صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایت زندگی ملای مکتب‌خانه و یکی از اولین آموزشیاران نهضت سوادآموزی

  • کد خبر: ۴۹۰۷۴
  • ۱۹ آبان ۱۳۹۹ - ۱۴:۰۳
معصومه میکده از ملا‌های قدیمی محله وحید است که خیلی‌ها را قرآن‌خوان و سواددار کرده است. تاریخ شناسنامه‌اش به سال ۱۳۲۵ برمی‌گردد. بیماری از عید او را زمین‌گیر کرده است. سکته مغزی حرکت قسمتی از بدن را سست کرده است. با این حال، هنوز دوست دارد کلاسش دایر باشد و درس بدهد.
ندا معصوم | شهرآرانیوز؛ نشسته‌ام روی صندلی، روبه‌روی تخت زنی که در روستا و شهر ملامعصومه صدایش می‌کنند.
 
معصومه میکده از ملا‌های قدیمی محله وحید است که خیلی‌ها را قرآن‌خوان و سواددار کرده است. تاریخ شناسنامه‌اش به سال ۱۳۲۵ برمی‌گردد. بیماری از عید او را زمین‌گیر کرده است. سکته مغزی حرکت قسمتی از بدن را سست کرده است. با این حال، هنوز دوست دارد کلاسش دایر باشد و درس بدهد.

می‌گویند نصیب و قسمت مال خود آدم است؛ نه کسی می‌تواند از او بگیرد، نه قرض بدهد و منتقل‌شدنی هم نیست، بلکه ثروتی است عمری و سرنوشتی است مقدر. شبیه اتفاقی که مسیر زندگی او را در کودکی تغییر داد و سرنوشتی که به سمت ملای مکتب‌خانه شدن کشاند.

دراصالت اهل روستای بلغور کلات نادر و ترک‌زبان است. سال‌های شهرنشینی هنوز هم غلظت لهجه و واژه‌ها را نگرفته است. تعریف می‌کند: روستا مال کشاورزی است و زن و مرد روزگارشان را سر زمین می‌گذرانند. خانواده ما هم مستثنا نبود. برادر و خواهرهایم همه سر زمین بزرگ شدند، اما سرنوشت من به‌گونه‌ای دیگر رقم خورد. به قول مرحوم پدرم ارتفاع پیشانی‌ها بلند و کوتاه است و به سرنوشت و خوش‌اقبالی و بداقبالی آن‌ها بستگی دارد. نمی‌دانم آن حادثه را از خوش‌اقبالی‌ام بدانم یا نه. تنور داغ روستا در کودکی یکی از دست‌هایم را سوزاند و مسیر زندگی‌ام را به سمتی کاملا متفاوت تغییر داد.

 

تنور داغ مسیر زندگی‌ام را تغییر داد

دستش در تنور داغ سوخت و نبوغش در یادگیری قرآن بروز پیدا کرد و حالا جوری با افتخار از همه آن روز‌ها حرف می‌زند که انگار به غیر از آن فکر نمی‌کرده است: زن‌های روستا نان را خودشان آماده می‌کنند. تنور‌ها همیشه داغ است. اتفاقی که می‌خواهم تعریف کنم، مربوط به هفت‌هشت‌سالگی‌ام است. سرم را که بلند کردم، سر خوردم توی تنوری که تازه آتشش را خاموش کرده بودند. مرسوم بود معمولا بعد از پخت نان آب داخلش می‌گذاشتند. می‌گفتند وجود آب وضعیت دستم را ناجور کرده است. الان باورش سخت است که کسی از تنور داغ بتواند زنده بیرون بیاید. من هم آن لحظه و زمان چیزی متوجه نشدم و نفهمیدم چه کسی ناجی من شد. وقتی بیرونم آوردند، هنوز هوش نداشتم. دستم سوخته بود و دسترسی به پزشک هم نبود. پدر و مادرم خوش‌حال بودند که زنده مانده‌ام و این شروع ماجرایی بود که سرنوشتم را تغییر داد. دستم جمع شد و تا ۲ سال بعد آن ماجرا به گردنم آویزان بود و توان انجام کار دیگری را نداشتم. دایی‌ام روحانی و ملای روستا بود. پدرم مصمم شد مرا قرآن‌خوان کند. هوش زیادی داشتم و زود همه‌چیز را یاد گرفتم. خانواده‌ام خوش‌حال بودند از تصمیمی که برایم گرفته بودند. کم‌کم آموزش دیگران را هم به من سپردند.
 
