به گزارش شهرآرانیوز؛ مادر و مهربانیهایش، همسر و خوبیهایش، چقدر واژههای دلنشینی هستند وقتیکه این انس سالها ادامه دارد و از مهربانی به مهرورزیدن میرسد. «مادر» شاعرانهترین شعر روزگار است و «همسر» صمیمیترین رفیق. قدر و منزلت این چند جمله نه میتواند خوابوبیداری مادرانه را جبران کند و نه رفاقت ناب همسر را پاسخگو باشد. همکاران گرامی ما، مادران و همسرانی بیقیدوشرط هستند، با بار سنگین کار روزنامهنگاری و دنیایی از استرس و سختی کار، اما با آخرین درجه مهرورزی و محبت. قلمهایشان فارغ از تمام روزهایی که برای مردم مینویسند، امروز بر مدار مهربانی روز مادر و روز زن چرخیده است. مهربانی آنها روی چشمان ما.
نجمه سرباز |مادر فرشته است، ولی هیچ وقت ندیدم پرواز کند؛ زیرا من را به پایش بسته بود، برادرم را، پدرم را و همه زندگی اش را.
مادر فرشته است که کمک میکند زندگی را لمس کنم و دنیا به رویم لبخند بزند. موهایش برای بزرگ شدنم سفید میشود، اما به من میگوید «بلایت به جانم».
مادر فرشتهای است که در بچگی دلم به گرفتن گوشه چادرش خوش بود، به بیرون رفتن با او. اکنون نیز مادرم را میخواهم، نه برای گرفتن گوشه چادرش، بلکه میخواهمش که با گوشه چادرش اشک هایم را پاک کنم و دلم آرام گیرد.
حال، خودم مادر شده ام و نمیدانم همان فرشته خوبی ها، فداکاریها و ازخودگذشتگیها شده ام یا نه؛ اما دلم برای فرزندانم میتپد. با غمشان غم مینشیند به سراسر دلم و اشک به پهنای صورتم مینشیند.
با شادیهای کودکانه شان شاد میشوم و چشم میدوزم به آینده پرامیدشان و آرزو میکنم که فرشته دعاگوی آنها باشم.
امروز برای آنها زندگی میکنم، برای آنها لبخند میزنم، برای آنها گریه میکنم، برای آنها شاد میشوم و غمگین.
خداوند بهشت باعظمتش را زیر پای مادر گذاشته است و من دعا میکنم برای آنها مادر باشم؛ واژهای که هیچ معنایی برای آن نمیتوان تعریف کرد، به جز مادر.
سعیده ساجدی نیا| «عصر که به خانه میرسم، چشمان مهربانش برای رسیدنم لحظه شماری کرده است. چنان با اشتیاق به سمتم روانه میشود که بی اختیار آغوشم برای بغل کردن شور و هیجان دخترانگی اش باز میشود.»
هنوز کیف و بندوبساطی را که دستت است، روی زمین نگذاشتهای که با همانها مشغول نوازش کودکت میشوی. انگار بار دل تنگی اش قرار نیست به این زودیها تمام شود و همچنان با همه مهرش درحال دیده بوسی است. این طرف آن قدر خسته و کوفته از کار روزانه هستی که نای نفس کشیدن هم نداری، اما در برابر اقیانوس انرژی مهربانانهای که نثارت میشود، تاب به روآوردن نداری و حتی در درونت شرمساری؛ شرمی از جنس عذاب وجدان که کاش شرایط به گونه دیگری پیش میرفت و کودکم چنین حسرتی را هرگز تجربه نمیکرد.
