوی شکمشلیشان را میگرفتند تا پول بیشتری پسانداز میشد. اینکار از گرفتن نمره ۲۰ انضباط هم برایشان سختتر بود. تلاشهایم به کوبیدن آب در هاون میماند. آخر سر مجبور میشدم یک تنه جور همه شان را بکشم.
چقدر این روزها خوشحالم که دیگر بزرگ شدهام و همهاش نگران پول توجیبی هایم نیستم. ولی صادقانه بگویم هنوز هم نزدیک روز مادر که میشود، دغدغه خرید هدیه برای مادرم را دارم. اما نمیدانم چرا دیگر از آن ذوق کودکی خبری نیست. انگار ازپس همه این سالها از یک چیزی خاطرم جمع شده است؛ محبت مادرم.
آن وقتها در رقابتی کودکانه دائم نگران کم شدن محبت مادرم بودم ولی از یک جایی به بعد فهمیدم جنس محبتهای مادرم برخلاف همه محبتهای دنیاست و وابسته به هیچ متغیری نیست. درست مانند صفت رحمانیت خداوند که بیشائبه همه را شامل میشود. اصلا برای خدا چه فرقی میکند که بندهاش کجای این خطکش ایستاده باشد. به نظرم مادرها هم اینگونهاند؛ خداگونه.