صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

درس شهید محمدتقی مددی‌قالیباف، فرمانده توپخانه لشکر ۲۱ امام‌رضا (ع) برای امروز ما

  • کد خبر: ۴۹۸۸۳
  • ۲۶ آبان ۱۳۹۹ - ۱۲:۵۱
در ۲۳ بهمن ۱۳۴۴، فرزندی در خانواده مددی در محله سوسن‌آباد تهران به دنیا آمد که به یاد جوادالائمه (ع) نامش محمدتقی شد.
حسین بیات | شهرآرانیوز - کودک از استعداد و هوش خوبی برخوردار بود، به‌طوری‌که در سراسر دوران تحصیل، شاگردی موفق و شهره به حسن اخلاق محسوب می‌شد. دوران دبستان و راهنمایی را با علاقه به پایان رساند و اوقات فراغتش هم در کتابخانه آستان قدس سپری می‌شد. هم‌زمان با آغاز دوران انقلاب، پا‌به‌پای امت اسلامی در اعتراضات مردمی شرکت می‌کرد تا انقلاب به پیروزی رسید.
 
اگرچه در زمان پیروزی انقلاب هنوز نوجوان بود، آگاهانه و با درون‌مایه غنی اعتقادی با فرمان امام (ره) مبنی‌بر تشکیل ارتش بیست‌میلیونی به عضویت بسیج در‌آمد. پس از گذراندن دوره‌های آموزشی، در‌حین تحصیل، صدای پای بیگانه، او را به خود آورد، اما به‌دلیل کم‌بودن سن، تا مدت‌ها اجازه حضور در جبهه را نیافت.

اولین اعزامش مقارن با فتح خرمشهر بود و بالاخره در سال ۱۳۶۱، با آغاز عملیات رمضان، به جمع رزمندگان پیوست. پس از ورود به صحنه جنگ، به عضویت سپاه درآمد و به‌عنوان یک سپاهی در عملیات‌هایی مانند مسلم‌بن‌عقیل، والفجر یک، والفجر‌۳، خیبر، میمک، بدر، والفجر ۸، و بیت‌المقدس شرکت کرد.

او در عملیات خیبر از ناحیه سینه مورد اصابت گلوله قرار گرفت. مدتی در بیمارستان بستری شد، اما خانواده از مجروح‌شدنش بی‌اطلاع بودند؛ این بود که پس از ترخیص از بیمارستان، مجددا راهی جبهه شد تا در عملیات میمک شرکت کند. چندی بعد و پس از عملیات بدر به دانشکده فرماندهی و ستاد اصفهان در رشته توپخانه راه یافت. او از موفق‌ترین دانشجویانی بود که از این دوره سرفراز بیرون آمد و به‌عنوان فرمانده توپخانه تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع) منصوب شد.
 
در این سمت یک بار دیگر مجروح شد، اما در دوران نقاهتش هم در مشهد به راه‌اندازی جلسات دعای ندبه رزمندگان اسلام و جمع‌آوری نیرو‌های پاک‌باخته و جوان همت گماشت.

در سال ۱۳۶۶ از طرف سپاه به سفر حج فرستاده شد، حجی که با کشتار حجاج همراه شد، اما سهم محمدتقی، شهادت در جبهه‌ها بود و بالاخره پس از پنج سال حضور مستمر، در همین سال در منطقه عملیاتی نصر ۸ به آرزویش رسید. سردار قاآنی، فرمانده کنونی سپاه قدس «وجود حاج‌آقا مهدی را برای تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع) و برای جبهه اسلام، یک رحمت» می‌دانست.


از خانواده شهدا خجالت می‌کشم

رمضان مددی‌قالیباف، پدر شهید
 
در سال ۶۶ هم‌زمان با کشتار ایرانیان در مکه، به سفر حج مشرف شده بود. قبل از آمدنش، جلو در منزل، میز کوچکی گذاشتیم و روی آن، گلدان و قاب عکس امام (ره) را قرار دادیم. به اتفاق خانواده برای مراسم استقبال به راه‌آهن رفتیم. در ازدحام جمعیت به‌دنبال محمدتقی می‌گشتیم، اما او را نیافتیم. آقایی نزدیک آمد و گفت: حاج‌مددی رفتند منزل. شما اینجا منتظرش نمایند. تصمیم گرفتیم برگردیم. وقتی به سر کوچه رسیدیم، اثری از میز و وسایلش نبود. حدس زدیم کار محمدتقی باشد. وقتی از او علت را پرسیدم، گفت: آقا‌جان چه کار‌هایی می‌کنید! من از خانواده شهدا خجالت می‌کشم. اگر در صحنه کشتار مردم در مکه بودید، حتما به من حق می‌دادید.