با کلی زبان بازی مادرانه و قربان صدقه رفتن آرام آرام رضایت میدهد دست ورویی بشویی و نوبت بعدی کار یعنی رسیدگی به امور خانه و آشپزخانه و درس و مشق بچه را آغاز کنی. در همه لحظاتی که مشغول کار هستی، نوای تکراری، اما دل نشین «مامان، مامان، مامان!» شنیدن را بارها تجربه میکنی. گاهی این صدازدنها آن قدر به دور تند میافتد که متوجه نمیشوی این بار پاسخش را دادهای یا نه. فقط کافی است یکی از «مامان» گفتنها را بی جواب بگذاری، آن وقت است که بهانه سرازیرشدن سیل اشک هایش را باید به جان بخری که منشأ اصلی اش همان انتظاری است که هر روز برای رسیدنت و دیدنت و بغل کردنت میکشد.
مادرانگی این روزها طعم دیگری دارد. کم سن وسالتر که بودیم، مادرمان با کوچکترین مسئلهای میگفت: «تا مامان نشی، نمیفهمی من چی میگم.» با احترام به همه مادران و مادربزرگ هایمان که دستهای مهربانشان را میبوسیم، باید بگویم «مادرانگی در روزگار ما» رنجهای پنهان و پیدای بیشتری دارد که همگی زیر سایه فناوری نادیده گرفته میشود.
محبوبه فرامرزی| ژاکت بنفشی که تنش بود، حسابی برق میزد. میگفت مادرم برایم بافته است. الان که خوب فکر میکنم، میبینم وقتی این جمله را با دندانهای افتاده اش به زبان میآورد، چه غروری داشت. من با این حس کاملا بیگانه بودم. مشق هایم را که بدخط مینوشتم یا مانند همیشه در ریاضی نمره تک میگرفتم، معلم با تشر میگفت بگو مادرت بیاید مدرسه.
سرم را میانداختم پایین و میگفتم «خانم ما مادر نداریم». این جمله مانند یک گره راه گلویم را میبست. خیلی عجیب است. آن دخترک بی مادر حالا خودش مادر دخترک دیگری است، اما هنوز گاهی این گره راه گلویش را میبندد. وقتی طیبه ثابت روی سرش میایستد و میگوید باید قدر مادرهایمان را بدانیم، این دخترک چهل ساله پرت میشود به دوسالگی اش، وقتی در بغل یکی از اقوام دست وپنجه نرم کردن مادرش با مرگ را بدون هیچ حسی تماشا میکرد. خیلی عجیب است. فکر میکنم این حس عمیق بی مادری که حفرهای بزرگ در روح هر دختری باز میکند، تا لحظه مرگ همراهم میآید.
گاهی دلیل اشکهای یواشکی و بغضهای فروخورده چیزی به جز این جای خالی نمیتواند باشد؛ وقتهایی که دلم میخواهد به مادرم زنگ بزنم و کمی غر بزنم، او هم خوب گوش بدهد و آخرش بگوید فراموش کن دنیا همین است، از آدمها چه توقع داری. اما این جای خالی با هیچ آدمی و هیچ هم صحبتی پر نخواهد شد.
معلوم نیست چرا این قدر مادرها در روح بچه هایشان تنیده شده اند. این روزها بیشتر به آن ژاکت بنفشی که سمیرا پوشیده بود، فکر میکنم تا شاید بتوانم حس غرورش را برای لحظاتی درک کنم. اما انگار امکان ندارد، نمیشود که نمیشود که نمیشود.
ملیحه ابراهیمی| ۳ سالی میشود شمارش معکوس آخرین نفسهای هر تابستان که قرار است جایش را به بادهای خشک پاییزی و سرمای استخوان سوز زمستان بدهد، انگار تکهای از وجودم را به تاراج میبرد. استرس و نگرانی از ریههای به خس خس افتاده دخترک پنج ساله ام دغدغه و ترسی است که از زمان عمل جراحی ریه اش، هر زمان که در ذهنم مرورش میکنم، انگشتان دستانم و زانوهایم را سِر میکند.
