سیده نعیمه زینبی | شهرآرانیوز؛ آن وقتها بچهها زود بزرگ میشدند. هنوز قد نکشیده، میفهمیدند که نباید دست روی دست بگذارند. من هم از همان قبیله بودم که شلوار پاچه گشاد و پیراهن یقه خرگوشی با دکمههای باز روی سینه ام میگفت که دیگر وقتش شده است که مردانگی در صورت و صدایم پیدا شود. میان کودکی و نوجوانی دست وپا میزدم که با حرفهای تازهای آشنا شدم.
حرفها برایم تازگی داشت، ولی به دل مینشست و امثال من را از پشت نیمکت مدرسه به میان خیابانها میکشید.
مشهد برای ما خلاصه میشد در چند خیابانی که مردم از گوشه گوشه شهر، خودشان را به آنجا میرساندند تا صدای اعتراضشان را فریاد بکشند. دور و بر خودم هرکسی را که نگاه میکردم، نجوایی از این اتفاقات تازه در خود داشت. ربطی هم به سن و سال نداشت. موجی شکل گرفته بود که دیر یا زود همه را با خود همراه میکرد.
۱.
من هم از یک جایی به بعد از پشت میز مدرسه برخاستم و حواسم پی مبارزه رفت. الان که فکرش را میکنم، نباید با آن دستان خالی و مشتهای گره کرده در خیابانها میبودیم. ما چیزی نداشتیم که بخواهیم با آن از خودمان دفاع کنیم. عجیب بودیم و پرشور.
بازی مان شده بود پخش اعلامیه. جای امن اعلامیهها داخل پیراهنم بود تا کسی بو نبرد که ممنوعهای همراهم است. التهاب و اعتراض دست به دست هم داده بود که ترس کمتر جلودارم شود. اعلامیهها در یک زنجیره انسانی ازخودگذشته دست به دست میگشت تا به دست مردم برسد. اگر راپرتچیها در میانه این زنجیره دستشان به یک نفر میرسید، حسابش با کرام الکاتبین بود. من هم یک حلقه از این زنجیر بودم.
طبق معمول چند برگ اعلامیه زیر لباسم بود. آن روز در مسیر بازار رضا، نزدیک به مسجد شجره سروکله پاسبانها پیدا شد. چندباری سر به سویشان برگرداندم و یکی شان فریاد زد: ایست! ایست! به سوی بازار دویدم و در پیچ وتاب آن گم شدم.
سرعت افکارم با سرعت پاهایم یکی شده بود. اتفاقات نیفتاده رگباری به سویم هجوم میآوردند. بیرون افتادن اعلامیه ها، له شدن زیر مشت و لگد پاسبان ها، افتادن گوشه یک دخمه تاریک و نمور. همه اتفاقات این چنینی مثل سکانسهای یک فیلم با سرعت از ذهنم میگذشت و با خودم فکر میکردم تا کی زیر بار شکنجه ساواکیهای بی رحم دهانم بسته میماند. همین درماندگی زندان بود که مرا وامی داشت تا تندتر بدوم.
به در خروجی بازار رضارسیدم. شبیه پرندهای بودم که در قفس را به رویش گشوده باشند، ولی در آستانه در، زندانبان دست گشوده بود تا بال هایش را قیچی کند. دو پاسبان دیگر جلو در بودند و من در لحظه آزادی دوباره گیر افتاده بودم. در آن لحظه ناامیدی، تنها کاری که از دستم ساخته بود، این بود که احساس کنم مرگ برای نجاتم آمده است.
روی زمین افتادم و مردم دورم جمع شدند. شره عرق، صورت خیس، ریش تنک و پیکر نحیفم دل همه را به رحم آورده بود تا صدای اعتراض مردم بلند شود. من پرندهای مرده بودم که وقت آزادی دوباره جان میگرفت و به سوی آشیانه اش پر میکشید.
۲.
آشیانه من همان حیاط کوچک پردرخت کوچه یازدهم ضد بود. مادرم هیچ وقت فکر نمیکرد، پسر سرتقی که پشت مو بلند میکرد و پشت میزهای مدرسه با دخترها درس میخواند، روزی انقلابی شود. اما وقتی در تاریکی شب صدای چندگلوله را شنید و من را دید که نفس در گلویم بریده است و وحشت کرده خودم را به داخل حیاط انداختم، تازه فهمید که میتواند روی من هم حساب باز کند.
اعلامیههایی که از زیر پیراهنم بیرون آمدند و با عرق تنم آمیخته بودند و ترسی که در نگاهم ریخته بود، بی اختیار آغوش مادرم را برایم باز کرد؛ تنها جایی که آن روزهای پرالتهاب برای جوان پرشوری مثل من امن بود. از آن به بعد پدرم هم به جمع مشتریهای اعلامیههای امام (ره) پیوسته بود و پیش من سهمیه داشت.
