گپوگفتی دوستانه با سیدمرتضی باشی رزمنده و جانباز ۴۵ درصد دفاع مقدس که بیش از ۵۰ سال است که در محله «امام خمینی» زندگی میکند.
مهدیه مینا | شهرآرانیوز؛ «در خلال افتادنم و فاصله انفجار بین دو مین، درست لحظهای که روی هوا معلق مانده بودم، چشمم به خورشید افتاد که سرخ بود و در افق آسمان رو به غروب. شاید باورکردنی نباشد، اما بعد از اینکه افتادم و آرنج دست راستم روی مین دوم رفت، با اینکه بهتزده بودم و گوشم از صدای انفجار سوت میکشید، تا چند دقیقه، تنها منظره سرخفامِ غروب خورشید جلوی چشمانم بود.
«این تصویر، زیباترین لحظهای است که «سید مرتضی باشی» از خاطره مجروح شدنش در عملیات «کربلای ۱» برایم تعریف میکند. «سید مرتضی» متولد ۱۳۴۷ است. بیش از ۵۰ سال است که در محله «امام خمینی» زندگی میکند. محلهای که طی هشت سال دفاع مقدس، شهدایی، چون «محمد شریفی شادمان»، «علی مسکران»، «رسول فغانی»، «حمید مومنی»، «محمد ترکمنی»، «مهدی برنجی»، «محمدباقر رضایی مازندرانی»، «سیدعلی حیدرزاده» و «نادر سالارزاده» را تقدیم وطن کرده است. از کودکی و نوجوانی در مسجد «فاطمیه» محله امام خمینی فعال بود تا اینکه در سال ۱۳۶۴، هنگامی که فقط ۱۷ سال داشت از همان مسجد عازم جبهه نبرد شد. پس از گذراندن دوره آموزشی در مزداوند سرخس به واحد تخریب «لشکر ۵ نصر» پیوست و در سه عملیات مهم «والفجر ۸»، «کربلای ۱» و «بیتالمقدس ۲» بهعنوان غواص، تخریبچی و خطشکن شرکت کرد. بعد از مجروحیت و طی دوران درمان، در رشته مهندسی الکترونیکِ دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد، اما بعد از یکی دو ماه دوباره به خط مقدم برگشت. پس از پایان جنگ درسش را ادامه داد و بعد از دانشآموختگی از دانشگاه، در شرکت مخابرات مشغول به کار شد. چند سالی به عنوان کارشناس مخابراتی خدمت کرد و مدتی هم مسئولیت امور ایثارگران مخابرات استان خراسان را برعهده داشت. حالا مدتی است که به عنوان مسئول یکی از مراکز مخابرات مشهد ادای وظیفه میکند. به جای اینکه از خودش و زندگیاش برایم بگوید بیشتر تأکید دارد تا از دوستان و همرزمان شهیدش بگوید. دوست دارد یاد آنها را با روایتهایشان زنده نگه دارد. الحق و الانصاف هم راوی خوشصحبتی است. بهویژه که نزدیک ۲۰ سال است با دیگر رزمندههای جنگ باعنوان «انجمن راویان»، خاطرات شهدا و ایثارگران را زنده نگه داشته است. مرتضی باشی، از اردوهای راهیان نور گرفته تا بزرگداشتهای دفاع مقدس، هر جا که فرصتی پیش بیاید از گفتن و شنیدن خاطره شهدا و همرزمانش فروگذار نمیکند و این روایتگری را تکلیف خود بعد از پایان جنگ میداند. علاوه بر اینها با ذوق ادبیای که دارد، خاطراتش از جبهه و جنگ و شهدا را نیز نوشته است و دو سالی هست که انتظار میکشد تا بعد از وعدهوعیدهای دستاندرکاران امر بالأخره چاپ شود.
