فرزانه شهامت | شهرآرانیوز - ۴ آذر ۱۳۳۷ در پیرانشهر به دنیا آمد. پدرش محمدعلی، نظامی بود. پنجساله بود که با انتقال پدر به مشهد، مجاور امام هشتم (ع) شد. تا سال ۱۳۴۸، ابتدایی و راهنمایی را در دبستان فرهنگ و کریمخان زند مشهد تمام کرد. نظم، مدیریت یا هر چیز دیگری که اسمش را بگذاریم؛ مرور زندگیاش نشان میدهد که همهچیز سر جای خودش بوده است. تا کودک بود، جنبوجوشهای کودکانهاش نتوانست به درسخواندن خللی وارد کند. بعدها که بزرگتر شد، علاقهاش را در بسکتبال پیدا کرد و توانست در مسابقات شهری به قهرمانی برسد. در رشته امداد هم با کسب مقام اولی در مشهد و سومی در خراسان بزرگ، لوح افتخار شایستگی را به گردن آویخت. در تب و تاب پیروزی انقلاب، تحصیلات متوسطه را در دبیرستان طالقانی مشهد تمام کرد. او از یکیدو سال پیش از آن راهش را پیدا کرده و به جریان انقلاب پیوسته بود. درکنار درسخواندن، از مهرههای پخش اعلامیهها و نوارهای امامخمینی (ره) بود.
انقلاب که پیروز شد، ابتدا با ارتش همکاری داشت و بعد از پیام امام (ره) مبنیبر تشکیل بسیج، فعالیتش را به این سمت و سو برد. مدتی پاتوقش، مسجد امامعلی (ع) در چهارراه گاراژدارها بود. مدت یکسال و نیم بهعنوان بسیجی ویژه فعالیت میکرد و با شایستگی که از خودش نشان داده بود، مسئولیت مساجد سه ناحیه از نواحی مشهد را برعهده داشت. در همین مدت، دوره ویژه را گذراند و برای آموزش به نیروهای بسیجی آستین بالا زد.
سردار گرمهاى، از همرزمان شهید، میگوید: «شهید ولىنژاد از کسانى بود که به عنوان بسیجى ویژه، آموزش دید. بعد از اینکه آموزشش به پایان رسید، مدتى در ناحیه مقاومت مشهد بهعنوان مربى تاکتیک خدمت کرد و بعد، عضو سپاه شد.»
سال ۵۸ که پدر، دار دنیا را وداع گفت، سرپرستی خانواده به مسئولیتهای عباس بیستساله اضافه شد.
تعقیب و گریز با پای برهنه
پیراهن سپاه، لباسی بود که او برای ادامه خدمت به مردمش انتخاب کرد. سال ۶۰ و ۶۱ مقابله با گروهکهای معاند، دغدغه عباس شده بود. او حالا مسئولیت ناحیه یک سپاه پاسداران را داشت و مشغول سازماندهى نیروها بود. منافقینی که در مشهد لانه کرده بودند از گستره فعالیتهای او خبر داشتند و برای ترورش نقشه کشیده بودند. در یکی از درگیریها با منافقین در خانهای تیمی واقع در خیابان امامرضا (ع)، وقتی خانه به دست بسیجیها میافتد و پاکسازی میشود، لابهلای مدارک، فهرستی از برنامههای آتی ترور شخصیتهای انقلابی فعال به دست میآید. نام عباس، ولی نژاد در این فهرست قرار داشت.
چندی بعد، اتفاق دیگری رخ داد. خبر رسید که محمود کاوه، فرمانده دلاور تیپ شهدا، به سپاه منطقه ۴ مشهد نامه زده و اعزام، ولی نژاد را تقاضا کرده است. شوق مبارزه با دشمن در جبهه جنگ تحمیلی، میل ماندن در مشهد را از دل عباس برده بود. اطرافیان این جمله را از او میشنیدند که «به حدی رسیدهام که دیگر نمیتوانم اینجا [مشهد]بمانم. احساس میکنم در جبهه نیاز بیشتری به بودنم هست.»
عباس که به کردستان رفت، در همان مراحل اولیه، فرماندهی گردان حزبا... به او واگذار شد. در مرحله دوم اعزامش به کردستان که سه ماه پیاپی به طول انجامید، از ناحیه پا مجروح شد و پس از ۴۸ ساعت استراحت در مشهد درحالیکه هنوز حالش بهتر نشده بود، برای بار سوم خود را به درگیریهای کردستان رساند.
عباس همزمان علاوهبر مسئولیت گردان حزبا... در منطقه کردستان، مسئولیت نواحی یک، ۲، ۶ و منطقه۳ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشهد را هم عهدهدار بود.
رزم مردانه و دلاوریهای عباس درکنار محمود کاوه، باعث شده بود از یک سو رزمندهها لقب «ببر کردستان» را به او بدهند و از سوی دیگر جبهه کفر، رویای نبودن او را در سر بپروراند. این طور بود که کوملهها برای کشتن عباس، ولی نژاد جایزه تعیین کردند.