برای شهادتم لباس سیاه نپوشید

بتول رستگارمقدم، مادر شهید
 
سال جدید از راه رسیده بود و همه لباس‌های نو می‌پوشیدند. فضای خانه ما هم عطر و بوی عید را گرفته بود. می‌خواستیم جایی برویم. گفتم: محمدتقی‌جان، همه آماده شده‌اند؛ حاضر شدی؟ گفت «بله»، اما دیدم همان لباس سال گذشته‌اش را به تن کرده. گفتم: مادرجان! وقتی گفتم حاضر شدی، یعنی لباس‌های عیدت را بپوش. می‌خواهیم برویم؛ دیرمان شد. گفت: نه مادر، دلم نمی‌خواهد لباس تازه بپوشم. همه دوستانم که لباس نو ندارند. مگر چه اشکالی دارد؟ من هم مثل دوستانم لباس‌های قبلی‌ام را پوشیده‌ام. آن لباس عیدم را هر وقت شستید، می‌پوشم. دوست ندارم روز عید لباس تازه بپوشم. محمدتقی نه آن سال و نه سال بعد از آن راضی نشد که ایام عید لباس نو به تن کند.

برای شرکت در مراسم تشییع یکی از دوستانش که در جبهه به شهادت رسید، به تهران رفته بود. وقتی برگشت، از استقامت روحی خانواده آن شهید تعریف می‌کرد. می‌گفت: مادرجان، این خانواده آن‌قدر خودساخته و صبور بودند که حتی در مراسم، لباس سیاه نپوشیدند. چند لحظه به چهره‌اش خیره نگاه کردم و گفتم: پسرم آن‌ها واقعا باایمان هستند که خدا این‌طور بهشان صبر داده است. محمدتقی که نمی‌خواست از کنار این مسئله به‌سادگی بگذرد، در جوابم گفت: خب مادرجان همه باید این‌طور باشند. شهید که به آرزویش رسید؛ پس چرا در عزایش سیاه‌پوش شویم؟ آن روز با حرف‌هایش جدی برخورد نکردم. اما پس از شهادتش، چون می‌دانستم راضی به سیاه‌پوش‌شدنمان نیست، از اطرافیان خواستم لباس سیاه به تن نکنند.


بین جان و بیت‌المال دومی را انتخاب می‌کرد

محمد‌رضا آجیلیان، همرزم شهید
 
یک شب دشمن انبار مهماتمان را هدف قرار داد. خیلی از دوستان زیر آتش سنگین دشمن بودند. ازطرفی مهمات خودمان منفجر می‌شد و از طرف دیگر دشمن بی‌امان منطقه را می‌کوبید. در آن موقعیت بحرانی، برخورد منطقی برادر مددی به ما آرامش می‌داد. همه بچه‌ها را از آنجا متفرق کرد تا به ناحیه امنی پناه ببرند. حتی زمانی‌که هریک در فکر نجات جان خود بودند، ایشان با حساسیت خاصی قصد خارج‌کردن بعضی از ادوات جنگی از تیررس دشمن را داشتند. فریاد می‌زدم: حاجی! خودت را به جای امنی برسان. اما او در‌حالی‌که خمپاره‌انداز را کشان‌کشان حمل می‌کرد، می‌گفت: این وسایل تحویل من داده شده؛ این‌ها بیت‌المال است.



افتخارش خدمت به رزمندگان بود

سید‌حسن شاه‌چراغی، همرزم شهید
 
ساعت حدود یک شب بود. از مقر برای تجدید وضو خارج شدم. مشغول وضو‌گرفتن بودم که دیدم صدای آب می‌آید. وقتی خوب دقت کردم، شهید‌مددی را شناختم. با برسی در دست، از یک دستشویی درآمد و به طرف دیگر رفت تا سرویس بعدی را بشوید. از شرمندگی، وضو را نیمه‌کاره رها کردم. به طرفش دویدم و خواستم برس را از دستش بگیرم. اما او مانع شد و گفت: سید، شما کاری به من نداشته باش. من در‌حال انجام وظیفه هستم. افتخار می‌کنم که خدمتی برای بچه‌ها انجام دهم. آدم هرچه خدمت اهل سنگر را بکند، باز هم کم است. ایشان در آن زمان فرمانده توپخانه تیپ‌۲۱ امام‌رضا (ع) بودند.


