او را سالهای سال با عطرش به خاطر میآوردم. البته درستش این است که... با این بو یاد حیاط مدرسه میافتادم که با وجود اینکه هیچ وقت در آن تنبیه یا توبیخ نشده بودم، دوستش نداشتم. شاید اصلا مدرسه را دوست نداشتم و معلم کلاس سوم دبستانم را که لاغر بود با صورتی سرد، متناسب و رنگ پریده و مانتو و شلوار سورمهای تیرهای که از بس صاف و اتوکشیده بود، به آدم اضطراب میداد و بوی عطرش.
شاید «اضطراب» را من با آن عطر بود که شهود کردم؛ عطر کمی تند کمی شیرین کمی عبوسی که احساساتی را در من بیدار میکرد که اولین آنها ترس بود. دلهره بود. شاید، چون معلمم همیشه یک طور بود؛ سرد، متناسب و رنگ پریده و با همه این طور بود؛ سرد، متناسب و رنگ پریده. هیچ وقت نشد به هیچ بهانهای او را مهربان تر، گرمتر یا طور دیگرتر ببینیم و این نکته را انگار آن اتوی تیز لباسش و عطر منتشر تلخ و شیرینش هر روز به ما یادآوری میکرد.
یادم هست که دنیای بوها و عطرها را و اینکه میشود جهان را با استشمام آنها دید و تجربه کرد، این گونه کشف کردم. بعد از آن بود که فهمیدم صبح ها، صبحهای خیلی زود، وقتی هوا هنوز روشن نشده است، چرا ناگهان از خواب بیدار میشوم. بیدار میشدم، چون بویی به دماغم میخورد. بویی که بابا برای من، آن بود و از لابه لای اورکتش، جوراب هایش و بافتههای پشمی ظریفی که بهشان میگفت پاتاوه و برای اینکه سرما اذیتش نکند هر روز صبح دور ساق پاهایش میپیچید، بیرون میتراوید.
بویی که ترکیبی بود از عطر وحشی چغندرقند (بابا کارگر کارخانه قند بود)، بوی تند خاک و گله (پاتاوهها را مادر بابا برایش بافته بود و او همه جوانی اش را با آن ها، دنبال گوسفندهایش به صحرا رفته بود) و کمی گل محمدی (تنها عطری که بابا به خودش میزد). آن بو را که میشنیدم، از خواب خوشی که غرقش بودم، هوشیار میشدم. میفهمیدم که شب دارد تمام میشود. میفهمیدم که بابا دارد میرود. برای من جدایی، این بود؛ ترکیبی از چغندرقند و صحرا و گل محمدی. هنوز هم هست. بعدها، همان طور که بزرگتر شدم، بوها رنگارنگتر شدند و دنیا پیچیده تر. الان فهرست بلندبالایی دارم از بوهایی که زندگی مرا و آدم هایش و خوشیها و حسرت هایش را ساخته اند، اما یکی شان هست که دلم میخواهد از آن هم اینجا بگویم.
عطر برنج تازه آستانه که کمی مانده به سحر ماه رمضان، کم کم داشت توی دیگ قد میکشید و با بخار گیج و اسیر آن که کشتی میگرفت، چنان عطری میپراکند که برای هوشیار شدن دیگر نیازی به نوازشهای بابا یا زمزمه رادیوی ترانزیستوری آشپزخانه -که مامان از دو ساعت مانده به اذان بیخ گوشش یا بغل دستش میگذاشت و صدایش را کم میکرد تا چلو از کار دربیاید- نداشتی. من که نداشتم. من با عطر آن برنجها که قد میکشیدند، بیدار میشدم. جهان برای من بو بود. عطر بود. روزه، عطر بود. ترسها عطر بودند. آدمها عطر بودند. عشقها و غمها و دلتنگیها و اشیا عطر بودند. هنوز هم این طور است. فکر کنم به جز عطر فقط موسیقی بتواند چنین کاری بکند.