زهرا بیات | شهرآرانیوز - نادر رضایی متولد روستای بیلند گناباد در سال ۱۳۴۲ یک ماه پس از تولد، به همراه خانواده ساکن آبادان شد. پدرش اوایل انقلاب در آبادان فوت کرد و خانواده تصمیم گرفتند برای ادامه زندگی به مشهد بیایند؛ اینگونه بود که نادر دیپلمش را در مشهد گرفت و بعد از مدتی وارد سپاه پاسداران مشهد شد. او از طریق سپاه، چند نوبت به جبهه اعزام شد و حدود ۸ ماه را در مناطق جنگی گذراند. در آخرین اعزام همراه تیپ ویژه شهدا به کردستان رفت تا با ضد انقلاب مبارزه کند. اینگونه بود که ۳۱ خرداد ۱۳۶۳ در منطقه حسنلو و سلطان در مرز ترکیه ابتدا مجروح به اسارت منافقان درآمد و سپس به شهادت رسید. پیکر مطهرش دو هفته بعد در مشهد تشییع و در بهشت رضا به خاک سپرده شد.
در سالهای نخست پیروزی انقلاب و در زمانی که هنوز کار تثبیت حاکمیت انقلاب در بخشهایی از آذربایجانغربی تکمیل نشده بود، پس از برقراری امنیت در روستاهای منطقه انزل، مرگور و ترگور، حدود ۷۰۰ نفر از شورشیان دموکرات، کومله، چریکهای فدایی خلق (اقلیت)، سازمان مجاهدین خلق (منافقین) و اشرار وابسته به صنار مامدی و طاهرخان سیمیتقو، در روستاها و ارتفاعات نوار مرزی شمال و جنوب سرو مستقر شدند و با اعزام گروههایی، جادهها و روستاهای اطراف ارومیه را ناامن کردند. آن زمان با تصمیم قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع)، قرارگاه عملیاتی به فرماندهی غلامرضا جلالی در روستای هوسین مستقر شد و با ایجاد ۴ قرارگاه فرعی، عملیات لیلةالقدر را در ۳۰ خرداد ۱۳۶۳ مصادف با ۲۱ رمضان، برای پاکسازی منطقه و برقراری امنیت آغاز کرد.
در این عملیات بسیاری از شورشیان از حضور یگانهای سپاه، ژاندارمری و عشایر محل در منطقه مطلع شدند و به خاک ترکیه گریختند. با وجود این، ۳۲ نفر از آنان کشته، ۴۱ نفر زخمی و ۱۰ نفر نیز اسیر شدند. بعد از عملیات نیز حدود ۴۰۰ نفر از شورشیان خود را تسلیم رزمندگان سپاه اسلام کردند تا امان نامه دریافت کنند. در این عملیات حسن طاهرنژاد مسئول اطلاعات عملیات قرارگاه حمزه و ۱۵ نفر دیگر از نیروهای خودی از جمله نادر رضایی، سیدعلی توکلی، مهدی عاشقالحسینی و حمیدرضا جاودانی به شهادت رسیدند.
سالها قبل از جبهه رفتن نادر، روزی تمام اعضای خانواده دور هم جمع بودیم. صحبت میکردیم. ناگهان صدای صحبت خودمان را شنیدیم. نادر کنار ضبط صوت نشسته بود. گفت به صحبتهایتان گوش کنید و ضبط را روشن کرد. وقتی حرفهایمان را شنیدیم همه ناراحت شدیم که چرا حرفهای بیخودی زدهایم. نادر با این کار میخواست بگوید از این حرفها نزنید صحبتی بکنید که برای آخرت شما مفید باشد. بعد گفت: تمام حرفهای شما ضبط میشود و در نزد خداوند محفوظ است، مراقب اعمال و صحبتهایتان باشید.
خانمی به محل کارم مراجعه کرد و گفت: مسافر هستم در راه ماندهام. من هم روی حساب اینکه حقیقت را میگوید به برادرم مراجعه کردم و موضوع را گفتم. گفت: به چه مقدار پول نیاز دارد؟ گفتم اگر ششصد تومان بدهید خوب است. فورا ششصد تومان داد و گفت پول را به این خانم بدهید. من هم پول را بردم تا تحویل بدهم، ولی آن زن رفته بود. اگرچه پول را به نادر برگرداندم، اما آن مبلغ نصف حقوق او بود که او در چشم برهم زدنی بخشیده بود.
