معصومه فرمانیکیا - اولین مواجههمان با سینما تعدادی ستاره است که چشمرنگی هستند و نفهمیدهایم چطور به اوج رسیدهاند. بزرگترها میگویند بازیگرهای قدری هستند و ما هم تأیید میکنیم. هرچند دوره عشق و علاقه مردم به فیلمهای بزن بزن و قهرمانبازی با مرامهای پایینشهر خیلی وقت است سرآمده و دیگر از زمان صفکشیدنها برای تماشای فیلم عاشقانه زرد با یک هنرپیشه موبلند و گیتار و یک شاخه گل رز خبری نیست و فیلمهای اجتماعی و انتقادی پرشر و شور هم خیلی بازار داغی ندارند، اما سینما هنوز هم مشتاقان پر و پا قرص و طرفداران خودش را دارد.
شاید این تعریف درست نباشد که سینمای هر جامعهای آیینهای است که میشود در آن تصویر آدمها و اتفاقات را دید، اما باید باور کرد آیینه چقدر راست میگوید و چقدر میشود به تصویری که نشانمان میدهد اعتماد کرد. به هر حال سینما از دل همین جاها بیرون میآید؛ از دل شوق و شورها، آرمانها، ترسها، اضطرابها و جوانیکردنها و جوانینکردنها. سینما هنر است و هنر جغرافیای مشخصی ندارد و اصلا نمیشود آن را تقسیم کرد به این سمت شهر و آن طرف شهر. دیدن یک مجموعه بازیگری و سینمایی در خیابان اصلی مفتح آنقدر به وجدمان آورد که قولوقرارمان برای گفتوگو با مهدی نجیبان، مدیر مجموعه خیلی زود هماهنگ شد.
خوشاقبالی ما بود که قرار و گپوگفت صمیمانه همزمان با روز سینما شد. نجیبان جوانتر از آن است که ما تصورش را داریم، یک دههشصتی پرانرژی و مهربان.
این را به این لحاظ میگویم که هر وقت حرف از موفقیت بچههای محله میشود خیسی اشک چشمهایش را براق میکند.
اهالی هنر بامرام و بامعرفتاند. این تصور خودم است و برخورد مدیر مجموعهای که بیشترین آمار هنرجویان در زمینه آموزش بازیگری و تئاتر را دارد، تأییدش میکند. تشکیلاتی که از سال85 پاگرفته است و مجوز ارشاد را همراه دارد. نجیبان خودش به استقبالمان میآید.
در چهرهاش صمیمیتی است که اجازه میدهد با او راحت باشیم. اتاقی که محل استقرارش است به نسبت بزرگ است و کلی تصویر از بازیگران بنام و مشهور دارد. میگوید فکر نکنید اینها غیرقابل دسترس هستند، به شما قول میدهم در سالهای نه چندان دور خروجی این مجموعه به همین شهرت و اعتبار باشد. من به بچههای اینجا و استعداد و خلاقیتشان ایمان دارم. سپس اضافه میکند: البته اینطور نیست که زندگی چیزی را مفت در اختیار آدم قرار دهد، بهای این عرصه و رفتن در این راه ریسک است و مثل یک مسابقه میماند؛ بعضیها برنده میشوند و خیلیها بازنده و از نیمه راه برمیگردنند.
نسبت به هنرجوها و بچههایی که در مجموعهاش آموزش میبینند مثل یک برادر دلسوز است. قبل از آنکه در رابطه با مجموعه هنری که بازیگر تربیت میکند توضیح بدهد، یکراست میرود سراغ زندگیاش که از تلاطم روزگار دور نبوده است و فراز و نشیب زیاد داشته است.
شیشه تلخ مربا
«بزرگ شده گلشهر هستم»، به خیال اینکه ما آن نقطه و محدوده را نمیشناسیم توضیح میدهد: «حاشیه شهر است.» در همان حالی که حرف میزند ظرف خالی و کوچک مربا را از داخل کشو میز مقابلش بیرون میکشد و با حالتی خاص میگوید: «سرگذشت زندگی من شنیدن دارد و روایتی است برای خودش؛ تلخ اما واقعی». این عبارات بیشتر مشتاق شنیدنمان میکند. هنوز ماجرای شیشه خالی را نمیدانیم. تعریف میکند: «این ظرف را که میبینید همهجا همراه من است. هر لحظه که غرور بخواهد مرا بگیرد فورا آن را بیرون میکشم و نگاهش میکنم و به خودم نهیب میزنم فکر نکنی کسی شدهای و کسی هستی.» دوباره همان عبارتهای ابتدایی را تکرار میکند: «در سختترین شرایط در گلشهر به دنیا آمدم و بزرگ شدم. فقر به قدری دردناک و کشنده بود که با همه نیروی نوجوانی نمیتوانستم طاقتش بیاورم و تحملش کنم. این شیشه مربا مربوط به همان زمان است؛ در آن دوران نفرین شده ما حتی توان خریدن استکان را نداشتیم و به جای استکان توی این ظرف چای میخوردیم. لباسهای دیگران را میپوشیدم و با آنها مدرسه میرفتم. در اوج نوجوانی و غرور مجبور بودم برای اینکه گرسنه نمانیم گاری بردارم و نمکی باشم. بگذارید بیشتر از این تعریف نکنم. خدا نکند هیچ کودک و نوجوانی این روزها را تجربه کند.»
