سحر نیکوعقیده | شهرآرانیوز؛ پراسترسترین، خطرناکترین و... کلی از این ترینها را میتوان دنباله شغل آتشنشانی ردیف کرد. صفتهایی از این دست که بارها و بارها در وصف این شغل شنیدهایم...، اما به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن؟ ما یک چیزهایی از این شغل شنیدهایم، افرادی هم طعم تلخ و شیرینش را با تمام وجود چشیدهاند و فرق این دو یک عمر پا به دل خطر گذاشتن است، سالها در معرض آسیب جسمی و روحی قرار گرفتن است و... ابوالفضل تیموری امروز قرار است از این تجربههای سخت برای ما بگوید. از شغل آتشنشانی که تمام این سالها مثل معشوقهای بیوفا از پی آن دویده و با تمام زخمهایی که از آن خورده باز هم عاشقانه دوستش دارد. او سال٧١ وارد این حوزه میشود و حالا یکی دو سال هم از دوران بازنشستگیاش میگذرد. طی این سالها پستهای مختلفی را تجربه میکند از آتشنشانی بگیرید تا فرماندهی و مدیر منطقهای و... میگوید که تا به حال در تمام ایستگاههای آتشنشانی در نقطه نقطه شهرمان فعالیت داشته، اما مهمترینش را منطقه ۶ میداند. در واقع به نوعی مدیریت همه ایستگاههای آتشنشانی منطقه ۶ یکی از کارهایش بوده است؛ محدودهای که به علت بافت غیراصولیاش سختترین عملیاتهای عمرش را در آن تجربه کرده است. از حرم امام رضا (ع) تا بالارفتن از در و دیوار خانهها پیش از زمان موعد به ایستگاه آتشنشانی میرسم و پیش از ورود آقای تیموری او را از زبان همکارانش میشنوم. جوانانی که آقای تیموری از زبانشان نمیافتد. از سر نترسش برایمان میگویند و تجربه زیادش. اینکه شجاع وتر و فرز است و بیپروا پا به دل خطر میگذارد... از راه که میرسد همه اینها را از چشمهایش میتوانم بخوانم... از همان نگاه هوشیار و نافذی که دارد.... حرف که میزند تازه لحن محکش را میشنوم و او با همان صدای گیرا و برنده از خاطرات کودکیاش میگوید: تمام خاطرات کودکی من در دو مکان خلاصه میشود؛ اولی صحن حرم امام رضا (ع) است و دومی هم در و دیوار کوچه خانهمان که دائما از آن بالا و پایین میرفتم. پدرم خادم و کفشدار حرم بود. به واسطه او توفیق شد در حریم حرم امام رضا (ع) راه پیدا کنم. چند روز در هفته را کنار پدر بودم و مابقی را از در و دیوار بالا میرفتم. از همان اول سر نترسی داشتم و پر از شور و نشاط و انرژی بودم.
مهارکردن آتش در خانه مادربزرگ
استعداد ابوالفضل، اما در خلال همین تجربههای شلوغ و پلوغ کودکانهاش کشف میشود. یکی از این خاطرهها مربوط میشود به زیرزمین خانه مادربزرگ و چراغ علاءالدینی که آنجا میشکند و در عرض چند ثانیه آتش آن تمام زیرزمین را فرامیگیرد. مادر و مادربزرگ با جیغ و فریاد فرار میکنند سمت حیاط، اما ابولفضل ١٢ساله با شیلنگ آب میدود سمت زیرزمین و موفق میشود آتش را مهار کند.
