زهرا بیات | شهرآرانیوز - محمد سخندان ۲۵ فروردین ۱۳۷۱ در مشهد به دنیا آمد. از کودکی با قرآن و داستان زندگی ائمه اطهار (ع) مأنوس بود. بزرگتر که شد، به یکی از بسیجیان فعال مسجد محل و حوزههای مالکاشتر و حر بدل شد. علاوهبراین، به ورزشهای رزمی علاقهمند بود و رشته «هاپکیدو» و دفاع شخصی را آموزش دید. دانشجوی سال دوم رشته طراحی صنعتی و نقشهکشی دانشگاه ابنسینای سبزوار بود که درس را رها کرد و به شغل بستن داربست روی آورد. محمد به امور دینی بسیار مقید بود و تلاش میکرد نماز و روزهاش به هیچ نحو قضا نشود.
او یکی از عاشقان ائمه (ع) بود؛ بههمیندلیل زمانیکه داعش در سوریه ظهور کرد، عزم خود را جزم کرد که برای دفاع از حرم بیبی زینب (س) برود. در همین مسیر، با کمک یکی از دوستانش در مشهد، لهجه مهاجران افغانستانی را فراگرفت و درنهایت سال۱۳۹۴ بهعنوان یکی از اعضای فاطمیون، عازم سوریه شد. او پیش از اعزام پرسیده بود: «مظلومترین شهید در سوریه کیست؟» همه «سید ذاکر» را معرفی کرده بودند؛ ازاینرو محمد نام جهادی «سید ذاکر حسینی» را برای خود برگزید.
سید ذاکر کسی بود که داعشیها در اسیرکردنش عاجز بودند؛ پس او را با آتش، محاصره کردند تا زندهزنده بسوزد. ۱۵آبان۱۳۹۴، محمد سخندان پس از پنجهفته نبرد در حلب سوریه دعوت حق را لبیک گفت. پیکرش بعداز تشییعی باشکوه، ۲۸ آبان بهعنوان یکی از شهدای مشهدی مدافع حرم، در قطعه ۳۰ بهشترضا به خاک سپرده شد. هفته بسیج بهانهای شد تا در «پلاک سرخ» این هفته به زندگی این شهید بسیجی بپردازیم.
محمد بهخاطر سابقه ایثارگری من، از سربازی معاف شد؛ باوجوداین، از کودکی با خاطرات جنگ و شهدا زندگی کرد. من در سیزدهسالگی به رزمندگان هشتسال دفاع مقدس پیوستم و زمانیکه جنگ تحمیلی به پایان رسید، هفدهسالم تمام نشده بود. در این مدت، هیچ تیر یا ترکشی به من اصابت نکرد؛ شاید به این دلیل که قرار بود محمد پا به دنیا بگذارد و آن دنیا شفیعم شود. شهدای مدافع حرم، چکیده جوانانی هستند که در زمان هشت سال دفاع مقدس فعالیت داشتند.
محمد زمانی که خبر شهادت برادران بختی را شنید، خود را به آب و آتش زد تا به سوریه برود. برای پیوستن به تیپ فاطمیون، همه کاری کرد. بعد هم که رفت، با اینکه زمان مأموریتش تمام شده بود، از بازگشت ممانعت میکرد. اصرار داشت در سوریه بماند. قرابتی تاریخی با بیبیزینب (س) داشت؛ هم در بیمارستان حضرتزینب (س) به دنیا آمده بود، هم مادربزرگش که «زینب» نام داشت، او را بزرگ کرده بود و درنهایت در جوار حرم مطهر عمه سادات، حضرت زینب (س)، به مقام رفیع شهادت رسید. (اسماعیل سخندان، پدر شهید)
همسر محمد برای اعزام او به سوریه رضایت داده بود؛ باوجوداین من و پدرش از این مسئله باخبر نبودیم، تا یک روز پیش از اعزامش به سوریه. ابتدا حرفهای او را باور نمیکردیم؛ اما زمانیکه جدیت او را دیدیم، تلاش کردیم که او را از رفتن منصرف کنیم. گفتیم هر زمان در ایران جنگ شد، برود. او در پاسخ ما گفت: «خط مقدم آنجاست. داعشیها وحشی هستند؛ پس باید بهخاطر حضرت زینب (س) هم که شده، بروم.» میگفت: «خوش بهحال کسانی که سربازان امامزمان (عج) شوند؛ من تلاش میکنم که انگشت کوچک آنها باشم.»
