صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

نگاهی به تاریخ شکسته‌شدن مجسمه‌های شاهنشاهی مشهد در روز‌های پیروزی انقلاب اسلامی

  • کد خبر: ۹۸۳۹۲
  • ۱۸ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۲:۱۳
در خیابان‌های مشهد سال ۱۳۵۷، تندیس‌های بسیاری از پهلوی اول و دوم در رویداد‌های انقلابی شکسته شده اند که مجسمه میدان شاه (شهدای فعلی)، مجسمه محوطه بیمارستان‌های شاهرضا (امام رضا (ع) فعلی) و بیمارستان شهناز (قائم (عج) از آن جمله است.

طوبی اردلان | شهرآرانیوز؛ در هر ورق زدن تقویم انقلاب اسلامی، حماسه‌ای روایت می‌شود که برخی از آن‌ها حکم تکرار دوباره تاریخ را دارند. یکی از این حماسه ها، شکستن مجسمه‌های طاغوتی در سراسر شهر است که پهلو به قصه ابراهیم بت شکن می‌زند. البته شکستن مجسمه‌ها تنها به مشهد خلاصه نمی‌شود و در آن روزگار، شکلی کشوری داشته است، ولی برای این رویداد در ارض اقدس، روایت‌های مختلفی با اندکی تفاوت وجود دارد که گزارش پیش رو نقبی بر همه آن هاست.

در خیابان‌های مشهد سال ۱۳۵۷، تندیس‌های بسیاری از پهلوی اول و دوم در رویداد‌های انقلابی شکسته شده اند که مجسمه میدان شاه (شهدای فعلی)، مجسمه محوطه بیمارستان‌های شاهرضا (امام رضا (ع) فعلی) و بیمارستان شهناز (قائم (عج) از آن جمله است.

نویسندگان کتاب «مشهد از مقاومت تا پیروزی» با اشاره به روز ۲۵ آذر سال ۱۳۵۷ می‌نویسند: «در این روز، کارکنان استانداری خراسان و فرمانداری مشهد با مردم اعلام همبستگی کردند و اعلامیه‌ای با امضای صد نفر از سوی کارمندان فرمانداری در حمایت از نهضت اسلامی امام (ره) منتشر شد و پزشکان، دندان پزشکان، داروخانه‌ها و کلینیک‌ها فعالیت‌های شخصی خود را تعطیل کردند و به پایگاه‌های درمانی که توسط مردم در سطح شهر ایجاد شده بودند، رفتند و خدمات پزشکی خود را به مبارزان انقلابی شهر ارائه دادند.

عصر روز ۲۵ آذر نیز چند هزار نفر از جوانان مبارز بدون ترس از حمله سربازان، مجسمه شاه را که در محوطه بیمارستان قرار داشته، در کمتر از یک ساعت با ضربات پتک متلاشی کردند و به دنبال آن مجسمه پولادین محمدرضا پهلوی در میدان تقی آباد پایین کشیده شد. در روایت دیگری، اما آمده که عصر ۲۰ آذر و در دهه اول محرم پس از برگزاری مراسم سوگ حسینی در صحن پهلوی، مردم به سمت میدان شاه و تقی آباد و بیمارستان شهرضا رفته و مجسمه شاه را پایین کشیده اند.»

رمضانعلی شاکری در کتاب «انقلاب اسلامی و مردم مشهد از آغاز تا استقرار جمهوری اسلامی» با اشاره به این واقعه می‌نویسد: «به مناسبت روز تاسوعا که مصادف با روز اعلامیه حقوق بشر بود، راهپیمایی عظیم و باشکوهی به راه افتاد. از ساعت ۱۱ صبح گروه‌ها و طبقات مختلف مردم بعد از شنیدن سخنرانی در حالی که پلاکارد‌هایی با شعار‌های انقلابی در دست داشتند، وارد خیابان بهار و خیابان امام خمینی (ره) و خسروی نو شده و در فلکه حضرت مقابل صحن امام خمینی (ره) متوقف شدند. این جمعیت بیش از یک میلیون تخمین زده می‌شد. پس از پایان راهپیمایی، به سخنرانی آیت ا... سیدعلی خامنه ای، حجت الاسلام عبدالکریم هاشمی نژاد و آیت ا... عباس طبسی گوش دادند و در پایان نیز قطعنامه روز تاسوعا قرائت شد.

