ساعت ها، روزها، هفتهها و حتى ماه هاست شانه به شانه امید در صف انتظار کارگران ساده ایستاده اند براى کارى ساده که از تخصص و تحصیلات دانشگاهى بی نیاز است؛ مثلا یک کار خدماتى ساده در بیمارستانى براى انتقال بیماران قوزکرده از درد با ویلچر از اورژانس به بخش سی تى اسکن. مثلا کار بسته بندى در کارخانه مرباى هویج یا رب گوجه فرنگى یا سس ۱۳ هزار جزیره!
نام این خانمها و آقایان محترمتر از زنده بودن که براى زندگى در انتظار مانده اند مثلا ملیحه، محمد، مهدى، لاله، منصوره یا عباس و صابر و... اصلا چه فرقى میکند که نامشان چیست؟ آنچه فرق میکند، میزان تحصیلات آنان است که از کاردانى تا کارشناسى ارشد در صف طولانى داوطلبان کار ساده درجا میزنند. یکى از همین ارشدىها پیک پیتزامخلوط بود و آن یکى راننده اسنپ که شبها با پراید پدرش، مسافران زیر مهتاب را در تابستان تفتان جابه جا میکرد و هر دوی اینان در هزارجا فرم پر کرده بودند؛ از دربانى تا رنگ کارى نرده هاى رنگ ورورفته وسط بولوار آرزو.
سوگند میخورم مرد میان سال فاضل، فهیم و ادیب و صاحب کتابى را میشناسم که به نگهبانى در یک مجتمع مسکونى راضى شد، اما مدیر مجتمع رضایت نداد، وقتى آمد و گفت وشنود او را دریافت.
گفته بود: این کار در شأن شما نیست و جواب شنیده بود: به این کار نیاز دارم، جایى به اندازه همان پست نگهبانى با حقوق اندک که از پس خوردوخوراک ساده و یک بسته سیگار و چند خودکار بیک و یک دفتر صدبرگ در ماه برآید. آقاى مدیر جواب داده بود: شرمنده نفرمایید استاد! این کار به هیچ وجه در شأن شما نیست. همین!
سوال ساده: چه اتفاقى دارد میافتد یا افتاده است که کتاب هاى کتابخانهای شهرى در خوزستان، لابد به علت بلااستفاده ماندن، کیلویى در معرض فروش قرار گرفته است؟ مثل کاغذباطله، مثل روزنامه هاى جامانده از مطالعه که در انتظار مقوا شدن، خمیازه میکشند؟
یک سوال کمی غمگین: اخلاق من و شما و این یکى و آن یکى و درحقیقت اخلاق جمعى ما زائل شده است و با تلاشى اخلاقى روبه رو هستیم؟
به عنوان یک روزنامه نگار بسى پرسابقه و مدرس پیش کسوت روزنامه نویسى، باید بنویسم روزگار کم سابقه اى در مخدوش شدن اخلاق جمعى و نظاممند است. چرا؟ چون اگر اخلاق را مجموعه اى از قواعد و اصولى بدانیم که در خدمت برپایى زندگى سالم، سزاوار، محترم و ارتقاى آن به جایگاه والاتر است، در این صورت اخلاق یعنى ارزش و اعتبار و اهمیت کارکردها و مناسبات فردى و جمعى را در حوزه هاى متنوع و متعددى از دست داده ایم؛ دروغگویى عرصه را بر راستگویی تنگ کرده است. بیکارى بیشتر از کار درحال تولید است.
دزدى شمارش نشدنی، اعتماد گمشده، گرانى مزمن و درمان ناپذیر است. فقیر میلیون میلیون، جمعیت معتاد بیشتر از جامعه ۴ میلیونى دانشجویان و... بس کنم این سیاهه طولانى و برشمارى بیشتر آن را که موجب شرمسارى است؛ به ویژه که همواره از فضیلت و اهمیت اخلاق و درستکاری گفته ایم و همچنان میگوییم، اما در عمل آن را نادیده گرفته ایم، پس گفتگو را از دست داده ایم، پس نسبتمان را با گفتمان فعال قطع کرده ایم. به عبارت دیگر بیش از آنکه به سمت بهبود روان و آرامش خیال برویم، به سوى تشدید پریشانى خاطر، استرس هاى حاد و افسردگى هاى سیاه، روان هستیم.
نکته؛ ما تفاهم را طرد کرده و تحمل از دست داده ایم، درحالی که زیر یک سقف هستیم، پس تماس را به تضاد و تقابل تنزل داده ایم. تماسى اگر هست، سطحى است که نتیجه ساده آن، احساس ناآشنایى و سوءتفاهم است.
راست این است حالا که مسئولان به ایجاد تفاهم جمعى، کم توجه یا از انجام آن ناتوان هستند، بهتر آن است که هریک از ما به خلق مناسبات سالم و سازنده همت گماریم.
یکى از بیکاران تحصیل کرده که دم نانوایى، ترخون، ریحان و تربچه نقلى پاک کرده مى فروشد، مى گوید: «سبزى دلمه ندارم. از همینها ببر، کوکو درست کن تا شب بدون کابوس بخوابى!» شما آیا او را دیده اید یا سرکار سادهای رفته است؟