محمدتقی نورانی شده بود

علی پاشایی، همرزم شهید
 
«فلانی نورانی شدی؛ مهلتت سر رسیده.» این تکیه‌کلام در جبهه بینمان مرسوم بود. گرچه آقای مددی با آن چهره آرام و زیبایش همیشه برایمان نورانی به نظر می‌رسید، وقتی از مکه برگشت، این معنا در چهره‌اش مصداق حقیقی پیدا کرده بود. در منطقه سردشت بودیم که اطلاع دادند دو تا حاجی از‌جمله مددی به منطقه می‌آیند. برادر‌ها را جمع کردیم و گوسفندی آماده شد. به محض رسیدنشان با سلام و صلوات به استقبالشان رفتیم و گوسفند را قربانی کردیم. حاج آقا با همه روبوسی می‌کردند. یکی از رزمنده‌ها مولودی خواند و مجلس حال و هوای مدینه را گرفت. شهید‌نظر‌نژاد رو به آقای مددی کرد و گفت: خب دیگر، مکه هم که رفتی، نورانی هم که شدی، دیگر نوبت شماست که شهید بشوی؛ و همین حرفش بعد از مدتی کوتاه به واقعیت پیوست.


گزیده وصیت نامه شهید

 

... اگر روزی من هم شهید شدم -گرچه این را در خود نمی‌بینم- باید خوشحال باشید که در این زمان، همچون یاران حسین (ع) در دشت کربلای ایران، از دنیا رفته‌ام. اما قبل از این چند سخن با شما دارم... نسبت به همسایگان و مسلمین خوش‌رفتار و باصداقت عمل کنید، در اجتماعات مسلمین شرکت نموده و از تفرقه و جدایی بپرهیزید، هیچ‌گاه خدا را از یاد نبرده و روز قیامت را به خاطر آورید، دربرابر ظلم قیام کنید و دربرابر حق سر تسلیم فرود آورید... هرگز دشمنان بین شما تفرقه نیندازند و شما را از روحانیت متعهد جدا نکنند که اگر چنین کردند روز بدبختی مسلمانان و روز جشن ابرقدرت‌هاست...


مردی که اهل گلایه نبود

رضا علیپور
همرزم شهید
 
زمانی‌که در اصفهان آموزش می‌دیدیم، مددی کمتر مرخصی می‌رفت. بیشترین وقتش را صرف مطالعه کتاب‌های فوق‌تخصصی توپخانه و هدایت آتش می‌کرد. مسئولیت سنگینی به او واگذار شده بود. باید گردانی راکه تازه تأسیس شده بود، با حداقل امکانات راه‌اندازی می‌کرد. ماه رمضان بود. روز‌ها روزه بودیم و دوره آموزشی سختی را پشت سر می‌گذاشتیم. بعد از پایان ماه مبارک، مددی باز هم روزه‌های مستحبی می‌گرفت. نتیجه همه آن تلاش‌ها در آزمون پایانی به ثمر نشست. او در بین تعداد زیادی از فرماندهان گردان با نمرات بالا، رتبه سوم را به دست آورد.

از خط توپخانه تا هدایت آتش توپخانه شاید بیست‌کیلومتری می‌شد. ما توقع داشتیم یک فرمانده گردان مثل حاج‌مددی با تویوتا رفت‌و‌آمد کند. در جمع، کسی متوجه نمی‌شد که او فرمانده است. می‌آمد و گلوله بار می‌زد. مهمات را حمل می‌کرد. در سنگر‌سازی کمک می‌کرد. بار‌ها می‌شد که غُر می‌زدیم: حاجی، سنگر‌های دیگر پتو‌های نو دارند. می‌گفت: حل می‌شود. این که مهم نیست. آن‌ها هم خاکی می‌شود. معترضانه می‌گفتم: حاجی، هر آتش باری باید یک آمبولانس داشته باشد تا اگر مشکلی پیش آمد، سریع بچه‌ها را منتقل کند. سوئیچش را می‌گذاشت دستم و می‌گفت: بسازید؛ حل می‌شود. این ماشین همین‌جا باشد. اگر خدای نکرده بچه‌ها مجروح شدند، از آن استفاده کنید. من کارهایم را با ماشین‌های رهگذری انجام می‌دهم. ایشان نه‌تن‌ها گله نمی‌کرد، بلکه می‌ساخت و ما را با هم به سازش دعوت می‌کرد.
 
یادش به‌خیر. شب عملیات کربلای ۴ بود. گفتم: آقا ما الان چهار سال در جبهه هستیم، اما شب عملیات در خط مقدم نبوده‌ایم. ما را هم این بار با خودتان ببرید. در جوابم گفت: اینجا واجب‌تر است. به وجود شما احتیاج دارند. سماجت من تأثیرش را گذاشت. وضو گرفتم که نماز بخوانم. ناگهان سنگرمان خمپاره خورد و مجروح شدم. حاج‌مددی به‌سرعت خودش را بالای سرم رساند. هماهنگ کرد تا مرا به عقب ببرند. حسرت به دل گفتم: حاجی پس عملیات چه؟ آخر مرا با خودت نبردی. برادر مددی با لبخندی شیرین، دست به صورتم کشید و گفت: برو در پناه خدا.
 
 
 
 

شهدای دیگر

 
 
 
 
 

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.