اعزام به جبهه
این شجاعت و بیپروایی تا سالها بعد هم همراه او باقی میماند. طوری که باعث میشود در هجدهسالگی در بحبوحه جنگ عزم رفتن به جبهه کند. مخالفتهای پدر و مادر هم بیاثر بوده و او سرانجام کار خودش را میکند. تعریف میکند: به محض ورود به هجدهسالگی برای اعزام اقدام کردم و توفیق داشتم که چهارماه کنار همرزمانم با دشمن مبارزه کنم. محل خدمتم جزیره مجنون بود. منطقهای حساس در نزدیکی دشمن. پستهای مختلفی را آنجا تجربه کردم، اما آخرین و سختترین و مهمترینش نشستن پشت تیربار بود. دو نفر پیش از من به عنوان تیربارچی پشت آن نشسته بودند، اما کار سختی بود و از پسش بر نیامده بودند. من ساعتها آنجا مینشستم و محدوده عراقیها را به رگبار میبستم. چندباری مرگ را هم جلوی چشمهایم دیدم و تیر رگبارشان از بغل گوشم رد شد، اما توفیق شهادت نصیبم نشد.
آرامش و هیجان
پس از آرام شدن اوضاع و بازگشت از جبهه نوبت به انتخاب شغل میرسد و ادامه مسیر و مسیر او همیشه توی خیالاتش همان مسیر پدر بوده است. اینکه او هم بالأخره یک روز پا جای پای پدر میگذارد و خادم حرم امام رضا (ع) میشود، اما درست سر بزنگاه همه چیز تغییر میکند: نیروی بدنی زیادی داشتم و سری نترس. اهل ورزش و کوهنوردی و فعالیتهای بدنی هم بودم. چند نفر از بچه هیئتیهای مسجد خبر استخدام در آتشنشانی را به من دادند و گفتند که به درد این شغل میخورم. این شد که علاوه بر خادمی، آتشنشانی هم نشست گوشه ذهنم. هم آرامش را دوست داشتم هم هیجان. هم دلم میخواست خادم باشم هم آتشنشان. دست آخر با پدرم مشورت کردم. پدرم گفت: بابا آتشنشانی روحیه خاصی میخواهد، شجاعت و جسارت میخواهد و هرکسی از پسش بر نمیآید. این استعداد را خدا به تو داده، پس از آن استفاده کن.
اولین تجربه
سال ٧١ درست در ٢٣سالگی فعالیتش را در سازمان آتشنشانی شروع میکند. اولین تجربه او از این شغل مصادف میشود با غائله خرداد٧١ در مشهد و شورش معترضان در شهر. شورشگران بخش زیادی از شهر را زیر آتش میبرند و آتشنشانها اولین نفراتی بودند که به صحنه اعزام میشوند. تعریف میکند: آن زمان کلا شش ایستگاه آتشنشانی در مشهد بود و همگی نیروها برای کمک اعزام شدند. پاساژها، بانکها و... زیر آتش بود و ما موظف بودیم در آن ولوله و شلوغی و خشم شورشگران آتش را خاموش کنیم. صحنه ترسناکی بود. خیلی از آتشنشانها جرئت نزدیک شدن نداشتند، اما چارهای نبود. من آتشنشان صفر کیلومتری بودم که باید کارم را به خوبی انجام میدادم. ترسی وجودم را فراگرفته بود، اما به خودم نهیب زدم و وارد جمعیت شدم. جمعیت هم خشمگین بود و به هر عامل و نیروی دیگری حمله میکرد. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با صدای بلند رو به جمعیت بگویم که ما کاری به کارشان نداریم و تنها آمدهایم حریق را اطفا کنیم. این را که گفتم عدهای در جمعیت به دیگران نهیب زدند که به کلاهقرمزها کاری نداشته باشید. ما توانستیم کارمان را به خوبی انجام بدهیم، اما همان تجربه سخت باعث ریزش نیروهای آتشنشانی شد و عدهای که احساس کردند برای این شغل ساخته نشدهاند، سر کار دیگری رفتند. این کار عشق میخواهد و تو با وجود تمام این سختیها باید عاشق کارت باشی. عاشق نجات جان و مال مردم.