۳.
همان وقتها ماجراهای دیگری زیر پوست شهر در جریان بود؛ اتفاقاتی که همه ما در کنار هم رقم میزدیم. من کم سن وسال در صحنهای حاضر بودم که حتی پدرم نبود. اوایل سال ۱۳۵۷ آقای هاشمی نژاد تازه از زندان بیرون آمده و ممنوع المنبر شده بود. آن روز در مدرسه نواب بی آنکه قدم روی منبر بگذارد، ایستاد و صحبت کرد.
آن روزها عیار آدمها سخت معلوم میشد. هیچ کس نمیتوانست خودش باشد. بعضی با چهره انقلابی خودشان را میان مردم جا میدادند تا خبرچینی کنند. انقلابیها خودشان را در پستوها مخفی میکردند تا از شر نیروهای شاه در امان بمانند و بسیاری از افرادی که ظاهر موجهی نداشتند، در جریان انقلاب هضم و با آن همراه میشدند. گاهی این شکاف مبارزه میان خانوادهها ریشه میدواند.
اخبار پچ پچ کنان به این سو و آن سو میرفت و هرکس آنچه را میدانست، فقط به کسی میگفت که محرم میدانست. عیار محرمیت آدمها گاهی حتی اعضای یک خانه را از هم جدا میکرد. روز سخنرانی، اما راپورتچیهای رژیم کارشان را به وقت و دقیق انجام داده بودند. ساواکیها از در و دیوار ریختند. چندنفری عبای حاج آقا را به سرش کشیدند و فراری اش دادند.
۴.
ساواکیها تا توانستند مردم را زدند و هرکه را توانستند با خود بردند. خودم را به زور از زیر دست وپا بیرون کشیدم و دررفتم! گاهی دستی یا ضربهای بر من فرود میآمد، اما هدف معلوم بود؛ فرار از آن وضعیت. وحشت دستگیری و حتی مرگ با ما صبح از خانه بیرون میآمد و شب به خانه بازمی گشت، ولی هیچ کدام از آن مبارزهای قدیم، ۹ و ۱۰ دی ماه را یادشان نمیرود؛ روزی که تانکها به جنگ مردم آمدند.
همهمه فرار، صحنه را به کارزاری ناعادلانه تبدیل کرده بود. پیکر شهدا و خون و گلوله و ضجههای زنانه درهم آمیخته بود. رنگها در هوا پرواز و قطره قطره چادر زنان را نشان دار میکرد. مأموران دیگر زحمت شناسایی را نمیکشیدند.
زنها به هرسو میدویدند. در نزدیکی چهارراه لشکر ساختمان نیمه آماده پایگاه فراریها شده بود. از دور سه دختر را با لکههای رنگی چادرشان میدیدم که از تانک میگریختند.
دوتایشان از دیوار گذشتند. دختر کوچکتر آن پشت مانده بود. تنها کاری که از دستم ساخته بود، این بود که به سویش بروم و دستم را دراز کنم تا از دیوار بگذرد. دستش را نداد و گفت: نامحرمی! میان آن همه ترس و هراس، خنده ام گرفت! چادرش را دور دستش پیچید و دستم را گرفت. بعد هم چادرشان را برعکس پوشیدند تا نشان دادخواهی شان را پنهان کنند.
۵.
آن روزها هرکسی از خانه بیرون میآمد، نمیدانست که برمی گردد یا نه. خیلیها غسل شهادت میکردند و بیرون میزدند. جسارت از میان قلبها متولد و در سیاهی جمعیت متبلور میشد. مردم به حضور هم دل گرم بودند. من در مدت چندماه فاصله میان نوجوانی تا جوانی را پیمودم. بهمن ۱۳۵۷ من دیگر در چشم مادرم هم مرد شده بودم و جنس دغدغه هایم فرق کرده بود.
از آن روزها یک پلاک فلزی به یادگار دارم؛ پلاکی که از بازار رضا (ع) خریدم. یکی از هم مدرسهای هایم بعد از کلاس و درس به بازار میرفت و نقش آدمهای محبوب مردم را روی فلز حکاکی میکرد و میفروخت.
جرئت میخواست و ما جرئت داشتیم تا تاریخ را عوض کنیم.
***
۱- برگرفته از خاطره هاشم موسوی- ساکن منطقه ثامن، محله بالاخیابان
۲- برگرفته از خاطره کبری ضروری، خواهر شهیدتقی ضروری- ساکن منطقه ۱، محله راهنمایی
۳- برگرفته از خاطره رحمت ا... طاووسی، روحانی مبارز- ساکن منطقه ۳، محله راه آهن
۴- برگرفته از خاطره مرضیه حیدری- ساکن منطقه ۱، خیابان کلاهدوز
۵- برگرفته از خاطره علی روزنامه چی- ساکن منطقه۷، محله عنصری