پس از این نیز نماز جماعت مردم برگزار و در آن اعلام شد که مراسم خطبه خوانی با شکوه عاشورا در صحن مطهر حضرت رضا (ع) امشب به وسیله آیت ا... سیدعلی خامنه‌ای قرائت خواهد شد. این شد که در شب عاشورا پس از پایان مراسم خطبه خوانی در حرم مطهر رضوی، مجسمه‌های شاه در میدان شاه (شهدا)، میدان تقی آباد، داخل بیمارستان شاهرضا (امام رضا (ع))، بیمارستان شهناز (قائم (عج)) و محوطه هنرستان رضاشاه (سید جمال) به نشانه پیروزی انقلاب اسلامی، از طرف عده‌ای ۴۰ نفری پایین آورده شد.

این گروه سپس رهسپار منبع آب قاسم آباد شدند و تاج فلزی بزرگ روی دکل چاه‌های قاسم آباد را شکستند. بعداز این، شایعه‌ای مبنی بر مسموم شدن آب شهری در مشهد پیچید و به سرعت فراگیر شد، آن چنان که سبب شد مشهدی‌ها شب عاشورا تا صبح را در تشنگی سر کنند و جرئت استفاده از آب آشامیدنی را نداشته باشند. گویا صبح این خبر از طریق رادیو مشهد تکذیب می‌شود.».

اما در سند محرمانه‌ای که تاریخ ۲۹ آذر ۵۷ پایین آن مهر خورده است، شیخان، رئیس ساواک مشهد، با اشاره به تخریب مجسمه شاه در مشهد چنین مخابره کرده است: «ساعت ۸:۳۰ دقیقه روز جاری یکصد و چهل هزار نفر به دستور روحانیون و پزشکان در شاهرضا اجتماع و هاشمی نژاد و خامنه‌ای و صفایی ضمن اهانت به کد ۶۶ سخنرانی و خواستار رفتن معظم له شدند که تمثال کد ۶۶ را جلوی بیمارستان به وضع زننده‌ای دستکاری و نصب نموده قرار است آن را مانند جنازه تا بهشت رضا تشییع نمایند.» ناگفته نماند که در تمامی اسناد باقی مانده از ساواک، نام شاه با عنوان «کد ۶۶» درج می‌شده است.

دکتر یوسف متولی حقیقی هم در کتاب «تاریخ معاصر ایران» اشاره‌ای به پایین کشیدن مجسمه پهلوی اول دارد و می‌نویسد: «مردم مشهد که از حوادث دوم دی ماه و کشتار مردم به شدت به خشم آمده بودند، در روز‌های سوم و چهارم دی ماه دست به تظاهرات خشمگینی د ربرابر منازل آیت ا... شیرازی، قمی، مرعشی و مکان هایی، چون میدان شاه، چهارطبقه و جلوی بیمارستان امام رضا (ع) زدند. آن‌ها در ادامه با قطع درختان میدان شاه، آن را در پای پیکر رضاشاه آتش زده و پایه‌های مجسمه رضاشاه را با وسایلی، چون پتک و کلنگ شکستند.»

در یکی از اسناد موجود در مرکز اسناد آستان قدس رضوی آمده است: «در ۱۲ آذر تظاهرات مردم به رهبری آیت ا... مرعشی از چهارراه باغ خونی به سمت پارک به درگیری با مأمورین انجامید. در این میان، سربازی که از دستور تیر به سمت مردم تمرد کرده بود، توسط سرهنگ حسین معین طباطبایی هدف قرار گرفته و کشته شد. پس از آن شلیک به سمت تظاهرکنندگان شروع شد که تیری به سر شهید حنایی برخورد کرد. بعد از این واقعه سربازان و تانک‌ها دست از درگیری کشیدند و جنازه شهید توسط مردم به سمت خانه بیوت عظام شیرازی و قمی با شعار «دروازه تمدن با قتل عام مردم» تشییع شد. در این هنگام تظاهرکنندگان در مسیر تظاهرات، مجسمه‌های رضاشاه و محمدرضا شاه را سرنگون و تکه تکه کردند.»

همچنین در سند دیگری چنین سیاهه شده است: «در تظاهرات بزرگ روز تاسوعا (۱۹ آذر سال ۵۷) مردم در مسیر عبور از خیابان‌های بهار، امام خمینی (ره)، خسروی تا فلکه حضرت، مجسمه‌های شاه در بیمارستان شهناز (قائم (عج)) و هنرستان رضا شاه (سید جمال فعلی) را ساقط کردند.» ناگفته نماند که در کنار همه این مجسمه‌های طاغوتی، گویا تندیس یک تاج هم در کوهسنگی وجود داشته است که آن هم در همین دوران شکسته می‌شود.

