سرخط خبرها

بهتر از این نمی‌شود

  • کد خبر: ۳۵۸۷
  • ۲۷ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۲:۰۲
بهتر از این نمی‌شود
نیم‌روز شاد با بیماران اعصاب و روان بیمارستان دکتر حجازی

معصومه فرمانی‌کیا - برنامه از یک قرار ساده شروع می‌شود و خیلی زود همه‌چیز دست‌به‌دست هم می‌دهند تا در دهه ولایت پای ما هم به بیمارستان اعصاب و روان دکتر حجازی باز شود. همان دیواری که دنیای پشت آن برای خیلی از آدم‌ها جای ابهام و پرسش دارد.مردم هم مثل من حتما نمی‌دانند که پشت دیوارهایی که زمانی نام نازیبای تیمارستان را داشته است و بین آدم‌هایی که روزگارشان با قرص و شربت و بدتر از همه به یاد نیاوردن‌هاست، چقدر از آن‌ها منتظر ملاقات و دیدارند. آدم با آدم فرق نمی‌کند و آن‌هایی که کابوس‌ها و نگرانی‌های کشنده‌شان را با قرص و دارو کم‌رنگ می‌کنند، درست شبیه من و تو هستند.

 

شاید چیزی نپرسند، نخواهند، نگویند و حرف نزنند و همه‌ وقتشان به سکوت بگذرد، اما ما خوب می‌دانیم بدون داشتن همدم، هم‌صحبت و بدون ارتباط با آدم‌های بیرون از آنجا زندگی یعنی هیچ، یعنی مرگ، یعنی نابودی؛ به همین صراحت و شفافیتی که می‌گویم.
بچه‌های ستاد ازدواج آسان محله راه‌آهن این جشن را فراهم کرده‌اند. هماهنگی‌ها انجام‌ شده بود. به همین دلیل ورود از آن درِ آهنی و بزرگ خیلی ساده و راحت انجام می‌شود.
با ترس و نگرانی به داخل بیمارستان اعصاب و روان دکتر حجازی پا می‌گذارم. شاید چیزهایی که از دیگران شنیده‌ام یا حتی تماشایشان کرده‌ام، از همان‌ دم در هراس را به جانم می‌اندازد، اما همراهی با حمیده پایرنج و مددکاران مجموعه دلهره‌ام را می‌گیرد. پایرنج، مسئول ستاد ازدواج آسان محله راه‌آهن، می‌گوید: اولش خودم برای بازدید آمده بودم و بعد تصمیم گرفتم برای خوش‌حالی بیماران از شهرداری و شورای شهر هم دعوت کنم و جشن غدیر را بین بیماران این مجموعه به پا کنیم. چند روز قبل موهای همه بیماران را رنگ کردیم. آن‌ها انتظارش را نداشتند؛ ما هم توقع این‌همه خوش‌حالی و مهربانی را. باورتان نمی‌شود این آدم‌ها چقدر به محبت احتیاج دارند و چه مهربان‌اند.


تجربه یک روز زندگی شاد
بچه‌های ستاد امروز هم لوازم‌ آرایش آورده‌اند و می‌دهند به دست‌ زن‌هایی که یونیفرم صورتی‌رنگ پوشیده‌اند و بعد توی آینه به چهره آرایش‌کرده خودشان لبخند می‌زدند.
سادگی‌شان ستودنی است؛ وقتی سراغ کسی می‌روند، می‌پرسند خوشگل شده‌ام؟
تجربه یک روز زندگی خارج از هوای چرک‌مرد و خاکستری اینجا خودش لطف بزرگی است برای آن‌هایی که از زنانگی و لطافتش برایشان یک اسم مانده است و لبخند در چین‌وچروک‌های صورتشان رسوب‌ کرده و گم‌ شده است.
همه دست‌به‌دست داده‌اند تا بیماران شادتر شوند. یکی از پرستاران می‌گوید: بیماران در 2بخش عادی و ویژه نگهداری می‌شوند. بعضی‌هایشان دوقطبی و اسکیزوفرنی‌هایی هستند که قابل‌کنترل‌اند.


میهمانی با نماینده شورای شهر
میز با شیرینی و میوه چیده می‌شود. حالا خانم رمارم، نماینده شورای اسلامی شهر مشهد، هم به جمع ما اضافه‌ شده است و با یک‌یک آن‌ها گپ می‌زند و احوالپرسی می‌کند. زن‌ها در دنیای بی‌خبری‌شان دست او را از ذوق می‌فشارند. کنارش می‌نشینند و با صداهایی نامفهوم حرف می‌زنند و رمارم با دقت به حرف‌هایشان گوش می‌دهد. همه کف می‌زنند. بعضی از بیماران در نوسانی که خیلی هم متوازن نیست می‌رقصند و انگار همه ترس‌ها و کابوس‌ها را پشت این کش‌وقوس‌هایی که به بدن می‌دهند، فراموش می‌کنند.معلق در لذت شادی و نشاط بیماران مانده‌ایم که یکی می‌گوید: برخی‌هایشان بی‌هویت‌اند. سال‌هاست که اینجا زندگی می‌کنند اما خانواده‌شان مشخص نیست. بعضی از بیماران تاب مقابله با مشکلات را نداشته‌اند و افسردگی شدید دارند؛ تا آن اندازه که خانواده توان نگهداری‌شان را ندارند.


آب، کوثرم را برد
مددکار مجموعه است. انگار او هم از این بزم و میهمانی به وجد آمده است. راضیه فرخاری یکی از آن‌ها را صدا می‌زند که یک سال است اینجا زندگی می‌کند. صورتی پوشیده است؛ مثل هم‌اتاقی‌هایش. کنجکاو نگاهمان می‌کند. جوان است؛ خیلی کمتر از آنی که تصورش را می‌کنم. می‌گوید:«30سال دارم. نفهمیدم بچه‌ام را کشتم.» چشم‌هایش به اشک می‌نشیند و مددکار توضیح می‌دهد: «بچه‌هایش را از کوه پرت کرده است.» و ما ادامه‌اش نمی‌دهیم.
سمیرا خرم‌آبادی هر لحظه ماجرایی را تعریف می‌کند.او از عید در این مرکز نگهداری می‌شود. می‌گوید: دخترم کوثر می‌خواست عروس شود که سیل آمد. شما هم فهمیدید؟
با تکان دادن سر پاسخش را می‌دهم. ادامه می‌دهد: کوثرم عروس نشده بود ها، ولی لباس خریده بود. آب کوثر را برد و پسرم و پدرش را؛ اما من به درخت گیر کردم. عروسی کوثر را ندیدم. آب‌بردشان. گوش می‌کنی؟
دلم نمی‌خواهد چیز دیگری بپرسم. می‌خندم و تمامش می‌کنم. دیگر نمی‌ترسم که کسی گزندی به من برساند. از همراهی با همه آن‌ها خوش‌حالم؛ از پژواک صدایشان که معلوم است سر ذوق آمده‌اند و از حرف بعضی‌هایشان که جلو آمده‌اند و می‌پرسند: «ما خوب (زیبا) هستیم؟»
با اشتیاق می‌گویم: «عالی‌تر از این نمی‌شود!»
زن‌ها آن زن‌های قبل نیستند. نمی‌دانم چه چیزی توی ذهنشان چرخ می‌زند که دلشان از مرور آن غنج می‌رود. شاید خاطره‌ یک روز روشن که در آن دست زده‌اند و ...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->