انگار هر سال که به نیمه دوم سال میرسم، پوست میاندازم. به جای دنبال کردن رؤیاهای شیرین کودکانه اش در بازیهای پرنشاط و پرهیاهو، گوش دادن به قهقهههایی که آخرش به سکسکه ختم میشود یا گریههای نقدش، ثانیههای طولانی گوشم را نزدیک دهان نیمه بازش در خواب میکنم تا صدای نفس هایش را بررسی کنم. با مشاهده کوچکترین سرفه و علائمی، دست و پایم را گم میکنم و تپش قلب میگیرم.
همه تصویرم از مادربودن این روزهایم با آنهایی که سالها در شغلهای کاذب و فصلی فرسوده شده اند، بی ارتباط نیست. انگار ناخواسته گرفتار دوبخشی زندگی کردن شده ام. اضطراب از بروز علائم بیماری که ممکن است نهفته باشد و هر لحظه آشکار شود، بدتر از کابوس نیمه شبی است که خیس عرق با فریاد از روی تخت بلندت میکند. در این روزهای سرد زمستان که با سختترین بخش تعهدات مادرانه ام دست وپنجه نرم میکنم، بهار را انتظار میکشم.
محدثه شوشتری| مثل دزدهایی که نفس را در سینه حبس میکنند و پاورچین پاورچین راه میروند، صبحها از خانه بیرون میزنم. میترسم بچهها اگر از خواب بیدار شوند، پشت سر مادرشان گریه کنند. همان طور که مثل دزدها از پلهها پایین میآیم، با برنامه روزانه ام کلنجار میروم. هنوز صبح شروع نشده است، دلشوره میگیرم برای فلان مصاحبه که به موقع برسد یا نه، فلان گزارش که نیمه تمام مانده، فلان مسئول که بدقولی کرده و هنوز مصاحبه نداده است.
این وسط دغدغه تحویل مطلب به روزنامه هم سر جای خودش. تازه پشت فرمان یادم میآید که قرار بود از ۱۰ درس اول کتاب فارسی دیکته شب برای مرسانا بگویم، اما فرصت نکردم. یک ماه از دوسالگی آسنا هم گذشته است و هنوز برای معاینات دوسالگی نبردمش. با این جمله که این هفته حتما میبرم، خودم را آرام میکنم. وارد روزنامه میشوم. تحریریه اول صبح موقع ورق زدن روزنامهها و بحث داغ گزارشهای چاپ شده است؛ دنیای عجیب رسانه که تو را غرق میکند. کار از بحث بر سر مطالب چاپ شده شروع میشود و میرسد به تولید مطالب و درنهایت یک روز کاری سپری میشود.
حالا نصف روز خبرنگار بوده ام و مصاحبه شونده جواب نداده، آن یکی جواب داده است، اما چیزی از حرف هایش در نمیآید. با مسئول صفحه بحثم شده است. سنگینی کار به اندازه تنش ها، کارهای زمین مانده و استرس برای فردا روی دوشم مانده است. اگر جسم و جانت از فولاد هم باشد، نمیشود دکمه حذف اندر احوالات ناخوش کاری را بزنی و وارد خانه شوی. نصف روز دیگر را باید مادر باشم. کلید میاندازم، مرسانا کتاب ریاضی به دست در را باز میکند.
یک نفس حرف میزند: «مامان خانم معلم گفته ضرب عدد ۴ را امروز تمرین کنید. دیکته شب هم دیشب نگفتی. تازه آزمایش علوم هم دارم.» با یک جمله خب باشه دخترم، آرامش میکنم.
آسنا هنوز نمیتواند کامل حرف بزند. محکم به پاهایم چسبیده و چشم هایش التماس میکند برای بغل گرفتن. دل تنگ ساعتهای نبودن مادر است. دخترها یکی توجه میخواهد، آن یکی نشستن کنارش و کارکردن با درس هایش. بچهها نصف روز به انتظار مادر نشسته اند و بازی میخواهند، حوصله و شادی و وقت گذاشتن. آنها هیچ چیزی از دنیای مادر خبرنگار نمیدانند.