برابر آنچه در تاریخ شفاهی و خاطرات انقلابیون مشهدی آمده، یک مجسمه از پهلوی دوم هم در محوطه پادگان ارتش وجود داشته که این مجسمه نیز درست در روز ۲۲ بهمن پس از اعلام خبر همبستگی ارتش با مردم، توسط خود سربازان شکسته و با جرثقیل پایین کشیده می‌شود.



روایت «جواد چشمه نور» از مبارزه‌های مسلحانه و عقیدتی در سال‌های مبارزات انقلاب اسلامی در مشهد

یخ مبارزه باید شکسته می‌شد

مسعود نبی دوست - روایت «جواد چشمه نور» درست از آشنایی اش با شهید «مهدی فرودی» اوج می‌گیرد؛ طلبه آن سال‌های حوزه‌های مشهد که در زندان با چپ‌ها سرشاخ می‌شود و همین موضوع هم ماجرا‌های زیادی برایش رقم می‌زند. همین مسئله هم جواد چشمه نور را که می‌توانست شاهد ساده حوادث آن روز‌ها باشد، تا وسط دعوا جلو می‌برد؛ تا وسط درگیری‌ها، تکثیر اعلامیه‌ها، کتاب‌های ممنوعه و البته دعوا‌های سوری وسط خیابان ها. چشمه نور حالا خلاصه سرراست آن ماجرا‌ها را روی دایره می‌ریزد.

*شما را به عنوان یکی از چهره‌های مبارز سال‌های انقلاب می‌شناسند؛ آدمی که وسط معرکه بوده است. قصه برای شما از کجا شروع شد؟

شاید بشود گفت که من در یازده سالگی به انقلاب اسلامی وصل شدم. البته که ماجرا، شروع فعالیت سیاسی بود، ولی شرایطی برای من به وجود آمد که به اتفاقات کشور حساس شوم. بعد از تبعید امام (ره) بود و شهید هاشمی نژاد درباره دستگیری ایشان در مسجد فیل سخنرانی داشتند. یک شب من و پدرم می‌خواستیم برویم پای منبر آقای هاشمی نژاد. کاملا یادم است که پاسبان‌های زیادی را در مسیر می‌دیدم که توی پیاده رو‌ها ایستاده بودند. هنوز به مسجد نرسیده بودیم که صدای تیراندازی آمد. این اولین حادثه‌ای بود که من را به حوادث اطرافم حساس کرد. پدر هم دوستی داشتند که روحانی بود و در مدارس حاجی عابدزاده تدریس می‌کرد.

این آدم هم شاید دومین زمینه آشنایی من با نهضت را فراهم کرد. آن هم با عکسی که از امام خمینی (ره) آورد تا آن را توی مغازه بزنیم. آن سال‌ها تقریبا عکسی از حضرت امام (ره) وجود نداشت؛ یعنی این تنها عکسی بود که ما داشتیم و بین دوستان رد و بدل می‌شد. من کتاب «ولایت فقیه» امام (ره) را هم که آن زمان به نام «حکومت اسلامی» چاپ می‌شد، مطالعه کرده بودم. یکی از کتاب‌هایی بود که اگر از دست کسی می‌گرفتند، به شدت اذیتش می‌کردند. همه این ها، من را به سمت مطالعه درباره اسلام انقلابی پیش برد. شروع کردم به مطالعه بعضی کتاب‌ها و مجلات موجود. مثلا مجله «مکتب اسلام» که آقای مکارم منتشر می‌کردند، یا کتاب‌های آقای محمود حکیمی یا آقای هادی خسروشاهی.

*جریانی یا آدم مبارزی هم توی مشهد بود که بشود سمت وسوی مبارزه را در آن‌ها پیدا کرد؟

سه محفل دینی در مشهد آن سال‌ها خاطرم هست. قدیمی ترینشان «انجمن پیروان قرآن» مرحوم عابدزاده بود که میانه‌ای با رژیم نداشتند. مجموعه بعدی «کانون نشر حقایق اسلامی» بود که مرحوم محمدتقی شریعتی، حاج حیدر رحیم پور ازغدی و از این تیپ افراد داخلش بودند. مجموعه سوم هم «انجمن حجتیه» بود که شیخ محمود حلبی راه انداخته بود. این گروه هم در قالب مبارزه با بهائیت فعالیت می‌کردند و اعتقادی به مبارزه با رژیم نداشتند. خیلی هم به ظواهر اهمیت می‌دادند؛ مثلا جا‌های شیکی جلسه می‌گرفتند! صندلی هم می‌گذاشتند. آن زمان صندلی نوعی تشریفات و تجدد حساب می‌شد و برای مردم جالب بود.