«باشی» تو هنوز باید باشی
کلاس اول راهنمایی بود که جنگ شروع شد. در مسیر برگشت از مدرسه، لابهلای همهمه مردم کوچه و بازار شنیده بود که جنگ شده است. هیجانزده نشسته بود پای تلویزیون که برخلاف معمول ساعت ۴ داشت اخبار پخش میکرد و از شروع جنگ میگفت. با اینکه فیلمهای جنگی و پارتیزانی زیاد دیده بود، اما تصویر ملموسی از جنگ نداشت. ترس و پریشانی را در نگاهها و حرفهای اهالی محل احساس میکرد؛ از حرفهای ارتشیِ بازنشستهای که نگران کمبود نیرو و امکانات کشور در مقابل دشمن بود تا پچپچ زنهای همسایه که از پشت چادرهایشان وحشتزده همسران و پسرانشان را تماشا میکردند و زیر لب به خدا توکل میکردند. همه و همه نگران بودند. از همان روزها سیدمرتضی خودش را آماده کرده بود تا زودتر برای دفاع برود جبهه. اما شرط سنی برای حضور در جنگ ۱۷ سالِ تمام بود و سیدمرتضی برای رفتن عجله داشت: «مسجد محل داشت برای رفتن به جبهه نیرو جذب میکرد. من هنوز ۱۷ سالم نشده بود. برای همین تقلب کردم. از شناسنامهام یک کپی گرفتم و بعد با پاک کن عدد ۴۷ را از سال تولدم پاک کردم و تبدیلش کردم به ۴۶. با خوشحالی مدارکم را تحویل دادم و خودم را آماده اعزام کردم. روزی که اسامی پذیرفتهشدهها را میخواندند، من هرچه منتظر ماندم کسی اسمم را نخواند. وقتی پیگیر شدم، بسیجیای که مسئول داوطلبان بود گفت فامیلت چیست؟ گفتم باشی. خندید و گفت: باشی تو هنوز باید باشی. گفتم چرا؟ گفت: پسر جون تقلب کردی که هیچ، نصفونیمه هم تقلب کردی. سال تولدت را به حروف تغییر نداده بودی. هم حالم گرفته شده بود و هم خندهام گرفته بود. چارهای نبود جز برگشتن به خانه.»
همین طور که او از آن روزها میگوید من با خودم فکر میکنم که چقدر حال و هوای آن سالها منحصربهفرد بوده و تکرارنشدنی؛ چقدر همدلی و فداکاری و غیرت میان زن و مرد وکوچک و بزرگ موج میزده است. روزهایی که هرکس تلاش میکرد کم یا زیاد، سهمی در دفاع از میهن و مردمش داشته باشد. محلهها پر بود از انسانهای شریفی که بیچشمداشت و با وجود مشکلات ریز و درشت شخصی، جانشان را کف دستشان گرفته بودند و به خطهای مقدم جبهه میپیوستند. آن سالها اسوه و الگوی جوانها و نوجوانها، ایثارگرانی بودند، چون «شهید شریفی شادمان» که هممحلهای سیدمرتضی بود. در حالی که انقلابِ نورسته با چنگ و دندان پا قرص میکرد، روبهروی رزمندههای خودجوش وطن، دشمنی قَدَر ایستاده بود که پشتش به هزار جا گرم بود و دستش از هزار و یک جا پر. جنگ با کسی شوخی نداشت. با اینحال همه آماده بودند تا داروندارشان را در طبق اخلاص بگذارند و فدا کنند: «میدانستم بالأخره روزی میرسد که به جبهه میروم. رفتنم با خودم بود و برگشتنم با خدا. هر چیزی ممکن بود برایم پیش بیاید و من خیلی از روزها تمرین میکردم تا با هر پیشامدی کنار بیایم. یک روز تصمیم گرفتم با چشمهای بسته به مدرسه بروم تا خودم را برای نابیناشدن آماده کنم. چشمهایم را بستم و راه افتادم. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که افتادم توی جوی. همان لحظه دوستم سررسید و گفت: چی شده باشی؟ گنج پیدا کردی؟ هرچی پیدا کردی نصف نصف، باشه؟ و بعد هردو زدیم زیر خنده»
تمرین ایثار در رملهای تفتیده هویزه