آسنا در انتظار آغوشم است و مرسانا همچنان دائم حرف میزند و من در تلاشم در چند دقیقهای که دست ورویم را میشویم، از التهاب روز کاری یک مادر خبرنگار کمی بشویم. این بار به جای نفسهایی که صبح به صبح در سینه حبس میکنم، نفس عمیقی میکشم و نوبت بعدی کارم به عنوان مادر در خانه شروع میشود؛ غذادادن به بچه ها، مرتب کردن خانهای که بی شباهت به جنگ جهانی با ریخت وپاش اسباب بازیها و وسایل خانه نیست، خواباندن بچه کوچک و معلمی کردن برای فرزند دیگر که در روزهایی که هنوز کرونا رخت نبسته است، مدرسه مجازی برایش معلم نمیشود و از مادر خبرنگارش انتظار معلمی هم دارد.
شبنم کرمی| چشمم به ساعت بود، نیم ساعت دیگر مامان باید میرفت. از رادیو نوای ویژه پیش از اذان ظهر به گوش میرسید. ته دلم پر از آشوب بود. این برنامه هر روزم به جز جمعهها بود. پس از گذشت سالهای طولانی هنوز از شنیدن آن نوای آشنا دلم تنگ میشود و انگار بازهم ساعتهای کش داری مامان را کنارم نخواهم داشت.
مامان همیشه نور خانه بود و وقتی نبود، در نظرم ابری خاکستری خانه را میپوشاند، حتی اگر همه چراغها روشن بود. غروب که خسته از مدرسه میآمد، نور با او به خانه بازمی گشت. به نظرم نه فقط خانه که دنیایمان پر از صدا و نور و شادی میشد. با همه خستگی، با انرژی و سروصدا حرف میزد و میخندید و به همه اتاقها سرک میکشید. سکوت و تاریکی با هر قدمش از روح خانه پاک و حال ما و خانه عالی میشد. باور دارم که مادرم شاه بیت غزل آفرینش بود و هست.
اکنون ۱۵ سال است که به مهر پروردگار، نعمت مادری نصیبم شده است. من فقط فرزندانم را با خون و رگ و ریشه و شیره وجودم بزرگ نکرده ام که لحظه لحظه خودم را با آنها زندگی کرده ام و دوباره بزرگ شده ام. اکنون دیگر با همه سختیها و شیرینیهایی که پشت سر گذاشته ام و همچنین پیش رو دارم، به واسطه مادرانگی ام بزرگتر از دختری که بودم و پختهتر و شفافتر از زنی که هستم، شده ام. فرزندانم ادامه وجودم هستند و من به نشانههای هستی ام، میبالم. شادمان و قدردان خداوند مهربانم که به لطف این نعمت بی بدیلش میتوانم نور خانهای باشم که با بودنم حال خوبی پیدا میکند.
راهله سرادار| چند روز پیش از من پرسیده بود که چه چیزهایی دوست دارم و من گفته بودم گل نرگس. پسر هشت ساله ام صندوقچه کوچکی دارد که هرچه پول به دستش میرسد، خیلی بادقت و مرتب داخل آن میچیند؛ بانکی کوچک که از شما چه پنهان، من هم در روزهای سختی گاهی از آن وام میگیرم و بعد با سود بیشتر برمی گردانم. آن روز در مدرسه شان درباره احترام به مادر و قدردانی از زحماتش گفته بودند و ظاهرا دوست صمیمی اش درباره کادویی که برای مادرش تدارک دیده بود، توصیفات فراوانی ارائه داده بود.
صبح روز بعد وقتی دکمههای لباس فرم مدرسه اش را که طبق معمول جابه جا بسته بود، مرتب میکردم، از هیجان عجیبی که برای رفتن داشت، متعجب شدم. توی نخش بودم که دیدم یواشکی رفت سراغ صندوقش و اسکناسها را چپاند در جیب هایش و رفت تا سوار سرویس مدرسه شود.