هیچ دردی بزرگتر از فقر نیست
« بالا و پایین شهر ندارد، هرآدمی عزت نفس دارد. دعا کنیم کسی دستش خالی نباشد. داشتم میگفتم وقتهای خارج از کلاس و درس گاری برمیداشتم و نانخشک جمع میکردم. اینها به همین راحتی که برایتان تعریف میکنم نبود و نیست. این حرفها خیلی وحشتناک است، درد دارد و رنجش تا استخوان آدم را میسوزاند. به گمانم هیچ دردی بزرگتر از فقر نیست. با این که بین بچههای محله و مدرسه تقریبا شرایط زندگیمان شبیه هم بود، اما هنوز شرم و خجالت داشتم. دلم نمیخواست زندگیمان اینطور بچرخد. بزرگتر که میشدم کارهای بیشتری میتوانستم انجام دهم. سعی داشتم خودم را از آن وضعیت نجات دهم. روزها درس میخواندم و شبها کار میکردم. چرخه کار متفاوت بود؛ کارگری میکردم، با وانت بار میبردم و به آینده امیدوار بودم. یادم نمیرود از آدمهایی که شاید کمک مالی نکردند، اما دلگرمی بزرگی بودند. خاطرم هست دوره کارورزی را در شهرداری منطقه4 گذراندم. اغلب چون شب بیدار بودم روزها چرتم میگرفت. خدا انشاءا... حافظ خوبهای دنیا باشد. مرد نیککرداری بود که فامیلش از خاطرم رفته است، شرایط زندگیام را میدانست و میگفت: برو بگیر بخواب بقیهاش با من. من روزهای کارورزی را میخوابیدم».
وارد دنیای بازیگری شدم
«با تلاشی که داشتم شرایط کمی مناسبتر شد. همیشه جرقههایی هست که مسیر زندگی آدم را متفاوت میکند. در بیستوسهسالگی بود که من به دنیای بزرگ بازیگری پاگذاشتم. بگذارید کمی از قبلتر برایتان تعریف کنم. در صحبتهای دوستانه با یکی از رفقا بود که گفت: «بیا بریم تست بده»، اول با خودم گفتم من کجا و بازیگری کجا؟ تا آن روز به این موضوع حتی فکر هم نکرده بودم. خندهام گرفته بود اما بدم نیامد که شانسم را امتحان کنم. تست دادم؛ اولین تست خیلی هم خوب نبود اما همان نقطه شروع بود. در این وادی با آدمهای بزرگی آشنا شدم. میدانید که کار بازیگر شیرجهزدن در استخر اول تعطیلات تابستانی است که همیشه حس سبکی و هیجان و لذت دارد؛ حس لذت و رهایی غوطهور شدن، و من نتوانستم این وادی را رها کنم. سختیهایی که در زندگی کشیده بودم آبدیدهام کرده بود و کمکم میکرد حسی که داشتم را بهتر انتقال بدهم. شما اگر زندگی بزرگترین بازیگرهای دنیا را هم مرور کنید میبینید کم درد نکشیدهاند. بازیگری خیلی برای من مهم است و تنها ابزار انتقال پیام من به مخاطب است. گاهی تمام کاراکتر و جزئیاتی که با آنها و در قالب آن شخصیت زندگی کردهام به مخاطب منتقل میشود. اگر در این حوزه کوچکترین ابهامی وجود داشته باشد نمیتوان ارتباطی تنگاتنگ با مخاطب داشت. هم بازی میکردم و هم کارگردانی. فیلمنامه هم مینوشتم. کمکم یکی بعد از دیگری گرههای زندگیام باز میشد. سعی داشتم در هر کاری که شروع میکنم بهترین باشم. اگر فوتبالیست هستم، بهترین بازیکن و اگر هنرمندم تلاشم برای بهترین باشد.»