علی آل سیدان، از همرزمان عباس، تعریف میکند: «عباس فرمانده حوزه بود. یک روز منافقین دور میدان ضد آمدند و شروع به تیراندازی به طرف حوزه کردند. خودش داخل حوزه بود. سریع اسلحه نگهبان را گرفت و از طبقه بالا خودش را به پایین پرت کرد و پابرهنه بهدنبال ماشین منافقین دوید. با تیراندازی به طرف ماشین، آنها را متوقف کرد و نگذاشت فرار کنند.»
روز وصل
شهادت؛ تمام آرزوی عباس در همین پنج حرف خلاصه شده بود. او از دنیا دل بریده بود، طوری که هر بار برای سپری کردن دوران نقاهت به مشهد میآمد، با یاد یاران شهیدش بیقرار میشد. حوری، ولی نژاد، خواهر شهید، میگوید: یک بار عباس در کردستان تب مالت گرفته بود و با تب به مشهد برگشت. همان زمان یکی از دوستان صمیمیاش در کردستان شهید شده بود. درحالیکه تب شدیدی داشت، وقتی نام آن دوستش را میبرد، طوری نوحه میخواند و سینه میزد که من و مادر هم با او گریه میکردیم. یادم است یک بار دیگر هم که زخمی به مشهد برگشته و خون زیادی از او رفته بود، حاضر نشد پسته بخورد. میگفت بسیجی زخمی در سنگرها اینجور امکانات را ندارد.
۱۰ آبان ۱۳۶۱ درحالیکه با حضور چهار و نیمماههاش در کردستان، گروهکهای ضد انقلاب را عاصی کرده بود، با اصابت گلوله به ناحیه گردن و کمر، به آرزویش رسید و به بزم دوستان شهیدش پیوست. او پیش از شهادت، دو مزدوری را که به سمتش شلیک کرده بودند، به هلاکت رساند.
دو نامه در ساک عباس پیدا کردند. اولی کاری بود و مربوط به تیپ ویژه شهدا و دیگری، خطاب به خانوادهاش: «امروز عملیات است و من خواب دیدهام شهید مىشوم.»
علیاصغر، برادر عباس که آن زمان دانشجو بود، به وصیت او عمل میکند؛ سلاح برادر را برمیدارد و عازم جنگ میشود. چهار سال بعد، او هم به برادر شهیدش ملحق میشود.
*به روایت رحمتا... کبیری، از همرزمان شهید
بخشی از وصیت نامه
سلام بر مادر مهربانم! سلام مرا بپذیر و حلالم کن. امیدوارم با شنیدن خبر شهادت من افتخار کنید. افتخار به اینکه یکی از فرزندان خود را در راه خدا دادهاید و بدانید پدر و مادرانی که در راه حق چنین گذشتهایی داشته باشند و با شهامت استقامت کنند، رستگارند. شما مادر، چون زهرا (س) و فرزندانتان پیرو حسن و حسین (ع) و زینب (س) باشید. شما برادران و خواهرانم، سعی کنید بیشتر درس بخوانید تا به مراحل عالیه برسید و بدانید که انقلاب نیازمند افراد متخصص و متعهد است تا بتوانیم خودکفا شویم و انقلاب را درسراسر جهان توسعه دهیم.
ماندن برایش دشوار بود
سردار علیاکبر گرمهای
فرمانده شهید
عباس بدن ورزیده و قامت کشیدهای داشت. به همین دلیل معمولا جلودار ستون بود. به دلیل زور بازوی قوی همیشه وسایل نیمهسنگین، از جمله تیربار را حمل میکرد.
با وجود ابهت ظاهری، قلبی مهربان و رئوف داشت. حسن خلقش باعث شده بود بچهها شیفته او شوند. برای بچهها جلسات هفتگی میگذاشت و آنها با اشتیاق در آن جلسات شرکت میکردند. با همین روش علاوه بر آموزش نظامی، از نظر عقیدتی هم روی بچهها کار میکرد. اکثر بچههای بسیجی از مساجد وارد این حوزه شدند. آنها در حقیقت از محراب به میدان جهاد رسیدند.
عباس هم جزو همان پامنبریهای مخلص بود. طبیعتا پامنبری نسبت به انجام واجبات و مستحبات بسیار دقیق است. نماز اول وقت، انجام مستحبات، شرکت در برنامههای جمعی از جمله دعاهای ندبه و کمیل و سایر اعمال عبادی جزو برنامههای همیشگی یک بچه مسجدی است. عباس یک پامنبری پر و پاقرص بود که از محراب مسجد به محراب شهادت رسید.
آخرین مرتبهای که از من برای اعزام به خط مقدم اجازه خواست، با او مخالفت کردم. زیرا تازه از جبهه برگشته بود و من به حضور او احتیاج داشتم، اما با اصرارهای فراوانش، مرا متقاعد کرد. برخلاف میل باطنیام، اجازه دادم که برود. مگر با آن همه شور و اشتیاقی که در نگاهش موج میزد، میتوانستم مانعش شوم! کسانیکه فضای جبهه را تجربه کرده بودند، دیگر ماندن در شهر برایشان سخت میشد.
شوق دیدار با معشوق و رسیدن به لقاءا... در وجودشان شعله میکشید و کسی را یارای مقاومت در برابر عطش خواست آنها نبود. عباس هم به همین مرحله رسیده بود و من این را در نگاهش میدیدم و در تک تک جملاتش میخواندم. عباس رفت تا به آرزویش برسد و رسید.