*و شما پیوندی با این مجموعه‌ها داشتید؟

نه. ماجرا برای من از آشنایی با شهید مهدی فرودی شروع شد. دبیرستانی بودم که با ایشان آشنا شدم. آن موقع ایشان طلبه جوانی بودند که تازه از زندان آزاد شده بود. یادم است که یکی از دوستان هم کلاسی ام در دبیرستان نصیرزاده، ما را با هم آشنا کرد. ایشان به من گفته بود: «همسایه ما طلبه‌ای است که تازه از زندان آزاد شده.» همین هم انگیزه‌ای شد که مشتاق به دیدن شهید فرودی بشوم.

*از ارتباط با ایشان و عواقبش نترسیدید؟

راستش آن زمان همه اش ترس بود، ولی ما توجهی نمی‌کردیم. در همان جلسه اول هم صحبت‌های زیادی بین ما ردوبدل شد، بیشتر هم درباره زندان و فعالیت‌های سیاسی ایشان. اینکه زندان چطور است یا چه کسانی در زندان هستند. حتی خاطرم هست درباره مرحوم حبیب ا... عسکراولادی صحبت کردیم؛ چون ایشان هم آن موقع زندان مشهد بودند. شهید فرودی تعریف می‌کرد که از مرحوم عسکراولادی درخواست کرده دوره‌ای از مبانی جهان بینی اصیل اسلامی برای او بگوید. جالب اینکه مرحوم عسکراولادی جواب داده بود: «من برای همه روز و شب هایم برنامه دارم و هیچ زمان، وقتم برای این کار خالی نیست. فقط می‌توانم هر روز یک ربع از ناهارم بزنم و مطالب را به شما بگویم.»

*شهید فرودی در همان سال‌ها گروهی برای مبارزه با حکومت ایجاد کرده بود. آشنایی شما با ایشان منجر به عضویت در این گروه شد؟

نه، گروه «ستاره اسلام» بعد‌ها راه افتاد. در آن مرحله، آشنایی با شهید فرودی، مطالعات ما را مدون کرد. بعد هم وقتی دوباره در زندان، از نزدیک با التقاط مجاهدین خلق آشنا شد، تصمیم به تشکیل گروه گرفت. به همین دلیل، حرکت گروه در ابتدا حرکتی فکری و سیاسی بود. یکی از اهداف اصلی ما هم افشای خیانت‌های جریان چپ و مارکسیست‌ها و جریان‌های التقاطی بود. در حوزه اندیشه‌ای واقعا خلأ‌های زیادی وجود داشت؛ تا حدی که حتی خیلی طلبه‌ها در مبارزات سیاسی، بعد از زندان، مارکسیست می‌شدند. فقط تعداد کمی کتاب از نویسنده‌های آشنا به انقلاب اسلامی وجود داشت. کم کم کتاب‌های دکتر شریعتی هم آمد که مجموعه سخنرانی‌های او در حسینیه ارشاد بود.

*ولی «ستاره اسلام» به همین حد بسنده نکرد و وارد مبارزات سیاسی شد.

بله، ما کم کم حکم یخ شکن را پیدا کردیم. اولین شعار «مرگ بر شاه» را اعضای گروه ما در شهر فریاد زدند. برنامه مان این بود که با اجرای طرح هایی، یخ و سردی رعب و وحشت مردم را برای مبارزه بشکنیم. خب این کار در شرایط اختناق آن سال‌ها خیلی سخت بود. به همین دلیل کار اطلاعاتی لازم داشت؛ مثلا لازم نبود غیر از افراد گروه، هیچ کسی از وجود گروه اطلاع داشته باشد. یا لازم نبود کسانی که برای برنامه‌های گروه باهم مرتبط می‌شوند، یکدیگر را بشناسند. مثلا کسی اعلامیه‌ای به دست من می‌رساند، ولی نه من او را می‌شناختم، نه او من را. در نتیجه اگر هر کدام از ما گیر می‌افتاد، نمی‌توانستیم طرف مقابل را لو بدهیم.

اولین شعار «مرگ بر شاه» را دور فلکه آب فریاد زدیم

ترس عجیبی در دل‌های مردم بود؛ به همین دلیل برنامه ریزی کرده بودیم که یخ مبارزه را بشکنیم. یکی از فرصت ها، چهلم دکترشریعتی بود که با برنامه ریزی قبلی، شاید برای اولین بار شعار «مرگ بر شاه» در خیابان‌های مشهد پیچید. آن موقع هیچ کس جرئت سر‌دادن این شعار را نداشت. تا «مرگ بر شاه» می‌گفتی، مردم از ترس فرار می‌کردند. مراسم چهلم در منزل مرحوم محمدتقی شریعتی در خیابان پل فردوس سابق (دانش غربی) برگزار شد.

