رستم را فرزندی بود سهرابنام که نزد مادرش، تهمینه، بزرگ شده بود و هیچ نشانی از پدر نداشت. روزی از مادر جویای پدر شد و بعد از آنکه از پهلوانی پدر آگاه شد، به قصد پیدا کردن او و تلاش برای به پادشاهی رساندن پدر، عازم ایران شد. به خاک ایران که پای نهاد، هر آبادیای را پشت سر گذاشت تا به دژ سپید رسید.
نفیسه زمانی | شهرآرانیوز -
دژی بود کش خواندنی سپید
بدان دژ بد ایرانیان را امید
دختری در دژ زندگی میکرد که پدرش را گُژدهم نام بود و به دلاوری دخترش میبالید.
کجا نام او بود گُردآفرید/ زمانه ز مادر چنین ناورید
نگهبان دژ هُجیر نام داشت، چون چشمش به سهراب افتاد مانع از ورود او شد و فرجام نبردی تنبهتن میان آن ۲ شد. سهراب بر هجیر چیره شد و خواست سر از تن دشمنش جدا کند که هجیر امان خواست و سهراب او را بخشید و به اسارت گرفت. چون خبر اسارت هجیر در دژ پیچید، گردآفرید از کار هجیر ننگش آمد و از دژ پایین آمد و گیسو پنهان کرد و، چون شیری آماده نبرد شد.
سهراب، چون حریف را بدید، او نیز آماده جنگ شد. گردآفرید که در تیراندازی هنرمند بود، شروع به تیرانداختن سوی سهراب کرد. سهراب را حس حقارت و ننگ فراگرفت و سپر بر سر نهاد و با نیزه بر کمربند گردآفرید زد و زره بر تن او پاره شد. گردآفرید نیز نیزه سهراب را شکست. چون حریف را زورمند دید، پشت به میدان کرد و سوی دژ راهی شد. سهراب هم سوار بر اسب به دنبال او رفت. سهراب به گرآفرید نزدیک شد و نیزه را چنان سمت او هدف گرفت که کلاهخود از سرش افتاد.
رها شد ز بند زره موی او/ درفشان چو خورشید شد روی او
راز گردآفرید برملا، و دختر بودن حریف بر سهراب هویدا شد.
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سهراب محو زیبایی گردآفرید شده بود و از او خواست دور شود، زیرا نمیخواست با او بجنگد. گردآفرید دانست که نتواند از دست وی رهایی یابد جز با درایت و چارهاندیشی. بهناچار گردآفرید لب به سخن گشود: ۲ لشکر نظارهگر نبرد ما بودند و چشمشان به ماست و حال که روی و موی من گشادهاست، حرف و گفتگو بسیار خواهد بود. بهتر است خرد خویش را به کار بندیم. حال ۲ لشکر از آن تو است، اما بگذار این آشتی در نهان باشد و من از میان ۲ سپاه به دژ بازگردم که تو، خود، صاحب دژ هستی. گردآفرید اینچنین دل سهراب را نرم کرد که او گمان به سازش برد. چون گردآفرید به داخل دژ رفت، در دژ را بستند. آنگاه او به بالاترین نقطه دیوار دژ رفت. رو به سهراب، بلند گفت: چرا بیهوده اینجا ایستادهای؟ برو. سهراب از شنیدن سخن او غمگین شد و پاسخ داد: مرا توان شکست دژ و به دست آوردن ستمگری، چون تو هست. گردآفرید با خنده به سهراب گفت: بیهوده دل خود را امیدوار نکن که مرا سازشی با تو نیست. سپس سهراب از دژ دور شد.