 

آموزشیار نهضت شدم

دوازده‌سالگی سن زیادی نیست و ابتدای نوجوانی است، اما مکتب‌داری را از همان سن شروع کردم. خیلی از اهالی روستا بچه‌هایشان را به من سپردند. آن‌قدر اشتیاق یاد دادن داشتم که گاه زمان را از یاد می‌بردم. صبح تا شام را بین آن‌ها بودم. البته این را هم بگویم که بچه‌ها از من حساب می‌بردند. این را از روی رفتارشان بیرون از مکتب‌خانه می‌فهمیدم. مثلا سر چشمه تا چشمشان به من می‌افتاد، هول می‌شدند.
 
خواستگارم از بین بچه‌های مکتب‌خانه بود. خودم قرآن یادش داده بودم. سال ۴۷ همراه همسرم به مشهد آمدیم. تا ششم ابتدایی درس خوانده بودم. انتخاب و پذیرش معلم بیکار با بی‌سوادی آن سال‌ها خیلی ساده و راحت بود و ما جزو اولین آموزشیار‌ها بودیم. آمار بی‌سواد‌ها خیلی زیاد بود و یاد دادن به آن‌ها سخت، به‌خصوص کسانی که سن‌وسال‌دار بودند. هم‌زمان مکتب‌خانه هم طبقه پایین خانه برقرار بود.

 

سوره‌هایی که هدیه داشتند

شیوه‌های آموزش قرآن هم با امروز فرق داشت. پایه اصلی آموزش، تدریس سنتی بود. بچه‌ها دور ملا می‌نشستند و با خواندن و تکان‌های موزون سر و گردن یاد می‌گرفتند. مکتب‌خانه‌ها کار خود را با عم جزء شروع می‌کردند. کودکان در روز اول ورود به مکتب‌خانه «بسم‌ا... الرحمن الرحیم» را یاد می‌گرفتند و روز‌های بعد شکل و اسم حروف عربی را. بعد آموزش الفبا این حروف با حرکات زبر، زیر، پیش (فتحه، کسره، ضمه) یاد داده می‌شد و بعد آن ابجد بود و سوره‌های کوچک جزء سی‌ام قرآن. تمام کردن عم جزء هدیه داشت. بعضی‌ها قرار می‌کردند که بچه‌مان این مقدار از قرآن را که یاد گرفت، هدیه‌اش فلان‌قدر است. من اصلا مبلغی مشخص نمی‌کردم. حساب سادات با همه جدا بود و فرق داشت. آن‌ها را رایگان آموزش می‌دادم.
 
البته برخی از سوره‌ها مثل «تبارک» یا «توحید» هم هدیه داشت. در روستا معمولا گندم یا روغن‌زرد می‌آوردند و هدایا خوراکی بود، اما وضعیت در شهر فرق داشت. هرچقدر توانشان می‌رسید، می‌دادند. معمولا ۲ تا ۳ نفر از بچه‌های زبده‌تر کنار دستم می‌نشستند و اشکالات بقیه را می‌گرفتند. نوحه‌خوانی را هم یاد گرفته بودم و کسی را که علاقه داشت، آموزش می‌دادم. اوایل همه طیف‌های سنی، از خردسال تا بزرگ‌سال را برای آموزش می‌آوردند، اما بعد‌ها با فعالیت مهدکودک‌ها، بچه‌ها جذب آن‌ها شدند و بزرگ‌تر‌ها می‌آمدند. مکتب‌خانه برقرار بود و خیلی از بی‌سواد‌ها را سواددار کردم. کلاس‌ها تا قبل از کرونا برقرار بود و تعطیل که شد، من هم بی‌رمق شدم. اصلا همه انرژی من خلاصه می‌شد در یاد دادن و یادگرفتن. با این سن و سال توان خوبی داشتم. مکتب که سوت و کور شد، من زمین‌گیر شدم. در این حال هم هنوز دوست دارم کسی کنار دستم باشد تا قرآن یادش بدهم.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.