محمد از بچگی به شهدا علاقه داشت، اما اصلا فکر نمیکردم که به این زودی به قافله آنها بپیوندد. خودش میدانسته ممکن است دیگر بازنگردد. گمنام و به نام افغانستانی به سوریه رفته بود؛ شوهرخواهرش گفته بود: «حالا که بهعنوان سید ذاکر حسینی و در قالب تیپ فاطمیون به سوریه میروی، ممکن است مفقود شوی.»، اما محمد در پاسخ گفته بود بهخاطر حضرت زینب (س) میرود و اگر صلاح باشد، جنازهاش پیدا خواهد شد. تا بعد از شهادتش، بیشتر همرزمانش نمیدانستند که او ایرانی است. (مریم سالخورده، مادرشهید)
هر وقت پیکر شهدای مدافع حرم را میآوردند، محمد مرا تشویق میکرد تا با هم در مراسم تشییع پیکر آنها شرکت کنیم. در مراسم شهیدان مصطفی و مجتبی بختی، وقتی مادر و همسران شهیدان را دیدم، با خودم گفتم: «اینها چه صبری دارند....» یک هفته از تشییع آنها گذشته بود که محمد گفت برای زیارت شهدای مدافع حرم به بهشت رضا برویم. آن روز لباسی بر تن داشت که روی آن نوشته شده بود: «لبیک یا زینب (س)». آنجا خودش را روی مزار شهیدان بختی انداخت و گریه کرد. به شهدا میگفت: «از حضرت زینب (س) بخواهید من هم بیایم و جانم را فدایش کنم.»
ابتدا با خواستهاش برای رفتن به سوریه مخالفت کردم. فقط دوسالونیم بود که زندگیمان را آغاز کرده بودیم. سعی میکردم با گفتن این حرفها که سن ما هنوز کم است و فرصت داریم، محمد را از رفتن منصرف کنم، اما میگفت: «اگر ما نرویم، چه کسی میخواهد برود!»، میگفت: «صبر کن! ببین این صبر تو چقدر بیبیزینب (س) را خوشحال میکند.» یک شب گفت: «خودت جواب حضرت زینب (س) را بده.» پشتم لرزید. دیدم وقتی از دین و خدا دم میزنیم، باید عمل کنیم. درنهایت برای خودش مدرک درست کرد که بهعنوان عضو فاطمیون برود. با کمک دوستش، حامد گوهری، لهجه افغانی را هم یاد گرفت.
مهربان و باصداقت بود؛ یک بار هم به من دروغ نگفت. احساس میکردم که زندگی شیرینم با او دوام ندارد. میگفتم: «تو بروی، من چکار کنم؟» میگفت: «تو خدا را داری.» تکیهکلامش این جمله بود: «برای هر رسیدنی، باید رفت.» او رفت و رسید. تأکیدش به خانمها، «داشتن عفت» بود و اینکه چادر خاکی حضرت زهرا (س) را زمین نگذاریم و تأکیدش به مردها «داشتن غیرت» بود. (محدثه دلشاد، همسرشهید)
خطوط زیر از میان یادداشتهای مرتضی عطایی، جانشین فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون (شهادت ۲۱شهریور۹۵) استخراج شده است. او در این یادداشت، چگونگی شهادت محمد سخندان (سید ذاکر) و انتقال پیکر او توسط رضا سنجرانی (نام جهادی: سید کرار، شهادت یکم مهر ۹۶) را روایت کرده است.
قرار بود یک تپه به نام «تکدرخت» را آزاد کنیم. بهدلیل موقعیت استراتژیک این تپه و تسلطی که به منطقه داشت، چند نوبت دستبهدست شده بود. پیشنهاد داوطلب را برای آزادسازی منطقه مطرح کردیم. از بین بچهها هفت نفر داوطلب شدند. رمز عملیات را «یا علیبنموسیالرضا (ع)» گذاشتیم. صحبتهای شهیدسیدابراهیم آمد به ذهنم. گفتم یعنی میشود امامرضا (ع) یکی از ما را کربلایی کند؟
۱۰صبح بود؛ بهخاطر صافبودن زمین منطقه و همچنین نبود عوارض مناسب، مجبور شدیم از داخل زمین زراعی چغندری که پوشش گیاهی کمتری داشت، رد بشویم. در همین اثنا، دشمن با تیربار، ما را هدف قرار داد که یکی از رفقا مجروح شد. سه نفر (یک نفر تأمین و پوشش آتش و دو نفر دیگر برای حمل مجروح) مجبور به برگشتن شدند. بالاجبار این حقیر و محمد سخندان و یکی دیگر از رفقا به نام «سید کرار»، کار را ادامه دادیم. از نقطه رهایی تا هدف تقریبا حدود ۳کیلومتر بود؛ ما بیشتر مسیر را آمده بودیم و فقط ۵۰۰متر فاصله داشتیم که بهخاطر دید و رگبار دشمن زمینگیر شدیم.