سال ۶۴ بالأخره سیدمرتضی به خواستهاش رسید و برای آموزش و آماده شدن برای جبهه و جنگ عازم مزداوند سرخس شد. دو ماه بعد به واحد تخریب «لشکر ۵ نصر» پیوست و برای آموزشهای تخصصیتر راهی هویزه شد. دوران آموزشی در بیابانها و رملهای اطراف هویزه و زندگی کردن با همرزمهایش در واحد تخریب برای او دورانی پربار و فراموش نشدنی است. او خاطرات زیادی از آن روزها دارد: «نه تنها آموزشها برایمان سخت بود بلکه مربیها و محیط هم با ما سختی میکردند. ما بچه مشهد بودیم و به هوای داغ اهواز عادت نداشتیم. یکی از تمرینات آموزشی ما این بود که در یک منطقه بزرگ میان رملها، از قوطی کبریت گرفته تا سوزن را زیر ماسهها پنهان میکردند و ما باید سینهخیز لابهلای آنها را سیخک میزدیم تا پیدایشان کنیم. بعد هم به دو باید خودمان را میرساندیم به مقر. خسته و عرق کرده از فرط تشنگی چشمهایمان سیاهی میرفت و لحظهشماری میکردیم تا زودتر به بشکه آب برسیم. قدمهایمان را سریعتر برمیداشتیم تا زودتر از بقیه برسیم که مبادا آب تمام شود. یک روز وقتی به تانکر آب رسیدم و لیوانم را لابهلای جدال لیوانها از آب پر کردم، همینطور که به چهرههای خسته و لبهای خشک و تشنه همرزمهایم نگاه میکردم با خودم گفتم مرتضی اینطور قرار است ایثارگر بشوی؟ مگر صحبت از فداکاری و از جان گذشتن در میدان نبرد نبود؟ مگر حضرت عباس (ع) وقتی به فرات رسید تشنه نبود؟ به آب رسیده بودم، اما شرم داشتم بنوشمش. از یک طرف بینهایت تشنه بودم و از سوی دیگر این فکرها خجالتزدهام کرده بود. کشمکش درونی سختی با خودم داشتم. از زور تشنگی چند قطره آب میخوردم و دست میکشیدم و اشک میریختم. دور و برم چند نفر دیگر هم حال من را داشتند. عدهای هم از همان ابتدا کنار ایستاده بودند تا بعد از بقیه آب بخورند. آن روزها در کوره داغ هویزه ما، هم از لحاظ جسمی ورزیده میشدیم و هم از نظر روحی و معنوی. همین تفتیده شدنها باعث شد در مدتی کوتاه خیلی از بچهها عارف و وارسته شوند و شایسته شهادت.»
رویارویی «کلاغ کیش کن» و «دوشکا»
از او میپرسم وقتی واحد تخریب را انتخاب میکردید احساس ترس یا نگرانی نداشتید؟ آخر سر و کار داشتن با مین واقعا کار ترسناکی است. کمی فکر میکند و میگوید: «راستش را بخواهید هیجانزده بودم، اما ترس نداشتم. با اینکه فرمانده واحد تخریب از همان روز اول به همه ما گفته بود که حساب این واحد با بقیه واحدها جداست. روزی که برای جذب نیرو آمد صاف و پوستکنده به ما گفت که تخریب رفت دارد، اما برگشت ندارد. اولین اشتباهت میتواند آخرین اشتباهت باشد. گفت هر کسی از جانش گذشته بیاید این واحد. با این حال انتخاب من واحد تخریب بود. البته جاهایی هم بود که واقعا دچار ترس شدم. مثلا خاطرم هست یک شب توی سنگر بودیم و همینطور خمپاره میزدند و فاصله خمپارهها به سنگر ما نزدیک و نزدیکتر میشد. طوری که با هر صدای سوت خمپاره منتظر بودم سنگرمان برود هوا. شهید محمد صالح شریفی دوست و همسنگرم بود. جوانی مهربان و خندهرو که همیشه با شوخیهایش رزمندهها را به خنده میانداخت. آن لحظه شاید او هم ترسیده بود، اما برای آرام کردن من شروع کرد به خواندن حدیث. بعد گفت برادر مرتضی من حدیثی شنیدهام که میگوید تعداد راههای رسیدن به خدا به تعداد آدمهاست. یعنی هر آدمی راه خودش را برای رسیدن به خدا دارد. اگر این درست باشد شاید یک نفر راهش برای رسیدن به خدا خنداندن