صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

حداکثر خونسردی، حداقل احساسات

  • کد خبر: ۵۹۱۱۵
  • ۳۰ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۱:۱۸
حبیبه جعفریان- نویسنده و روزنامه نگار

اگر از داستان کوتاه خوشتان می آید، اگر از سادگی خوشتان می آید، اگر حوصله حرف های قلمبه سلمبه را ندارید، اگر اعصاب توصیف دارودرخت و چشم وابرو و قدوبالا را ندارید، اگر از آن هایی هستید که فکر می کنند عشق هم مثل انتقام، غذایی است که باید سرد سرو شود، بی گمان از چخوف خوشتان خواهد آمد و در این صورت این بخت را دارید که یک آدم حسابی به حساب بیایید. نکته دیگر اینکه اگر از داستان کوتاه دل خوشی ندارید، دیگر بی شک باید با چخوف آشنا شوید؛ چون داستان های او این قدرت را دارند که نظر شما را برگردانند و داستان کوتاه را برایتان زنده کنند.

 

الان کمی تصورش سخت است اما تا قبل از چخوف، تقریبا کسی به صرافت نیفتاده بود که می شود درباره سر خوردن روی برف، درباره دوستی که به طور تصادفی در ایستگاه راه آهن دیده ای، درباره ملال زندگی در شهری کوچک یا بزرگ و خلاصه درباره این اتفاق که هیچ اتفاقی نمی افتد، داستان نوشت. شخصیت های مورد علاقه چخوف، آدم های عادی بودند.

 

آدم هایی که به قول خودش به قطب شمال نمی رفتند و از کوه پرت نمی شدند. آن ها می رفتند اداره، با زنشان دعوا می کردند و سوپ کلم می خوردند. چخوف دراصل پزشک بود. البته خودش هیچ وقت نتوانست تصمیم بگیرد دراصل کدام است؛ نویسنده یا پزشک؟ چون هردو را دوست داشت. این موضوع باعث شد با همه نوع آدمی سروکار داشته باشد و این برای یک نویسنده، شانس بزرگی است؛ به خصوص کسی که می خواهد درباره مردم عادی بنویسد.

 

چخوف اولین داستان هایش را برای یک مجله فکاهی می‌نوشت. او علاوه بر قد بلند و مو‌های خرمایی، استعداد طنز خوبی هم داشت، اما ازآنجاکه هیچ کس کامل نیست، مرد فقیری بود. درواقع به امید اینکه پولی دست خودش و خانواده ۹ نفره اش را بگیرد، به سرش زد که بنویسد.

 
قرار بود که چخوف هر هفته یک داستان ۱۰۰ سطری، فقط ۱۰۰ سطر، به آن مجله بدهد و در ازای هر سطر ۸ کوپک بگیرد. (هر ۱۰۰ کوپک می‌شد یک روبل.) خیلی‌ها می‌گویند همین ماجرای «فقط ۱۰۰ سطر» بود که سبک مختصر و مفید نویسی چخوف را شکل داد. منطقی به نظر می‌رسد، اما تأثیر شخصیت خودش را هم نباید فراموش کرد. چخوف آدم سردی بود. خیلی مهربان، اما سرد، درحالی که از وقتی ۲۰ سالش بود، بیش و کم، همه زن‌هایی که او را می‌دیدند، عاشقش می‌شدند. او در چهل ویک سالگی ازدواج کرد و سه سال بعدش مرد. یکی از دوستان چخوف درباره اش می‌نویسد: «فکر می‌کنم او قلب خودش را برای هیچ کس کاملا باز نکرد یا به هیچ کس کاملا دل نداد». او با همه مهربانی تا آنجا که به رفاقت و دوستی مربوط است، سرد بود. چخوف می‌گفت ببینید تولستوی چطور داستان می‌نویسد: آفتاب طلوع می‌کند. آفتاب غروب می‌کند. پرنده‌ها می‌خوانند. هیچ کدام این‌ها نمی‌خندند یا هق هق نمی‌کنند و نکته اصلی همین است؛ سادگی.
 
او طرفدار حداکثر خونسردی و حداقل احساسات بود. اگر تو طرفدار حداکثر احساسات هستی، فقط کار خودت پیچیده‌تر می‌شود؛ چون باید هنگام نوشتن آن ها، از همیشه خونسردتر باشی.
 
به نظر او هر چیزی که با داستان ارتباط نداشت، باید بیرحمانه دور ریخته می‌شد. این همان کاری بود که خودش می‌کرد. دوستانش نسخه‌های دست نویسش را قبل از اینکه فرصت پیدا کند ناقصشان کند، از دستش می‌قاپیدند. اگر این کار را نمی‌کردند، همه داستان هایش تبدیل می‌شدند به چیزی شبیه این: «آن زن و مرد جوان بودند. عاشق هم شدند. ازدواج کردند و بدبخت شدند.»
 
 
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.