منطقهای حادثهخیز
ابوالفضل تیموری از این دست تجربههای سخت و نفسگیر زیاد دارد که همه را یکی یکی تعریف میکند، اما مهمترین تجربیات کاریاش را حوادث مربوط به منطقه ۶ میداند. وقتی که اینجا فرمانده پایگاه و مدیر منطقه بوده و عملیاتهای سنگینی را پشت سر گذاشته است. میگوید: این منطقه به علت بافت و ویژگیهای خاصی که دارد، منطقهای حادثهخیز به شمار میرود. انبارهای ناایمن متعدد ضایعات، وجود مزارع نمونه، بافت مسکونی متراکم و همه و همه باعث حادثهخیز بودن آن میشود.
آتشسوزی سرای شاهرودی
او آتشسوزی سراهای شاهرودی و نصیرزاده در سال ٩٢ را یکی از سختترین عملیاتهای عمرش میداند. حریق گستردهای که بهدلیل تصمیم و عملکرد او بالأخره متوقف میشود: حادثه یک روز صبح جمعه اتفاق افتاده بود. وقتی که مغازهداران سر کار نیامده بودند و نگهبانها هم آن سوی بازار بودند. حریق از جایی که کسی نمیداند شروع شده بود و بهسرعت مسافتی را از بازار نصیرزاده تا سرای شاهرودی طی کرده بود. وقتی به ما اطلاع دادند که آتش زبانه میکشید و طوفان حرارتی ایجاد شده و گدازههای حریق تمام شهر را پر کرده بود. با یک بررسی کوتاه متوجه عمق فاجعه شدم و از تمام ایستگاهها درخواست نیرو و امکانات کردم. با تمام امکانات وارد عمل شدیم، اما حریف شعله نمیشدیم. همانجا رو به حرم امام رضا (ع) کردم و از خودش کمک خواستم و بعد تصمیم دیگری گرفتم، اینکه حریق را از دو طرف قیچی کنیم و این نیازمند تخریب دو مغازه از دو طرف بود تا سرایت آتش متوقف شود. تصمیم سختی بود، اما آن را با مالک سرا در میان گذاشتم. او موافقت کرد و مغازهدارها با همراهی ما مدارکشان را از مغازههایشان بیرون کشیدند. سرانجام با همین روش آتش متوقف شد و پیشبینی من این بود که اگر این تصمیم را نمیگرفتیم این آتشسوزی تا پاساژهای هفده شهریور، مصلی و... ادامه پیدا میکرد و آن طوفان حریق همه جا را دربر میگرفت و فاجعه به بار میآورد.
فردای آن روز از سرای مرتضوی با من تماس گرفتند و گفتند که میخواهند با من صحبت کنند. من نگران بودم، نگران تبعات این تصمیم و فکر میکردم با اعتراض کسبه رو به رو خواهم شد. اما وقتی وارد سرای مرتضوی شدم کسبه را گل و شیرینی به دست دیدم که به استقبالم آمدند و از من تشکر کردند. مدیر سرای مرتضوی به من گفت که وقتی از بالای پشت بام آتش سوزی را رصد میکرده فکر کرده کار تمام است و اگر کل آتشنشانهای کشور هم جمع شوند این آتش مهارشدنی نیست، اما حالا بابت حفظ مالشان خوشحال بودند و تشکر میکردند.