و شاد کردن دل مؤمنان باشد. اینطوری هم میشود دیگر. آن لحظه آنقدر غرق فکر کردن به حرفهایش شدم که ترس و خمپاره از یادم رفت. یا مثلا در عملیات «بیتالمقدس ۲» مهماتمان کم بود و فقط یک کلاشینکف داشتم و میخواستم عراقیها را که از سنگر روبهرو بچههای ما را زیر آتش گرفته بودند بزنم یا حداقل منحرف کنم. ما به کلاشینکف میگفتیم «کلاغ کیش کن» از بس که زورش کم بود. هربار با ترس و لرز بلند میشدم و یک گلوله شلیک میکردم برای چند دقیقه دشمن با دوشکا سمتم شلیک میکرد و موج انفجار و برخورد گلولهها به اطرافم سنگبارانم میکرد. واقعا لحظات ترسناکی بود.»
باید فقط با دست چپم والیبال بازی کنم
سید مرتضی باشی پس از حضور در جبهه، همراه واحد تخریب لشکر ۵ نصر، تا روزی که آتشبس اعلام شد و قطعنامه امضا، در سه عملیات مهم شرکت داشت. اولین آنها عملیات «والفجر ۸» بود که در بهمن ماه سال ۶۴ با هدف گذر از «اروندرود» و اشغال «شبهجزیره فاو» در جنوب عراق آغاز شد. این عملیات را میتوان بزرگترین پیروزی ایران در عملیاتهای تهاجمی گسترده علیه عراق قلمداد کرد. رزمندههای ایرانی با پیروزی در این عملیات توانستند راه ورود عراق به خلیج فارس از طریق شبهجزیره فاو را مسدود کنند. در این عملیات سیدمرتضی، هم بهعنوان غواص و هم تخریبچی و خطشکن مشارکت داشت. بعد از آن در تیرماه ۶۵ او و همرزمانش شهر «مهران» و روستاهای حومه آن و ارتفاعات مهم و حساسی، چون «قلاویزان»، «آبزیادی» و «چکه موسی» را آزاد کردند. در همین عملیات سید مرتضی مجروح و جانباز شد: «۱۳ تیر سال ۶۵ بود. بعد از نماز و ناهار دو ساعتی در هوای گرم و دمکرده سنگر خوابیدم. صدایم که کردند همراه با حدود ۱۵ تخریبچی دیگر سوار بر تویوتا برای پاکسازی میدان مین رفتیم. میدان مین وسیعی بود. درست وسط «دشت مهران» و قبل از ارتفاعات «قلاویزان». فرمانده گروه پاکسازی «شهید محمدرضا عبدی» بود. قبل از اینکه پا به میدان بگذاریم تأکید کرد که بیش از همیشه دقت کنیم چراکه این میدان برخلاف بیشتر میدانها نامنظم است و، چون فرصت کافی نیست فقط برای تردد رزمندهها مسیر را پاکسازی کنیم. بعد از صحبتهای فرمانده، قرار شد در قالب گروههای دو نفره وارد میدان شویم و حدود ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت مینها را خنثی کنیم و جابهجا شویم. بعد از چند گروه دونفره، نوبت به من و «علیاکبر برجسته» رسید. نگاهی به میدان مین انداختیم؛ مشخص بود که عراقیها در حال فرار بودند و خیلی عجله داشتند. حتی مینها را نکاشته بودند. فقط بعد از مسلح کردن آنها را روی زمین پاشیده بودند، همه مینها «مین کیکی» بود. شروع کردیم به خنثی کردن مینها. هر مینی را که خنثی میکردیم شبیه میوه آن را در یک سبد میگذاشتیم و چاشنیها را هم در ظرف مخصوص و جداگانه نگهمیداشتیم تا بعد جلوی خود عراقیها بکاریم. حدود بیست دقیقهای که گذشت فرمانده از بیرون میدان مین صدا زد که برادر باشی و برادر برجسته؛ وقت دارد تمام میشود. وسایل و مینها را جمع کنید. آخرین جایی که نشستم ۷-۸ مین ریخته بودند و من وسط مینها نشسته بودم. فکر میکردم همهشان را خنثی کردهام، اما اینطور نبود. آن لحظه برای نشستن من پشت به جاده بود. وقتی بلند شدم تا رویم را برگردانم با پای چپ کمی عقب رفتم تا به سمت جاده بچرخم.
