صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایت ۹۲ سال زندگی زن سبزواری که «مادر جبهه‌ها» لقب گرفت

  • کد خبر: ۵۶۹۹۷
  • ۰۸ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۳:۲۲
پرسیده بودند: «اگر برایتان آرد بیاوریم، برای جبهه نان می‌پزید؟» زن میان سال صدخروی هم لابد به خیال اینکه حکایت یکی دو کیسه است گفته بود: «چرا که نه؟!» و چند روز بعد شده بود حکایت یک خاور آرد گندم ناخوانده، وسط یک روستای کویری در سبزوار.
آرمان اورنگ | شهرآرانیوز - پرسیده بودند: «اگر برایتان آرد بیاوریم، برای جبهه نان می‌پزید؟» زن میان سال صدخروی هم لابد به خیال اینکه حکایت یکی دو کیسه است گفته بود: «چرا که نه؟!» و چند روز بعد شده بود حکایت یک خاور آرد گندم ناخوانده، وسط یک روستای کویری در سبزوار.
حکایت صدخرو از همین جا‌ها آغاز می‌شود، از پشت در خانه خیرالنسا صدخروی که بعد‌ها نامش تا همه جای ایران رسید: «گمان می‌کردم نهایتا چهار پنج کیسه آرد است. با خودم هم می‌گفتم کاری ندارد. خواهرم هم می‌آید کمک. اما یک دفعه دیدم بچه‌های جهاد با یک خاور آرد آمده اند. چند روزی صبح تا غروب نان پختیم. کم کم بقیه زن‌های روستا هم آمدند کمک. ۱۰ تا تنور توی همین حیاط روشن شد.»
 
 

پاتوق بچه‌های جنگ

حکایت جنگ بود، حکایت همیشگی همان «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند». همیشه تاریخ هم همین بوده انگار. هرکه هم هرچه تعریف کرده از شلیک بوده، از گلوله، از خشاب، از خمپاره. توی صدخرو، ولی چهره تازه‌ای از جنگ خودش را تا وسط کوچه پس کوچه‌ها رسانده بود: حکایت نان و کلوچه و مربا و شال گردن. هفت پسر خیرالنسا منطقه بودند و شصت هفتاد تا زن روستایی هم نشسته بودند پای تنور نان و دیگ مربا یا خمیر کلوچه و بافتنی چهارمیل. فرمانده همه این بساط هم همان خیرالنسا بود، زنی صدخروی که تا کمتر از دو ماه پیش که از میانمان رفت، مجموعه بی نظیری بود از خاطره آن سال‌ها و شاید خاطرات قبل آن، در خانواده‌ای که یک روز معمولی نداشتند.
 
به قول محمدشان: «قصه مادر مال جنگ نبود فقط. خانه ما همیشه همین طوری بود. هیچ وقت نشده بود که سر سفره، فقط خودمان باشیم. همیشه یا مهمانی داشتیم یا کسی بود از روستایی ها. حاج عباس، پدرم، هم کاسب بود، از آن کاسب‌ها که نماز اول وقت مسجدشان ترک نمی‌شود. یادم هست یک بار روحانی غریبه‌ای را در مسجد دیده بود. می‌گفتند نماز و منبر که تمام شده، از طرف پرسیده: «اگر جایی برای رفتن نداری، بیا به خانه ما.» خلاصه اینکه روحانی افغانستانی با اهل و عیالش، چند ماهی آمد خانه ما. یعنی در خانه ما باز بود همیشه، به روی خوش پدرمان و سفره داری مادر. بعد هم که بچه‌ها رفتند جبهه، اینجا شده بود محل رفت وآمد بچه‌های جنگ. یکی می‌رفت و یکی می‌آمد. همان موقع هم راه پای بچه‌های جهاد باز شد.»
 
 

بچه‌های جهاد که آمدند ...

