صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

تلخ و شیرین‌های شب چله‌ای در زیرزمین

  • کد خبر: ۳۶۰۳۷۵
  • ۳۱ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۴:۳۷
در هشت سال دفاع مقدس، استان کرمانشاه از روز اول تا آخرین روز، درگیر جنگ زمینی و هوایی بود. حتی پس از پذیرش قطعنامه هم رزمندگان در حمله منافقین در عملیات مرصاد به دفاع از خاک میهن شتافتند.
شبنم کرمی
نویسنده شبنم کرمی

در هشت سال دفاع مقدس، استان کرمانشاه از روز اول تا آخرین روز، درگیر جنگ زمینی و هوایی بود. حتی پس از پذیرش قطعنامه هم رزمندگان در حمله منافقین در عملیات مرصاد به دفاع از خاک میهن شتافتند.

۳۰ آذر ۱۳۶۵ را هنوز خاطرم هست. پدرم جبهه بود و مادر برای دل‌خوشی من و برادرم و برای اینکه جای خالی بابا را کمتر احساس کنیم از ظهر مشغول تدارک خوراکی‌های شب‌چله بود. قرار شد خانواده عمو و خاله هم آن شب پیش ما باشند و یک دورهمی کوچک داشته باشیم. عصر مامان آش رشته را بار گذاشت و برای خرید نان بیرون رفت. در آن روز‌ها نانوایی‌ها بسیار شلوغ بودند و صف‌های طولانی، انتظار برای تهیه نان را گاهی به بیش از یک ساعت می‌رساند.

آن زمان من ۱۰ ساله و برادرم پنج‌ساله بود. به‌خواسته مادر، شروع به چیدن خوراکی‌ها در سینی بزرگ مسی روی کرسی کردیم. ساعتی گذشت، بارش برفی سنگین آغاز شد، هوا رو به تاریکی می‌رفت، اما آسمان سرخ و روشن بود.

 تلویزیون را روشن کردیم و منتظر آغاز برنامه کودک بودیم که یک‌باره پیام «توجه! توجه! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است...» توی گوشمان با صدای آژیر سوت کشید، بلافاصله برق قطع شد، صدای شلیک ضدهوایی‌ها بی‌وقفه به گوش می‌رسید. من و برادرم در میانه تاریکی و ترس یکدیگر را در آغوش کشیدیم و بی‌صدا اشک می‌ریختیم. بدون اینکه حرفی بزنیم هر دو به یک موضوع فکر می‌کردیم؛ «مامان»

ترسِ از دست دادنش قلبمان را به تپش درآورده بود. صدای انفجاری نسبتا نزدیک و لرزش زمین و شیشه پنجره‌ها باعث شد دو نفری در همان حالت با صدای بلند شروع به گریه کنیم. انفجار دوم قدرت حرکت را از ما گرفته بود و به تنها چیزی که فکر نمی‌کردیم رفتن به زیرزمین برای پناه گرفتن بود. انگار زمان کش می‌آمد و مرگ را با تمام وجود حس می‌کردیم. در آن لحظات، فقط زندگی و سلامتی مادر را از خدا می‌خواستیم.

به‌خاطر سرمای استخوان‌سوز هوا همه در و پنجره‌ها بسته بود، اما در میان آن همه صدای ترسناک احساس کردم کوبش مشتی را بر در خانه می‌شنوم. گوشم را تیز کردم. اشتباه نمی‌کردم، دویدم و باعجله در را باز کردم و در آغوش مادر که نفس‌زنان سبد قرمزرنگ پلاستیکی نان را در دست داشت پریدم و محکم دستم را دورش حلقه کردم. سرم را بوسید و آرام گفت: «نترسین! آمدم.»

آژیر زرد به‌صدا درآمد، مامان چراغ نفتی را روشن کرد، نان‌ها را با آرامش تا زد و در سفره پارچه‌ای پیچید و در جا نانی پلاستیکی گذاشت. ساعتی بعد مهمان‌ها کم‌کم رسیدند. به پیشنهاد مادرم بساط شب چله را به زیرزمین بردیم. یک بخاری نفتی کوچک در زیرزمین داشتیم که بابا برای این روز‌ها پیش‌بینی کرده بود، آن را روشن کردیم و عمو لحاف کرسی را هم آورد.

شب‌چله ما با دل‌تنگی نبود بابا، در زیرزمینی سرد با نقل قصه‌های دیو‌ها و پریان، گاهی حرف‌های یواشکی درباره خرابی‌ها و کشته و زخمی‌های بمباران آن روز که گوش ما بچه‌ها را تیز می‌کرد و در آخر هم تفالی به حضرت حافظ که نوید صبحی روشن را می‌داد برگزار شد.

البته بعد‌ها از اخبار شنیدم که در یلدای ۱۳۶۵ کرمانشاه، بعثی‌ها، صد‌ها نفر از همشهریانم را پای سفره شب‌چله در خانه‌هایشان، شهید و زخمی کردند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.