یکی از مینهای پشت سرم هنوز خنثی نشده بود و پای چپم درست روی همان مین رفت و منفجر شد. چون در آن لحظه پای چپم که به عقب برداشته بودم تکیهگاهم بود، به پشت افتادم. درحالی که دو دستم زاویه ۹۰ درجه گرفته بودند از پشت روی زمین افتادم و مین دیگری درست زیر آرنج دست راستم منفجر شد. تصاویر زیادی از آن لحظات در خاطرم نقش بسته است که هیچ وقت فراموششان نمیکنم. یکی منظره خورشید که در آسمان در حال غروب بود و دیگری اولین فکری که بعد از دیدن مچ دست آویزانم از ذهنم گذشت: از این به بعد باید فقط با دست چپم والیبال بازی کنم. هم خودم و هم اطرافیانم مطمئن بودیم که مچ پا و دستم قطع خواهد شد، اما به لطف خدا این اتفاق نیفتاد.»
پس از مجروحیت و برگشت به مشهد برای طی دوران درمان و نقاهت، حدود یکسال و نیم امکان نبرد نداشت. طی این مدت بقیه درسش را تمام کرد و وارد دانشگاه شد. روزی که دوباره احساس کرد که آمادگیاش را دارد دوباره به جبهه برگشت. اینبار در زمستان ۶۶ وسط برف و بوران و بیداد سرما، با همرزمانش راهی ارتفاعات کردستان شد تا «یا زهرا (س)» گویان عملیات «بیتالمقدس ۲» را آغاز کنند. عملیاتی که با پیروزی در آن بیش از ۴۰ ارتفاع از جمله ارتفاعات «اورال»، «گلاله» و «هرمدان» آزاد شد. بعد از این عملیات تا روزی که خبر امضای قطعنامه و پایان جنگ اعلام شد در جبهه ماند تا با آموزش نیروها به خدمتش ادامه دهد.
از «فلاورسیتی» تا محله احمدآباد
وقتی آقای باشی از روزهای جنگ و همرزمانش برایم صحبت میکرد خیلی جاها صدایش میلرزید. طی این صحبتها گاهی او بغض کرد و اشک ریخت و گاهی من. شنیدن روایت آن سالها و حال و هوای جبهه حس غریبی داشت. به ویژه شنیدن از شهدایی که شاید اتفاقی هنگام گذر از کوچه و خیابانهای شهر چشممان به اسمشان خورده باشد، اما لحظهای درنگ نکرده نباشیم تا ببینیم پشت این تابلوهای آبی رنگ کوچک فلزی، یاد و خاطره کدام همشهری عزیزِ شهیدمان پنهان است. یاد و خاطره انسانهای بزرگی که سید مرتضی و سید مرتضیها با آنها نفس کشیدهاند، خندیدهاند، گریه کردهاند و پیکرهای بیجانشان را تحویل گرفتهاند. از شهید «مجید محمدزاده» که از اهالی محله گلشهر بود و بچهها با خنده «فلاورسیتی» صدایش میکردند گرفته تا شهید «محسن آشوری» که از محله فلسطین و احمدآباد بود، از شهید «کاظم نوراللهیان» که دانشجوی امام صادق بود و شهید «حسن دولتآبادی» که طلبه بود و در حوزه درس میخواند گرفته تا شهید «براتا... یوسفیان» که سواد چندانی نداشت. از شهید «محمد کبیری» ۱۵ ساله که با دستکاری شناسنامه آمده بود جبهه تا «کربلایی علی نوروزی» ۹۵ ساله که روز انتخاب واحد تخریب با لبیک بلندش به فرمانده دل بچهها را قرص کرده بود. همه و همه آدمهای بزرگی بودند. با ادعای دفاع از وطن و اسلام پا به عرصه نبرد گذاشتند و با عرق و خون و پوست و استخوانشان به این ادعا جامه عمل پوشاندند. بارزترین خصلت این آدمها ایمان و عشقی بود که در قلبهایشان وجود داشت. همدلی و خلوص بیمثالی که میان تکتکشان موج میزد. جانهای خامی که در حال و هوای ایثاگری و جبهه پخته میشدند و روحشان قد میکشید.