از دو نقطه بهسمت ما تیراندازی میشد و پوشش گیاهی هم زیاد بود؛ نتوانستیم سنگرهای دشمن را پیدا کنیم که یا آن را خفه کنیم یا از تاکتیک آتش و حرکت استفاده کنیم.
بعد از ۲۰دقیقه بهدلیل وجود موانعی مجبور شدیم از جا بلند شویم. هماهنگ کردیم که حدود ۲۰متر را تا اول مزرعه ذرت بعدی بدویم. با یک «یا علی» بلند شدیم و با سرعت بهسمت مزرعه ذرت دویدیم. رگبار گلوله دشمن بلند شد. شرایط سخت و دشواری بود. نه میشد بخوابیم و نه بایستیم. درنهایت سه نفری وسط ذرتها پریدیم که صدای «یا زهرا»ی سید ذاکر (محمد سخندان) همراه با ناله شدیدی بلند شد.
با فاصله تقریبا ۱۰متر از یکدیگر خودمان را داخل ذرتها پرت کرده بودیم. نالهها و ذکر سید ذاکر بیشتر شده بود. تراکم ساقههای ذرت زیاد بود و با تحرک هرکدام از ما، موقعیتمان لو میرفت. من و سید کرار با احتیاط بهسمت سید ذاکر رفتیم. ساقههای ذرت از جابهجایی ما تکان میخورد و دشمن، رگبار تیربارش را بهسمت ما گرفته بود. سید ذاکر گفت «دو تا گلوله، یکی به دستم و یکی هم به کمرم اصابت کرده.» ذکر «یا زهرا (س)» میگفت. خودمان را به هر نحو که بود، به او رساندیم.
در نگاه اول متوجه شدم گلولهای روی شاهرگ مچ دست راستش خورده و خونریزی شدیدی دارد. در نگاه بعدی، متوجه خونریزی دست چپش شدیم. آستینش را زدم بالا؛ گلولهای وسط ساعد و روی رگ اصلی اصابت کرده بود. میخواستم با شریانبند، جلو خونریزی را بگیریم، اما خونی برایش نمانده بود؛ زیرا شدت خونریزی کم شده بود. بعد بستن شریانهایش، متوجه خونریزی در ناحیه پهلو، پا و پشتش شدیم.
سینه خشاب را که باز کردیم، دیدیم سه گلوله هم به پشت، ران و پهلوی محمد اصابت کرده است. فکر میکنم علت ذکر «یا زهرا (س)» گفتن مکررش، دردی بود که در ناحیه پهلو احساس میکرد و یاد بیبی دو عالم افتاده بود. بعد از چند دقیقه، در آخرین روزهای ماه محرم، به دعوت اربابش لبیک گفت و خودش را به قافله رساند.
کاری از دست من و سید کرار بر نمیآمد؛ تصمیم گرفتیم پیکر مطهرش را عقب بکشیم. من مشکل داشتم و ازطرفی پیکر مطهر محمد هم سنگین بود. کمک کردم و گذاشتمش روی کول سید کرار و عقب کشیدیم. همانطور که ذرتها تکان میخورد، دشمن هم تیربارش را بهسمت ما گرفته بود.
بعد از طی حدود یک کیلومتر، رسیدیم به صدمتری سنگر خودمان. حدود ۳عصر بود. آنجا هم حدود نیمساعت داخل یک کانال آب زمینگیر شدیم. چون به محض سر بلندکردن بهسمت ما تیراندازی میشد. با بیسیم با بچهها هماهنگ شد که آتش سنگینی بریزند تا ما بتوانیم خودمان را به داخل سنگر بکشانیم. ناچار شدیم پیکر محمد را همانجا بگذاریم و برگردیم، اما بعد از تاریکی هوا موفق شدیم به عقب منتقلش کنیم.