هر اندازه دیگری را دوست داشته باشی، میتوانی برایش خطرناک باشی. دوستداشتن همانقدر که در خودش امکان زایش دارد، بمبی خاموش است. دلیلش این است که دوستداشتن آداب دارد. اگر آدابش را ندانی، شکل دوستداشتنت کج و کوله است. خالص نیست. ما از این دوستداشتنهایی که لنگ میزنند کم نداریم، چون خودخواهی داریم، غرور داریم، حسادت داریم، و همه اینها را وارد دوستداشتنمان میکنیم. هرچه بیشتر عاشق باشیم، میتوانیم برای معشوقمان بیشتر خطرناک باشیم، اگر بلد راه نباشیم. این ناخالصی توی بیشتر همه رابطهها هست: در دوستداشتن خواهر و برادر و همسایه و رفیق و همکار و حتی همسر. فقط نسبتش فرق میکند. نسبتش بستگی به استعداد ما در فهمیدن آداب دوستداشتن دارد.
اما یک رابطهای هست که این ناخالصی را به نزدیک صفر میرساند. بیغلوغشتر از بقیه دوستداشتنهاست. به همین دلیل است که میگویند: رفیق بیکلک، مادر! مادر در دوستداشتنش معامله نمیکند. مادر در دوستداشتن فرزندش، خودخواهی را به کمترین حد ممکن میرساند. مادر با بچهاش رقابت نمیکند. مادر در برابر فرزندش غرور ندارد.
مادر از بلندشدن و اوجگرفتن بچهاش گرفتار حس حقارت نمیشود. مادر از فداکاریاش پشیمان نمیشود. من از خودم میپرسم: آیا مادر برای اینکه به این درجه از خلوص در دوستداشتن فرزندش برسد رنج برده؟ یعنی با خودش جنگیده تا توانسته است خودخواهیاش را در برابر بچهاش کنار بگذارد؟ آیا تمرین کرده است تا از خواستههای خودش به نفع فرزندش بگذرد؟ با خودش روزها کلنجار رفته تا بخشیدن بچهاش را یاد بگیرد؟ آیا روح مادر رنج برده تا حسادتش را در برابر جگرگوشهاش کنار بگذارد؟ من یکی که چنین چیزی ندیدهام. شما چطور؟ من هیچوقت ندیدهام زنی با خودسازی به این نوع دوستداشتن فرزندش رسیده باشد بلکه، چون مادر شده، بخشندگی و مهربانی و یکرنگی و فداکاری در وجودش شکل گرفته است، بیآنکه برایش تلاشی کرده باشد یا خودش این را خواسته باشد. مادر تلاشی نکرده است بتابد. چون خورشید شده، بهذات در حال تابیدن است. چون مشک شده، ناخودآگاه بوی خوش میپراکند. چون گلستان شده، بیاراده شکوفه میدهد. چون ابر شده، نمیتواند نبارد. آیا با این حساب، بوی خوشش، تابیدنش، باریدنش، شکوفهدادنش درخور تحسین است؟ وقتی خیانت دوستمان را میبخشیم، روی حسادتهای همکارمان چشم میبندیم یا خشم خود را در برابر همسرمان فرومیبریم، پا روی بخشی از وجودمان میگذاریم، خراشی به روحمان میاندازیم تا از تحمل دردش صیقل بدهیم خودمان را. ما درخور تحسین هستیم، اما مادری که بی دریغ بودنش بیرنج و بدون تلاش به دست آمده است چطور؟ اینجا بهاحتمال نباید جایی باشد که بابتش مادر را تحسین میکنیم.
او که خودسازیای در این مسیر نداشته! اما اینکه دستش را بالا ببرد و بگوید میخواهم خورشید شوم چطور؟ اینجا باید تمجیدش کرد؟ اینکه تو بخواهی مشک شوی و بدانی حتی اگر بخواهی دیگر نمیتوانی بوی خوش ندهی تمجید ندارد؟ وقتی زنی تصمیم میگیرد مادر شود، باید بداند چیزهایی در او متولد میشود که دیگر نمیتواند آنها را از خود دور کند. با این حساب، مادرشدن تصمیم شجاعانهای نیست؟ تو به جایی میرسی که حتی درخور ترحم میشوی، چون ممکن است فرزندت در برابر همه خوبیهایت آب پاکی روی دستت بریزد. ولی چون همه زنها آگاهانه تصمیم به مادرشدن نمیگیرند، نمیتوان گفت انتخاب همه آنها تحسینبرانگیز است. خیلی از زنها بیآنکه بدانند بعد از مادرشدن چه چیزی در وجودشان تغییر میکند بچهدار میشوند، مثل سربازی که نمیداند در میدان جنگ چه خبر است و حالا که در معرکه گیر افتاده، از کردهاش پشیمان هم هست، اما، چون به دفاع رفته، دیگران بیخبر از حقیقت، تحسینش میکنند.
من فکر میکنم مادرشدن بیش از اینکه به دلیل مهرورزیدن به فرزند یا تصمیم به مادرشدن درخور تحسین باشد، زمانی ستودن دارد که زنی با تجربه مادرشدن، خودش را صیقل بدهد برای اینکه دنیا را جای بهتری کند. این زن جایش روی تخم چشم است. حتما زنهایی هستند که بعد از مادرشدن، به خودشان میگویند: «تو که برای فرزندت خورشید شدهای -چه خواسته چه ناخواسته- تلاش کن به همه بتابی، حتی به آنها که پشت به تو ایستادهاند. تو که حالا برای یک نفر ابر شدهای، سعی کن بر همه بباری، حتی به آنها که اگر سبز شوند، ممکن است خار چشمت شوند. تو که حالا برای بچهات مشک شدهای، بکوش عطر خوشت را میان همه پراکنده کنی، حتی آنها که تعفنشان آزارت میدهد.» کدامیک از این کارها آسان است؟ بدون رنج است؟ زنی که بعد از مادرشدن، با آنچه در وجودش روییده، دنیا را برای دیگران جای بهتری میکند درخور ستایش نیست؟ چهقدر از مادرهای ما به همه میتابند؟