جوانهایی پر شر و شوری که هزار آرزو داشتند و هر وقت فرصتی دست میداد با هم بازی و شوخی میکردند، زیر درختها قرآن میخواندند، با هم جودو و فوتبال تمرین میکردند و شبها قبل از خواب به عزیزانشان فکر میکردند: «اینطور نبود که شما خیال کنید همه بچههایی که شهید شدند مجسمه نماز شب خواندنهای طولانی بودند و دائم در حال گریه و دعا. اصلا تکبعدی نبودند. یکی شبیه شهید «سید هاشم وارسته» بود که هر شب سینه میزد و نماز شب میخواند و قرآن به سر میگرفت و بین بچهها مشهور بود به رئیس باند عبا به دوشها و یکی هم شبیه شهید «حیدر اوپر ذو ِارم» بود که اندازه سیدهاشم اهل نماز شب و قرآن خواندنهای مکرر نبود، اما طبع شوخ و شری داشت و بسیار زحمتکش بود و شجاع. وقتی از خاکریز رد میشد و برای تخریب یا کاشت مین میرفت، یک طناب دور کمرش میبست و میگفت اگر من رفتم و زخمی یا شهید شدم همین طناب را بکشید این طرف خاکریز. مبادا کسی برای برگرداندن من خودش را به خطر بیندازد. معنویت بچهها تنها محدود به نماز و روزه نبود و همنشینی با آنها برای من بزرگترین دستاوردها را داشت. حتی امروز با اینکه خیلیهایشان شهید شدهاند و جنگ تمام شده، یاد و خاطرهشان برای من برکت به همراه داشته است.
بزرگترین برکت یاد آنها این بوده که با تغییر همه چیز هنوز حس و حال و باورهای همرزمهایم قلب من را لطیف و حساس نگه داشته است. هنوز درد مردم را حس میکنم و دور نیستم از آنها. اینجور مواقع به دوستان شهیدم فکر میکنم. به فداکاریها و از خودگذشتگیهایشان. به خلوص نیت و قلبهای مهربانشان. خدا بیامرزد شهید «مرتضی حسنزاده» را که ۲۰ سال پیش بانی شد و جلسات ماهانه بچههای واحد تخریب را راه انداخت تا یاد و خاطره آن روزها و شهدا حداقل برای ما کمرنگ نشود. دلخوشی من هم همین است که در قالب «انجمن راویان» برای مردم، دانشآموزان و دانشجویان و. روایت زندگی و شهادت دوستانم را بازگوکنم شاید هم تلنگری برای خودم باشد و هم برای آنها. ما این همه شهید دادیم تا یک وجب از خاک و شرفمان را به دشمن ندهیم. خون دادیم تا کشورمان سربلند و آزاد و آزاده باشد و تا امروز با وجود مشکلات بسیار خون همین شهدا ما را سرپا نگاه داشته است. از اینجا به بعد همه ما باید مسیر آنها را ادامه دهیم»