خانه خیر النسا که پاتوق شد، تازه یک خون تازه رفت توی رگ‌های روستا. حالا زن‌ها هر روز کاری داشتند، کاری که از پای تنور‌های صدخرو تا خود جبهه‌های جنوب غرب کش آمد. خیلی زود هم آدم‌های بیشتری جمع شدند. یکی نشست پای تنور نان، یکی مشغول شد به پخت کلوچه ها. گاهی خمیر رشته و لخشک می‌گذاشتند. بعد از غروب هم کلی نخ کاموا می‌آمد توی دست و دوک که بشود کلاه و شال گردن و دستکش که بچه‌های جبهه کردستان و بانه توی چله زمستان‌های استخوان سوز دهه ۶۰ گرم بمانند. خودش تعریف می‌کرد: «گفته بودم دختر‌ها یک چیز‌هایی بنویسند برای رزمنده ها. گفته بودم یک نوشته‌ای بگذارید توی کلوچه ها. یک وقت‌هایی هم اذیتشان می‌کردم. می‌گفتم بنویسید: «فقط فکر به شهادت نباشید! جنگ حتما تمام می‌شود.» بنویسید: «ما اینجا منتظرتان هستیم که بیایید و ما را بگیرید!» می‌گفت: «دختر‌ها هم سرخ و سفید می‌شدند. باز می‌نوشتند. من هم می‌گفتم: نباید که بروند دختر غریبه بگیرند. ما خودمان اینجا کلی دختر داریم!»
 

گدایی را هم یاد گرفتم

قدری که گذشت، خانه حاج عباس و خیر النسا شده بود یک پا «مرکز پشتیبانی جبهه ها». کامیون بود که آرد می‌آورد و نان می‌برد. غلغله آدم بود که می‌رفت و می‌آمد، از صبح علی الطلوع تا خود خود غروب. این وسط حاج عباس هم یکی بود مثل خود خیرالنسا: «صد تا کار کرده بودیم برای جبهه. حاج عباس هم خیلی همراه بود خدابیامرز. یادم هست یک بار با خاور آمده بودند دنبال نان. نان‌ها را بار زدیم، یکدفعه دیدیم به اندازه سه کیسه جا دارد. حاج عباس گفت حیف نیست خالی بماند؟ حیف نیست این جوری برود جبهه؟ بعد رو کرد به من که «برو از مردم روستا نون بگیر.» رفتم در خانه مردم. هر کسی که داشت داد. به جای سه کیسه، شد چهار تا. حاج عباس گفت: «آفرین. حالا گدایی را هم برای جبهه‌ها یاد گرفتی!»
 

دوباره میدان داری

«خیرالنسا» آذر امسال فوت کرد، کمتر از دو ماه پیش از این. حالا هم هنوز او را به خاطره‌های آن سال هایش می‌شناسند. پسرش تعریف می‌کند: «مادر همیشه توی میدان ماند، مثل همان موقع ها، محکم و استوار. برای همه هم کار کرده بود و از هیچ کسی هم انتظار نداشت. یادم هست یک بار رفته بود یک جشنواره. بچه‌ها گفته بودند: حاج خانم! به ما گفته اند که شما مربا‌هایی برای جبهه می‌پخته اید، مثل عسل. مادر هم برایشان مربا پخت. توی یک برنامه دیگر هم برای خیلی بازیگر‌ها مربا‌های مادر را برده بودند و گفته بودند: این‌ها مال مادر جبهه هاست، خانمی که هشت سال برای رزمنده‌ها مربا و نان و کلوچه پخته است. راستش جنگ هیچ وقت برای مادر تمام نشد. یعنی او کارهایش را نگه داشت.
 
همیشه هم کار می‌کرد. تا همین اواخر هم اصرار داشت که تا وقتی می‌تواند و بنیه دارد، برای امام حسین (ع) نوکری کند. برای همین، هر سال همین جا بساط نذری و سفره داری محرم پهن بود. بعد هم وقتی خبر دفاع از حرم حضرت زینب (س) را شنید، باز دوباره دست به کار شد تا برای مدافعان حرم کار کند. کلی کاموا گرفت برای زن‌های روستا تا برای رزمنده‌ها شال گردن و لباس گرم ببافند. دوباره کلوچه و مربا پخت و خلاصه هر کاری که می‌توانست انجام داد.»
 
 
برچسب ها: روایت مادر جبهه
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.