گفتن از مادر بودن کار سختی است، آن هم در روزگار ما که تعریف همه چیز تغییر کرده و مرزها و حدوحدود دیگر آن خط کشیهای سابق را ندارند. کم کم یاد میگیریم که برای مادربودن، ابعاد دیگری هم داشته باشیم به ویژه زمانی که قرار است در جامعه و پابه پای دیگران کار و زندگی کنیم.
آن روز پسرم رفت و من هم رفتم سر کارم. وقتی برگشتم دیدم که هنوز لباسهای مدرسه اش را در نیاورده است و درحالی که چیزی در مشتش دارد، با بغض وسط سالن نشسته است. همین که وارد خانه شدم، اشک هایش سرازیر شد. بغلش کردم و ماجرا را پرسیدم. گفت که در راه برگشت به خانه از کسی که مسئول برگرداندنش بوده، خواهش کرده است که صبر کند تا برای من گل نرگس بخرد، اما او توجه نکرده است. حتی مشتش را نشان داده و گفته بود که خودش پولش را هم دارد، اما راننده کار داشته و وقت نداشته و شاید بانک احساسش هم خالی بوده است.
پسرم مشتش را باز کرد و پولهای لوله شده در مشتش روی گلهای فرش افتاد. اشک هایش مثل سکههای طلا میریختند در بانک قلب من و نمیدانست که چقدر دوستش دارم. آن لحظه در آغوش هم گریه کردیم و بعد حالمان خوب شد. پسرم یک بانک عاطفی هم دارد، یک دفترچه یادداشت باب اسفنجی. شب وقتی خواب بود، دفترچه اش را ورق زدم و دیدم در برنامه هایش نوشته است: مامان گل نرگس دوست دارد، یادم باشد.
لاله سادات کوثری| مهر مادری به آموزش و تعلیم و شرح و توضیح نیاز ندارد. اصلا همین حس خودجوش درونی است که این روزها همه مادران را به صف کرده تا دوشادوش مدافعان سلامت در جامعه در صدر صف مقابله با کرونا در چارچوب خانواده قرار بگیرند؛ در کنار رعایت و گوشزد همه نکات بهداشتی برای اعضای خانواده، در کنار فرزندانشان معلم شوند، تدریس کنند، مهندس کامپیوتر شوند، فناوریهای آموزش مجازی را فرا بگیرند، دوباره مربی شوند و آموزشهای مهدکودک فرزند سه ساله شان را برایش واکاوی کنند.
درعین حال مادر باشند و مادری کنند، همسر باشند و زندگی ببخشند. انجام همه این مسئولیتهای خودجوش ذاتی وقتی حساستر میشود که مادرانههای یک زن با شغلش توأم شود و دراین میان، حساسیت این موضوع وقتی دوچندان میشود که قرار باشد هم همسر باشی و مادر ۲ فرزند، هم زنی شاغل باشی و خبرنگار.
اینجاست که دیگر تفاوتهای شغلی ات هم به همه آنهایی که گفته شد، اضافه میشود. روزی که همه مادران شاغل تعطیل هستند و در کنار خانواده، یک مادر شاغل خبرنگار اتفاقا باید مسئولیت اجتماعی اش را به سرانجام برساند. مادرانههای یک زن خبرنگار هم خبری است، مبتنی بر رسالتش است و اینجاست که میبینیم توان یک مادر خبرنگار باید دوبرابر همه مادران شاغل باشد.
کرونا برای یک مادر خبرنگار معنا ندارد، چون باید دل به دریا بزند و خبرش را منعکس کند و شاید تا ۲ هفته هم در قرنطینه بماند و از اتاق قرنطینه تکالیف فرزندش را برای معلمش بفرستد، فایلهای صوتی را برایش بازتدریس و کلاس مجازی فرزندش را برایش هموار کند.
مادرانههای یک زن خبرنگار رویشی دیگر را تجربه کرده است، رویشی از خلق انرژی ۱۰ به توان ابدیت؛ باید هم همسر بود هم مادر، هم خبرنگار بود هم مادر، هم مدیر بود هم مادر، مادر.