مردم آن سوی ماجرا
آقای تیموری مهمترین بخش ماجرا را همین مردم میداند. مردمی که گاهی از سر خشم با آنها برخورد خوبی ندارند و گاهی هم یک تشکر و خسته نباشید ساده از سوی آنها تمام خستگی آتشنشانها را از تنشان بیرون میکند. تیموری نحوه ارتباط با مردم را یک مهارت مهم میداند که هر آتشنشانی باید آن را بلد باشد. او از حریق یک کارگاه کپسول پرکنی در حر١٢ میگوید. کارگاهی با ٣٦٠کپسول بوتان داخلش که هر لحظه امکان انفجارش بود. خانوادهای که مشغول کپسول پرکردن بودند داخل کارگاه گیر افتاده بودند و علاوه بر اینها آتش در حال سرایت به منازل دیگر هم بود. در همان بحبوحه ١٥نفر از جوانان آن کوچه که نگران سرایت آتش به منازلشان بودند، هم وارد این غائله میشوند و بر سر آتشنشانها فریاد میزنند. تیموری بلافاصله به لیدر این جوانها نزدیک میشود و برخوردی غیرمنتظره با آنها میکند. صورت آن جوان عصبانی را میبوسد و میگوید: به جای اینکه سد راهشان باشند آنها هم به عنوان آتشنشان همراهشان باشند و با هم آتش را مهار کنند. آن جوان از این برخورد شوکه میشود، آتش خشمش بلافاصله فروکش میکند، رو به رفقایش دستور کمک میدهد. تیموری ادامه ماجرا را این طور تعریف میکند: نیرو کم داشتیم، ثانیه به ثانیه برایمان ارزش داشت نیروهایمان هنوز نرسیده بودند و دست تنها بودیم. با کمک آن جوانها خانواده را از کارگاه بیرون کشیدیم. بعد شیلنگ سنگینی را که به تنهایی از پس بلند کردنش بر نمیآمدیم، با کمک آن جوانها تا آخر کوچه کشیدیم و آتش را به سرعت مهار کردیم. همیشه با خودم فکر میکنم که اگر لطف خدا و کمک این جوانها نبود آن کپسولها منفجر میشدند و فاجعه رخ میداد.
فرمانده عملیات اطفای حریق برج سلمان
مردم، اما همیشه کمک حال نیروهای آتشنشانها نیستند و خیلی وقتها تبدیل به بزرگترین مانع برای امدادرسانی میشوند. تیموری به عنوان مثال از حادثه آتشسوزی برج سلمان یاد میکند که نزدیک به پنج هزار نفر تماشاچی ایستاده بودند به تماشا و راه را برای ورود خودروهای امدادی بسته بودند. او که آن سال فرمانده عملیات اطفای حریق آن حادثه بوده، توضیح میدهد: من آن دوره مدیر پایگاه آتشنشانی منطقه ۲ بودم که ایستگاههای مختلف مناطق شهری را زیرپوشش و فرماندهی داشتم و آن آتشسوزی در محدوده عملیاتی من بود. همان زمان با خانواده داخل خودرو بودم و به سمت منزل پدر همسرم در حرکت بودیم که با من تماس گرفتند و وقوع حادثه را گزارش دادند. مجبور شدم همانجا خودرو را متوقف کرده و همسر و فرزندم را بگذارم و به سرعت به سمت محل حادثه حرکت کنم. از دور که برج سلمان را محصور در شعلههای سرکش آتش دیدم با پایگاه تماس گرفتم و وضعیت را بحرانی اعلام کردم. از تمام پایگاهها خودروهای پشتیبانی برای کمک میآمدند، اما جمعیت تماشاچی زیاد بود و مسیرها بسته... بالأخره با کمک نیروی انتظامی توانستیم جمعیت را متفرق کنیم و عملیات اطفا را شروع کنیم. شرایط سخت و بحرانی بود، آتشنشانها مدام مصدوم میشدند و مجتمع داشت در آتش میسوخت، اما بالأخره با لطف پروردگار آتش خاموش شد.
