حسین باید داماد دوماهه میبود. دو ماه پیش باید زیرسقف خانه خودش زندگی میکرد. البته دقیقش را بخواهید دو ماه و ۱۰ روز. ملیکا، همسرش، خانه را با وسایل جهیزیهاش که اقساطی خریده با ذوق و سلیقه در خانه اجارهایشان چیده بوده در این مدت فقط هفتهای دوبار به آن سر میزد و هر دو انتظار میکشیدند تا شرّ کرونا کنده شود و بساط عروسی را به پا کنند. کرونا بساط عروسی تازهعروس و دامادهای زیادی مثل برادرم حسین را به هم ریخت. او که آنقدر منظم است و پدرم از کودکی به او یاد داده که روی پای خودش بایستد قبل از شیوع ویروس کرونا تمام کارهای عروسیاش را به تنهایی انجام داده بود؛ رزرو تالار، آرایشگاه و....
هر وقت هم که بعد رتق و فتق مقدمات عروسیاش به خانه میآمد، خوشحال به مادر میگفت: مادرجان! خیالت تخت، مجلس آبرومندانهای بگیریم که کل فامیل انگشت به دهان بمانند.
او با آب و تاب تعریف میکرد که توانسته مدیر تالار پذیرایی را راضی کند و در سه قسط بهای اجاره را بدهد و آرایشگاهی که تخفیف خوبی قائل شده یا خانهای نقلی اجاره کرده و...
روزهای متمادی از آن روزهای خوش گذشت. حسین یک روز زودتر از سر کار آمد و گفت تصمیم دارد مراسمش را هر طور شده برگزار کند. در باغ دوستش میز و صندلی کرایهای بچیند و مراسم بگیرد و قال قضیه را بکند. میگفت دلم نمیخواهد بدون مراسم بروم سر خانه و زندگیام. به هرحال مگر آدم چند بار عروسی میگیرد؟!
هر چه پدرم توضیح داد که ممکن است اینکار به قیمت جان میهمانها و خودمان تمام شود، جواب داد: ملیکا و خانوادهاش از من خواستهاند تکلیف زندگیام را مشخص کنم. بعد هم با خنده گفت: میز و صندلیها را طوری میچینیم که فاصله اجتماعی رعایت شود.
روز برگزاری مراسم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. نکند کسی مبتلا به کرونا شود. من و مامان نذر کردیم اگر خدا کمک کند و کسی بیمار نشود و مجلس هم خوب برگزار شود، از خانهمان در خیابان مصلی تا حرم را ۴۰ بار در ۴۰ روز پشت سر هم بعد از شکست کرونا پیاده برویم.
برای بزککردن خودم جرئت نکردم به آرایشگاه بروم و ترجیح دادم یکی از دوستان آرایشگرم که به او اطمینان داشتم، به خانه بیاید و من و مامان را برای عروسی مهیا کند. به دور از چشم برادر و بیآنکه به کسی حرفی بزنم به تعداد مهمانها ماسک و دستکش تهیه کردم.
مراسم که شروع شد مهمانها جسته و گریخته آمدند. از هر خانوادهای یک یا دو نفر که بعضیهایشان ماسک داشتند و تعدادی هم فقط سعی میکردند از دور خوش و بش کنند. بچهها که معمولا در مراسم عروسی، لطف و صفای مجلساند کمتر از تعداد انگشتان دست بودند. پیرمرد و پیرزنهای فامیل هم عطای عروسی و شادی را به لقایش بخشیده بودند. کمتر از نیمی از مهمانهایی که دعوت کرده بودیم نیامدند. در دلم، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از این بابت که تعداد کمتر است و احتمالا ویروس کرونا کمتر مجال حرکات موزون در بدن مهمانها را دارد و ناراحت از این همه خرج و مخارج برادرم که حیف و میل شد و اول زندگی حسابی توی ذوقش خورد. کادوها را که دادیم و عکس یادگاری را که گرفتیم، فوری شام را همان جا سرو کردیم. مهمانها خورده و نخورده مجلس را ترک کردند.
ناراحتی و اندوه را از چشمان عروس و داماد در قشنگترین شب زندگیشان میشد دید و دل نگرانی ما که نکند برای همین تعداد اندک میهمان اتفاقی بیفتد...