شعله زیر اجاق گاز را روشن کرد. سوپ قلم و شلغم را مثل هرروز بار گذاشت. بوی تکراری و ملالآور شلغم افسردهاش کرده بود. همه این ۲ هفته قرنطینه و کرونایی که خانهاش را پراضطراب و غمگین کرده بود سوپ پخته بود و شسته بود و آبمیوه گرفته بود. لیوان موردعلاقهاش را از گنجه برداشت. چای تازه ریخت. عطر زنجبیل و دارچین حالش را جا آورد. از داخل قوطی لاکی یک غنچه گل محمدی انداخت توی چای که عیشش کامل شود و به عطرها و صداها و سکوت توی آشپزخانه دل خوش کرد.
دستش را زد زیر چانهاش و چشمهایش را رو به آینه ریز کرد. مثل این مشتیها قیافه گرفت و گفت: «نه، هر طور شده باید یک زندگی سوررئال را تجربه کنم.» خندهاش گرفت. ادامه داد: «ولش کن! این خوب نیست. دلم میخواهد یک نقاش سبک امپرسیونیسم شوم. شاید با دود نقاشی کردم و از رنگهای تند استفاده کردم.» تصمیمش را گرفت. حالا که حال مادرش بهتر شده بود باید کاری میکرد که به کرونای لعنتی میفهماند اینجا چه کسی رئیس است. بلند شد، نه مثل برخاستن عادی و روزمره. چنان حماسی بلند شد انگار میخواست با همین ۴ تا قلممو و ۳ تا قوطی رنگ نصفهنیمه به جنگ کرونا برود و از میدان به درش کند. نشست روبهروی بوم سفید نقاشی و طرح اولیه صورت مادرش را اتود زد. گریهاش گرفت. آن چهره صمیمانه و پر از چروکهای ریز و درشت، آن مهربانی بیحد، آن دختر قدیمی خوشآبورنگ که معلم دهههای ۲۰ و ۳۰ بود و دخترهای زیادی در شهر شاگردش بودند، بعد از بیماری سخت، چهقدر تکیده و لاغر شده بود.
دلش خواست شأن و نبوغ و ذات انسان را روی بوم نقاشی بکشد. روزها و شبهای سخت قرنطینه از او آدمی سرسخت و مقتدر ساخته بود. دیگر از آن خودبینیهای کودکانه و تنگفکریهای قدیم خبری نبود. نه گله میکرد، نه از چیزی دلزده میشد. دلش میخواست عدول کند از سراسیمگیهای روحیاش، رها شود، زندگی کند، نمیرد. قلممو را به رنگ آغشته کرد. از خودش پرسید برای طرح اولیه و کشیدن دقیق بیماری از چه رنگی باید استفاده کند، رنج را در صورت مادرش چهرنگی بکشد یا اضطراب روزهای پشت در بیمارستان را. باز دلش غنج رفت برای رنگهای تند و قرمز. دلش خواست هر طور شده درباره زندگی بکشد، از شأن آدمی و تجربهاش برای زیستن و زندهماندن، از چشمها، از فروغ چشمها وقتی امیدوار است و نبضی شادمانه دارد. باید به یگانگی و همدلی با جهان برسد تا سزاوار رهایی باشد و رنگهای زرد و سبز خوش بنشینند توی بوم چهارضلعیاش. دلش انار خواست با آن رنگ بینهایتش در نشانهای از جان از خون در رگهای خودش مادرش و زیستن انسانی. دلش میخواست خودش را به زندگی اثبات کند. مثل شعاری تمامقد قدرتش را، شهامتش را توی عمق لایههای نقاشی بیاورد، توی نورها و درخششها. پرسپکتیو عاشقی باشد ته ته فضاسازیاش. دوباره خندهاش گرفت از اینکه با این همه فکرهای عجیب توی سرش، چه خوب میشد اگر شاعری آوانگارد میشد و هرروز یک مانیفست خوشرنگولعاب بیرون میداد.
دوباره روی چهره مادرش تمرکز کرد. گریهاش گرفت. باید برای تولدش کار را تمام میکرد. دلش میخواست بیماری این همه جدی نبود. اطمینان داشت به دنیا. بیاعتماد نبود. به قطعیت و قاطعیت زیستن امیدوار بود با وجود همه دشواریها. انسان بودن گاهی چهقدر سخت میشد و چهقدر میخواست همین کلمه کلیشهای امید را نقاشی کند و نمیتوانست مفهوم را روی بوم سرد نقاشی بیاورد. کارش سخت بود. باز نشانهای برای خودش جست. به معرفتها و سزاواریهای آدمی فکر کرد. پرهیزکارانه و عاشقوار تصمیمش را گرفت. قاطع و استوار انتخابش را نهایی کرد. رنگهای تند و آرامشبخش را کشید روی بوم، مثل موسیقی ملایمی در باد، و چشمهای مادرش را پر از خندههای ناب صمیمی کشید و مطلب را تمام کرد. برای روسریاش گلهای بنفش ریز کشید و روی لپ راستش چال کوچکی زد. هی گوشه لبش را بالا و بالاتر برد. سعی کرد ردیف دندانها جوری نقاشی شود که همینطور برق بزند از خنده، و امید را هی قشنگ نشان بدهد. ولول کند از ذوق و تمیزی و پاکیزگی. پیراهنی قرمز با دامنی بیقرار و پر از چین و موج کشید برای مامانخانم بازنشستهاش. چه اشکالی دارد؟ «روز تولد نزدیک است و من چه خوشبختم که تو را دارم. امضا، مریم، با سبک رئالیسم جادویی. بوسه پیوست است.»