نادر که زخمی میشود به بقیه دوستانش میگوید شما سریعتر از دره خارج شوید، من دیگر قادر به راه رفتن نیستم، همین جا جلوی آنها را میگیرم. دوستان نادر در آن لحظه به دلیل صعبالعبور بودن آن دره و نزدیک بودن فاصلهشان با کوملهها نمیتوانند کمک کنند و مجبور میشوند برای جلوگیری از قتل عام تمام گروه، بدون نادر ـ از شیاری که در آن دره وجود داشت ـ خود را از آن مهلکه بیرون بکشند. آنطور که دوستانش از دور دیده بودند نادر تا آخرین تیرش جلوی کوملهها را گرفته بود و مانع پیشروی آنها شده بود.
ظاهراً وقتی گلولههایش تمام میشود به دست کوملهها اسیر میشود. بعد از چند روز بچههای سپاه طی یک پاتک آن منطقه را به تسخیر خود در میآورند و جنازه نادر را پیدا میکنند، اما نه در آن جایی که اسیر شده بود بلکه او را در نقطهای خیلی دورتر از جایی که زخمی شده بود مییابند. آنطور که همرزمانش میگفتند و عکسهایش نشان میداد وقتی کوملهها او را میگیرند به طرز فجیعی شکنجه میکنند. دندانهایش را کشیده، شکمش را پاره کرده و آنقدر گلوله به سرش زده بودند که چیزی از سرش نمانده بود تا شناسایی نشود. نادر واقعاً همانطور که دوست داشت شهید شد و به آرزوی همیشگیاش رسید.
راوی: هما رضایی، خواهر شهید
از طرف سپاه به برادران سپاهی فعّال به عنوان عیدی، سکه طلا داده بودند. به نادر گفتم: مادر جان به تو عیدی ندادند؟! تو که تمام وقتت را برای کارهای سپاه میگذاری. گفت: مادر میخواهی چکار؟ گفتم: تو بالاخره در آینده میخواهی ازدواج کنی خرج و مخارج داری، باید از همین حالا به فکر باشی. گفت: مادر مال دنیا برای من اهمیتی ندارد، من به چیزهای بهتری فکر میکنم.
یک موتور سیکلت از سپاه تحویلش بود که آن موتور را به خانه میآورد. یک روز گفتم: در خانه نان نداریم، محبت کن تا من غذا آماده میکنم، برو نانوایی چند نان بگیر بیا. با موتور برو تا زود برگردی. نادر بلافاصله به نانوایی رفت، اما بدون موتور. هنگامی که برگشت گفتم: نادر چرا با موتور نرفتی؟ گفت: هیچی همین جوری میخواستم کمی پیادهروی کنم. گفتم: من که باورم نمیشود. وقتی دید اصرار میکنم. گفت: آخر مادرجان این موتورسیکلت مال بیتالمال است و من این را برای انجام کارهای سپاه تحویل گرفتهام و درست نیست که از آن استفاده شخصی کنم.
راوی: حاجیه بهزاد، مادر شهید
لازم است مطالبی را به عرض مادرم برسانم اول اینکه عمر انسان دست خودش نیست که بخواهد ناراحت باشد، بنابراین ناراحتی در اینباره لزومی ندارد. مورد دوم؛ کسی که به سپاه -یا سازمانی که از انقلاب دفاع میکند- آمد، دیگر اختیارش دست خودش نیست، بلکه دست شرایط انقلاب است که چگونه پیش آید؛ یک وقت جنگ است، یک وقت بازسازی، یک وقت خراب کردن.
بستگی به شرایط انقلاب دارد. در حال حاضر جنگ است و در کنار آن باسازی، پس از آنجا که من در سپاه هستم و از طرفی ضرورت انقلاب شرکت در جنگ است، من آمدم. مورد سوم دلایل شخصی است که دیدم برای خودم بهتر است. مورد چهارم اینکه اکنون اگر کنار بنشینید و انقلاب که در خط اسلام است ضربه بخورد، فردا باید جوابگو باشید. من میدانم تو هیچوقت چنین چیزی برای من نمیخواهی، چون چند بار خودت گفتی که «۶تا پسر من فدای اسلام!» پس دیگر لزومی برای ناراحت شدن نیست. حال این بماند که من لیاقت فدا شدن در راه خدا یا اسلام را داشته باشم یا نه؟ ولی شما اجر و ثواب خودتان را میبرید.