تجربههای نزدیک به مرگ
از میان تمام این تجربههایی که تعریف میکند خاطراتی هم هستند که نشان میدهند او بارها تا لبه پرتگاه رفته و مرگ را جلوی چشمهایش دیده است و چند باری هم آسیب جدی دیده است: ما آتشنشانها از این دست تجربههای نزدیک به مرگ زیاد داریم؛ به عنوان مثال میتوانم به عملیات اطفای حریق بازار رضا (ع) اشاره کنم. به همراه یکی از همکاران با تجربهام با کمک دستگاه مشغول اطفای حریق بودیم. سوت دستگاه همکارم به صدا درآمد و موادش تمام شد و مجبور شد بیرون برود. دستگاه من هم رو به اتمام بود، اما آتش داشت خاموش میشد. آتش را که خاموش کردم عقبنشینی کردیم، اما در راه برگشت دیدم حریق برگشت کرده و در یکی از مغازهها در حال گر گرفتن است. نمیخواستم زحماتمان به باد برود به همکارم گفتم تو برو من آتش را خاموش میکنم و سریع برمیگردم. منعم کرد، اما من به سمت مغازه رفتم. مغازه پله داشت. خواستم از پلهها بالا بروم، اما نشست کرد و ناگهان سقوط کردم. ارتفاع زیاد بود و با کمر خوردم زمین. آسیب دیده بودم، اما با همان حال بهسختی بلند شدم و اطفای حریق را شروع کردم. همکارم که صدا را شنیده بود آمد کمکم. بعد من را به بیمارستان رساند. کمرم آسیب دید و چند روزی هم در بیمارستان خوابیدم، اما خوشحال بودم که کارم را خوب انجام دادم.
آسیبهای روحی دامن خانوادهها را هم میگیرد
تیموری در ادامه از تجربیاتی میگوید که روح و روان او و همکارانش را دچار آسیب کرده است. آسیبهایی که بخشی از کار آنهاست و اجتنابناپذیر است. از حادثه انفجار قطار نیشابور میگوید و هموطنانی که جلوی چشمهایش نابود شدهاند، از عملیاتهایی میگوید که با وجود تلاشهایشان موفقیتآمیز نبوده و... میگوید که این آسیبها گاهی دامن خانواده آتشنشانها را هم میگیرد. از بیسیم همراهش میگوید که همیشه خدا روشن است حتی وقتهایی که در خانه است. بیسیم هر ثانیه اتفاقاتی را که در نقاط شهر میافتد، گزارش میدهد. اینکه کجا خانهای در آتش دارد میسوزد، چند نفر زیر آوار ماندهاند و... این بیسیم باید خیلی وقتها روشن باشد تا به محض وقوع حادثهای در محدوده عملیاتی آتشنشان مربوطه او از اوضاع باخبر شود و به سرعت خودش را به محل حادثه برساند، حتی وقتهایی که آتشنشان سر شیفت نیست و در خانه مشغول استراحت است.
صدای این بی سیم را خانواده اش
دائما میشنوند و در جریان اتفاقها قرار میگیرند و اینها همه آسیبهای روحی و روانی برای خانواده آتش نشانها هستند. تیموری میگوید: بزرگترین آسیب، اما برای خانوادهها، استرس و نگرانی مداوم است. هر وقت که سر شیفت باشیم روح خانوادههای ما هم همراه ماست. خانوادههایی که نگران جان عزیزشان هستند.
او تعریف میکند و از روانشناسی میگوید که در مجموعه سلامت روح و روان آتشنشانها را میسنجیده و برایشان جلسات درمانی برگزار میکرده است. گاهی خانوادهها هم در این جلسات شرکت میکردند. تیموری میگوید: هیچ وقت حرف آن روانشناس را پس از اتمام دوره درمان فراموش نمیکنم. به ما گفت که خانوادههای شما به مراتب روح آسیبدیدهتری از شما دارند.
از مسیری که طی کردهام راضیام
او حالا بازنشسته شده، اما در دانشگاه علمی و کاربردی این رشته را برای آتشنشانهای جوان تدریس میکند. حالا کارگروهی هم برای بازدید از مکانهای پرخطر تشکیل شده که او هم عضو این کارگروه است و هفتهای چندبار از این مکانها بازدید میکند. در آخر میگوید که پس از گذران تمام این تجربهها با وجود تمام این آسیبها و سختیها از مسیری که طی کرده است راضی است. حالا تجربیاتش را ارزشمندترین چیزهای زندگیاش میداند و قصد دارد در آیندهای نزدیک آنها را بنویسد و به چاپ برساند.