«آنروز صبح، سر میز صبحانه، از پنجره بیرون را تماشا میکرد و برف را روی کوههای بلغارستان میدید و منشیِ نانسن از پیرمرد پرسید که آیا این برف است و پیرمرد نگاه کرد و گفت که نه، این برف نیست، هنوز زود است که برف باشد. منشی برای دخترهای دیگر تکرار کرد که نه، دیدید گفتم، برف نیست، و آنها همهشان گفتند برف نیست، ما اشتباه میکردیم. ولی برف بود و او وقتی به فکر جابهجایی جمعیت افتاد مردم را توی همان برف فرستاد؛ و مردم توی همان برف راه افتادند تا بالأخره در آن زمستان مردند.» [۱]
این بند را با دقت بخوانید. بحبوحه جنگ جهانی است و عدهای میخواهند از مسیری کوهستانی عبور کنند. منشی کودن به برف روی کوه نگاه میکند و آن را انکار میکند. بعد، برای اینکه به گروه آدمها اطمینان بدهد، از یک پیرمرد میپرسد که آیا این برف است.
پیرمرد هم، که قاعدتا باید چشمهای ضعیفی داشته باشد، با این استدلال که «هنوز زود است که برف باشد»، برف روی کوه را انکار میکند. منشی ابله حالا به مخاطبینش تأکید میکند که «دیدید حق با من بود» و اصطلاحا این را توی سر آنها میزند که بیخودی نگران بودید و اصلا این موقع سال برف کجا بود؛ و اینچنین میشود که همه آدمهای حاضر در صحنه برف روی کوهها را نادیده میگیرند و با خودشان میگویند توهم است و این سفیدیها نمیتواند برف باشد.
حالا، به این توجه کنید که همینگوی مرگ آنها را چگونه نقل میکند: همانطور که خودشان سادهلوحانه و ابلهانه به سمت مرگ میروند و میمیرند، نویسنده -همچنان که جان این آدمها برایشان پشیزی ارزش نداشت که حتی یک ذره احتیاط کنند- دقیقا به همین شکل ساده و سهل مرگشان را اعلام میکند: «و مردم توی همان برف راه افتادند تا بالأخره در آن زمستان مردند.»
انگار یک خبر ساده درباره یک اتفاق کاملا معمولی است؛ و همین اثرِ متن را روی مخاطب چندبرابر میکند: آدمهایی که به همین آسانی میمیرند. در اصل، همینگوی حالت مردن آنها را به کلمه تبدیل کرده است تا دقیقا همان اثر را داشته باشد.
و، اما گام سوم و قدم نهایی همینگوی برای تمرین تماموقت آموختن نثرنویسی: تکرار (Repeat). این گام نهایی پیرمرد است، اینکه هر روز و هر ساعت و هر دقیقه بنشیند و مشاهده و همدلی را تکرار و تکرار کند، مدام بنویسد و کاغذها را سیاه کند. این چیزی است که خیلی از نویسندهها و خیلی از مبتدیها نادیده میگیرند.
گاهی هم مرتکب این اشتباه میشوند که به احساسات قلبی خودشان اکتفا کنند، چون فکر میکنند، صرف اینکه احساس و هیجانی قدرتمند داشته باشی، برای نوشتن کفایت میکند، و این باعث میشود که مخاطب هم همین جریان را در رگهایش احساس کند، درحالیکه -برعکس- این چیزها باعث میشود یک متن آبکی و خام شود.
وقتی خبری از تکنیک و سبک نباشد، دلنوشتههای سست و سانتیمانتال برای خودشان جولان میدهند. این را بهخاطر داشته باشید که نوجوان مشتاقی که با شمشیر کاتانا تمرین میکند هیجانی زیاد و بزرگ در قلبش دارد، اما این عواطف دردی را دوا نمیکنند و باعث نمیشوند که او در شمشیرزدن مهارت پیدا کند؛ اتفاقا، احتمالش زیاد است که، با آن هیجان، حین حرکتدادن تیغه فولادین خودش را زخموزیلی کند.
نوشتن چیزی شبیه به همین است: باید آنقدر تمرین کنی که وزن تیغه شمشیر را در دستت احساس نکنی، و، زمانی که با قلبت نقطهای را در زاویهای خاص هدف میگیری، ساعد دستهایت، فشار انگشتانت، و تکیهگاه پاهایت بهنحوی هماهنگ و دقیق عمل کنند که آنچه در ذهنت و قلبت تصور کرده بودی در واقعیت هم منعکس شود.
جوانک مشتاقْ مشاهده و همدلی را با تکرار و تکرار کامل کرد.
[۱]«برفهای کلیمانجارو»، نوشته ارنست همینگوی، ترجمه نجف دریابندری، نشر کارنامه.
با احترام عمیق به گرترود استاین که همیشه او را در همان حالتی
تصور میکنم که پابلو پیکاسو نقاشیاش کرده است.