بخشی از یکی از نامههای شهید نادر رضایی به مادرش
در اوایل جنگ واحد اطلاعات برای جبهه رفتن بچههای سپاه سختگیری میکرد. چون در آن زمان نیاز بود تا عدهای هم پشت جبهه را حفظ و به مشکلات رسیدگی کنند، اما تعدادی از بچههای واحد اطلاعات زیر بار این قضیه نمیرفتند و به اشکال مختلف سعی میکردند نظر مسئولان را درباره اعزامشان به جبهه جلب کنند. یکی از این افراد که نمیتوانست صبر کند، نادر رضایی بود. هر دفعه خبری از جبهه میرسید اشک در چشمانش جمع میشد. خلاصه پس از تلاش زیاد توانستیم نظر مسئولان را جلب کنیم. بحث حفاظت اطلاعات هم تازه مطرح شده بود و اعلام شد در جبهه حفاظت لازم است و شما از این طریق میتوانید اعزام شوید. خلاصه از این کانال وارد جبهه شدیم.
عملیات گستردهای علیه نیروهای عراقی طراحی کرده بودند. فرمانده لشکر گفت: چهار، پنج نیرو برای تیمهای شناسایی میخواهم. در ضمن احتمال زنده ماندن اینها یک درصد است.
در چادر ستاد خبری بچهها را جمع کردم، فرصت هم خیلی کم بود، گفتم بچهها به پنج نفر برای شناسایی نیاز داریم که احتمال برگشتشان یک درصد است. ۹۹ درصد اینها شهید میشوند، با این شرایط هرکس که داوطلب است اعلام آمادگی کند.
اوّلین نفری که هنوز صحبتم تمام نشده بود آمادگی خودش را اعلام کرد؛ نادر رضایی بود. بلافاصله گفت: من میروم. خلاصه افراد انتخاب شدند. قرار بر این بود کسی از این اعزام خبردار نشود. به طور خیلی مظلومانه خداحافظی کردند و رفتند. حتی ایشان از صمیمیترین دوستانش به دلایل امنیتی نتوانست خداحافظی کند و متأسفانه در همان عملیات به طرز دلخراشی هم به شهادت رسید.
راوی: علی طالبیان، همرزم شهید
شهید نادر رضایی، مسئول بخش تحقیقات واحد اطلاعات، بود و ما زیر نظر ایشان مشغول بودیم. با توجه به حساسیت شغلی ما یکسری آموزشهای خاصی در همینباره دیده بودیم که چطور تعقیب نشویم. یک روز بعد از کارهایم به محل کار برگشتم بعد از ۵ دقیقه آقای رضایی وارد اتاق شد، احوالپرسی و روبوسی کرد. دستم را گرفت و به کناری برد. گفت: مگر به شما توصیه نکرده بودم که مواظب باشید تا تعقیب نشوید؟ گفتم: چرا؟ گفت: من یک ساعت و نیم است که دارم شما را تعقیب میکنم و سپس به من گفت که کجاها رفتهام. این حرکت او از صد کلاس آموزشی برای من بهتر بود و بعد به عنوان یک مدیر این کار را خیلی با احترام انجام داد و آبروی من را پیش همکارانم نبرد.
یادم است بهار سال ۶۳ بود. کردستان بسیار سرسبز و زیبا بود. دوربینی داشتم و یکی از دوستانم عکسی در میان گلها و سبزهها از من گرفته بود. عکس بسیار زیبایی شده بود. نادر عکس را که دید. گفت: من هم یک عکس با همین کیفیت میخواهم. گفت: من عکس خوبی ندارم، اگر شهید شدم، خانوادهام عکس به درد بخوری از من ندارند. من خندهام گرفته بود، گفتم: خیلی تند میروی، هنوز قرار است کلی برای ما کار کنی. قبل از عملیات مرتب میگفت: آن عکس را که به من قول دادهای بگیر. میگفتم: الان وقتش نیست. میگفت: نه الان باید بگیری. خلاصه مجبور شدم خواستهاش را اجابت کنم. انگار خود نادر خبر داشت که دیگر بازگشتی وجود ندارد. بعد شهادتش گوشه همان عکس روبان قرمزی زدیم و رویش نوشتیم بهشت مبارکت باد نادر. قبل از عملیات، لباس سپاهی تنش بود. گفتم: موقع عملیات این لباس را عوض کن، چون با این لباس تو را در کردستان سوراخ سوراخ میکنند. گفت: دوست دارم با همین لباس شهید شوم. افتخار میکنم با همین لباس شهید شوم.
راوی: حسن امین زاده، دوست و همرزم شهید
منابع: پرونده شهیددر مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، بسیج
و سپاه امام رضا (ع) و پرونده شهید در بنیاد شهید منطقه ۲ مشهد