موجودات موهوم، بخشی از باورهای هر قومی است. در مشهد هم در باور مردم، چندتایی از این دست موجودات بود و احتمالا هنوز هم کموبیش وجود دارد. جن و آل و مُردوزما یا همان مَردآزما، بخشی از این موجودات بودند که هرکدام بهنوعی آدمها را میترساندند یا آزار میرساندند. داستانهای فراوانی از دیدن هرکدام از این موجودات، در بین مردم وجود داشت که با آبوتاب برای هم تعریف میکردند. در قلعهخیابان، یک رئیس پاسگاه داشتیم که انسان متهوری بود. این داستان را او تعریف میکرد. میگفت: «یک شب، یک نفر با اسب آمد و خبر آورد که در «هندلآباد» دعوا شده و کار بالا گرفته است و اگر پاسگاه دخالت نکند، چند نفر کشته میشوند». میگفت: «گفتم خودم میآیم، ببینم چه خبر است.» روستای هندلآباد، حالا در حاشیه جاده سرخس و کمی پایینتر از روستای «تنگلشور» قرار دارد.
رئیس پاسگاه میگفت: «لباس فرمم را پوشیدم و کلاهم را گذاشتم و سوار اسب شدم و شبانه راه افتادم بهسمت هندلآباد. از پاسگاه که رد شدم، از گوشه چشمم دیدم یک موجود سفید دراز مثل شبح، از دل تاریکی شب، دارد همراهم میآید. گفتم حتما آل است. میایستادم، میدیدم میایستد و راه میافتادم، میدیدم همراه من راه میافتد. اسب را میتازاندم، میدیدم او هم سرعتش را بیشتر میکند. گویی جلوتر از من، اما همراه من، اسب میراند.» میگفت: «تا به هندلآباد رسیدم، نصفعمر شدم. دم قهوهخانه هندلآباد، از اسب پریدم پایین و روی تخت نشستم. چند نفری دورم جمع شدند که چی شده سرکار؟ چرا رنگت پریده است؟ گفتم نمیدانم چه موجودی بود که از قلعهخیابان تا همینجا همراهم میآمد.
برایم آب آوردند. کلاهم را از سرم برداشتم که آب بخورم که دیدم یک نخ سفید، از گوشه کلاهم آویزان است و فهمیدم همان بوده که هی جلوی چشمم میآمده است.»
در داستانهای «سلیم جواهری» که از داستانهایی است که دربین مردم رواج داشته است، از این دست قصهها فراوان است. از این قصهها، کتابی هم در قدیم چاپ شده بود. چاپ سنگی این کتاب در خانهها بود. من این کتاب را خواندهام که ازقضا داستانهای بسیار شیرینی هم دارد. جایی از داستان، درباره موجود موهومی است که در قدیم معتقد بودند وجود دارد؛ موجودی که ابتدا به شکل بچه یا بره و بزغاله ضعیفی است، اما بعد که مورد ترحم آدم قرار میگیرد، ناگهان پاهای دراز تسمهمانند (دوال یعنی تسمه یا کمربند) ش را میپیچد دور آدم. در آن داستان، مردی در جنگلی، بچه ضعیفی را میبیند و از غذای خودش به او میدهد و بعد که میبیند بچه نمیتواند راه برود، او را بغل میکند و میگذارد روی کولش و بعد ناگهان میبیند که پاهای بچه، دراز شد و پیچید دور کمر و پاهایش.
واقعیت این است که بیشتر این توهمات و تصور وجود موجودات موهوم، بهخاطر تاریکی بود. تاریکی، وهم دارد. قدیم، شبها حتی در شهر بزرگی مثل مشهد، آنقدرها چراغی نبود و همهجا تاریک میشد و همین تاریکی، زمینهساز شکلگیری باورهای مختلفی درباره موجودات موهوم بود. جن و پری و آل و مردآزما و دوالپا، همه و همه، محصول این ماجرا بودند. شبها، بهویژه شبهای بلند پاییز و زمستان، آدمها دورهم جمع میشدند و همین قصهها را برای هم تعریف میکردند و باعث میشدند این باور قوت بیشتری بگیرد.
بعدها که برق آمد و چراغها بیشتر و بیشتر شد، این باورها هم کم و کمتر شد. دیگر نه کسی مردآزمایی دید و نه آلی، زائویی را ترساند؛ نه دوالپایی بر گرده کسی سوار شد و نه کسی شبانه سر از مجلس عروسی اجنه درآورد.