ما هم به صورت متفرق شرکت کردیم و برنامه ریزی داشتیم که در مسیر برگشت، حوالی فلکه آب، شعار «مرگ بر شاه» بدهیم. همه هم کفش کتانی می‌پوشیدیم که راحت‌تر فرار کنیم. ساواکی‌ها هم فهمیده بودند و موقع شلوغی‌ها رد ما را از روی همین کفش‌ها می‌زدند. در موقع فرار از شلوغی‌ها از روی کفشمان ما را شناسایی می‌کردند. آن روز، ولی قرار داشتیم که همه کفش و دمپایی معمولی بپوشند.

بعد از مراسم آمدیم نزدیک فلکه آب و شعار‌ها را شروع کردیم. خیلی زود سر رسیدند. یادم است که فرار کردم طرف پارکینگ خیابان امام رضا (ع). دمپایی هایم توی همان پارکینگ افتاد، ولی دیدم اگر آنجا بمانم، خیلی زود دستگیر می‌شوم. با یکی دو تا از بچه ها، پابرهنه رفتم توی یکی از کوچه‌های اطراف حرم. ناگهان یک جیپ ارتشی با کلی سرباز آمد داخل کوچه. تا به خودمان آمدیم، سرباز‌ها ریختند پایین. کوچه هم شلوغ. دو تا تیر هوایی زدند و کوچه حسابی به هم ریخت.

من در این فکر بودم که بدون کفش حتما شناسایی می‌شوم، ولی تا سر چرخاندم، دیدم یکی از بساطی‌های داخل کوچه از شلوغی به وحشت افتاده، دمپایی هایش را درآورده و پشت به من، رفته روی بساطش تا همه چیز را جمع کند. سریع دمپایی هایش را پوشیدم و آهسته قاطی جمعیت شدم. سرباز‌ها آمدند تا انتهای کوچه و من هم سرِ خودم را پای بساط‌ها بند کردم؛ خلاصه چند دقیقه‌ای طول کشید تا آن‌ها بروند. بعد، یک جفت دمپایی خریدم و رفتم دمپایی بساطی را گذاشتم سر جایش. جالب اینکه هنوز مشغول جمع کردن بساطش بود و اصلا متوجه نبودن آن‌ها نشده بود!

لو رفتی، سریع فرار کن تهران!

بعضی وقت‌ها برای اینکه حساسیت مردم زیاد شود، برنامه‌هایی برای آتش سوزی مراکز فساد یا مجموعه‌های زیر نظر رژیم می‌ریختیم. من در جریان برنامه ریزی خیلی از این فعالیت‌ها بودم. گاهی هم دعوا‌هایی در تقاطع‌های اصلی ایجاد می‌کردیم؛ مثلا دو گروه از بچه ها، در اوج شلوغی چهارراه خسروی با هم درگیر می‌شدند. یعنی راه را طوری می‌بستند که ماشین‌های چهارطرف متوقف شوند. بعد گروه دیگری وارد عمل می‌شد و با شعار و پخش اعلامیه، فرار می‌کردیم.

از پی این ماجراها، باوجود همه کار‌های امنیتی، باز هم گاهی بعضی از بچه‌ها لو می‌رفتند. خود من یک بار سال ۵۵ لو رفتم. یکی از بچه‌های گروه که بعد‌ها هم مارکسیست شد و از کشور فرار کرد، ما را لو داده بود. آدم داغی بود. همیشه هم اسلحه حمل می‌کرد. حتی در جریان انقلاب فرهنگی به چریک‌های فدایی پیوسته بود و من و شهیدفرودی که در سپاه فعال بودیم، می‌خواستیم دستگیرش کنیم، ولی روی من اسلحه کشید.

یادم است روزی که این آدم اعتراف کرده بود، یکی از بچه‌ها خودش را به خانه ما رساند و گفت: «لو رفتی. سریع فرار کن سمت تهران.» قبل از حرکت، بعضی از کتاب هایم را ریختم توی کیسه  و دادم به یکی از بچه ها. بعضی کتاب‌ها را هم یا مخفی کردم یا سوزاندم. بعد به من رساندند که روز‌های فرد در قهوه خانه‌ای در خیابان ناصرخسرو تهران، خودم را به بچه‌های تهران وصل کنم.
خلاصه که مدتی تهران بودم. بعد رفتم کرمانشاه. از آنجا رفتم سنندج. مدتی هم سمت ایلام و طرف شمال بودم و بعد بالاخره برگشتم مشهد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.