پاگرفتن مجموعه سینمایی
«کمکم به فکر راه انداختن یک مجموعه سینمایی افتادم. این امر با مجوز ارشاد در سال85 پاگرفت، البته در میدان استقلال و بعد هم آزادشهر، اما من متعلق به آنجا نبودم. دوستداشتم با بچههای این محدوده باشم. اینها را که میبینم انرژی خاصی میگیرم. از دیدن خاوریها لذت میبرم. هنوز فقر فرهنگی و اقتصادی برایم دردآور است و دلم میخواهد برای اینها کاری بکنم. شرکتهای سینمایی هزینهبردار است و پول میخواهد، اما من همه تلاشم را کردهام تا بهترینها را برای بچههای این محله فراهم کنم. نمیخواهم شعار بدهم و کلیشهها را تکرار کنم، اما برای بهترین بودن باید زیرساختها آماده باشد، برای کارهای بزرگ باید قدمهای بلند برداشت. هنر میتواند تأثیرگذار باشد؛ بزرگترین حرفها و آموزشها را میتوان در قالب هنر نشان داد. هنر که قوت بگیرد فقر محو میشود. خوشحالم که امروز در این نقطه و کنار بچههای طلاب هستم. بچههای عاشق هنر پنجتن، رسالت، شهرک شهیدرجایی، بچههای رنجکشیده و مستعدی هستند. باز هم میگویم از شوق بودن کنار اینها سر از پا نمیشناسم، و اینکه این منطقه مدیرشهری خوبی به نام مهندس غلامی دارد که با همه دغدغهها پیگیر کار ماست. ما هنرمندان عزیزانی داریم که با این مجموعه همکاری میکنند و از جانودل مایه میگذارند، نام نمیبرم چون میترسم کسی از قلم بیفتد.»
به زبان هنر حرف میزنم
رسول مجرد کاهانی، از هنرمندانی است که تمام این مدت به حرفهای نجیبان گوش میداد. او پیش از هر پرسشی شروع به صحبت میکند: «سال83 وارد کار تئاتر شدم و تا سال85 در مشهد فعالیت داشتم. از سال 85تا90 مفتخر بودم که در خدمت مسعود کیمیایی، سعید سهیلی، اسدیان و دیگر بزرگان هنر باشم. نمیگویم از همان ابتدا و شروع در حد حرفهای کار میکردم. من هم مثل دیگرانی که وارد این وادی شدند برای پیشرفت باید هرکاری انجام میدادم و همهجا میبودم، تدارکات، دستیار گریم و... . بعدها با حمید جندقی و نامجو همراه شدم، با آنها تئاتر را یاد گرفتم، اما فعالیتم زمانی جدی شد که با جواد اردکانی کار تئاتر را دنبال کردم. ماحصل این همکاریها تولید آثاری متفاوت بود. کارگردانی تئاترهایی مثل سمفونی کاغذهای خونی، روزهای ناتمام و خیابان منتهی به کوچه21 را انجام دادم. حالا هم کاری به نام «درخت سخنگو»را در دست دارم که نویسندهاش رامین رمضانیان است و مهرماه اجرا میشود. دغدغه من اجتماعی کارکردن است؛ درباره زوجهای جوان، زوجهایی که دچار تغییرات غیرمتعارف شدهاند. در این رابطه اصولیترین دغدغهها را بررسی میکنیم که از کجا زندگی زوجها به طلاقهای عاطفی میرسد. میدانید حتی در محله هم دغدغهام یک فرد است، من به افراد کار دارم، به باستان کار ندارم. هویت تاریخی قبرستانهای مختلف به من مربوط نمیشود که تا دلتان بخواهد روی آن کار کردهاند. همیشه فکر میکنم تا قبل از اینکه یک فرد بمیرد و زیر خاک برود چه کاری میتوانم در حقش انجام دهم. حتی روی یک نقطه کار نمیکنم؛ تمرکزم روی کلیت است، وقتی روی موضوع دختران و آسیبهای اجتماعی دست میگذارم ممکن است او در محله خواجهربیع باشد. شاید هم در بولوار سجاد...»
مجرد کاهانی ادامه میدهد:« همانطور که میدانید جامعه مادی شده است و همه معضلات به همین موضوع باز میگردد، شما اگر پول داشته باشید خیالتان آسوده است و به روی من میخندید. من وقتی یک جامعه غنی داشته باشم میتوانم دنبال هویت هم بروم. باید این دغدغهها را کمرنگ کنیم، به همین خاطر زندگی خیلی از نوجوانها را رصد میکنم و به زبان خودم میگویم جوانها هنرمندند اما بیکار. به این مجموعه هنری خیلی رفتوآمد دارم و در خیلی از کارها با نجیبان مشورت میکنم و در خدمت هنرجویان هم هستم. بدون تعارف باید بگویم خیلی صادقانه کار میکنند، با یک مبلغ ناچیز آموزش میدهند و بیشترین سطح هنرجو را اینجا دارند.»
سنگاندازیها مأیوسم میکند
رامین رمضانیان هم هنرمند دیگری است که با مجموعه هنری مفتح همراه است. خوبیاش این است که هنرمندان اغلب اهل همین محدوده هستند. رمضانیان جوانی 29ساله است که هنوز در آغاز یک مسیر بلند است. نویسنده است و نویسندگی هم میکند. او میگوید: «از سال89 کارگردانی را شروع کردم. برایم جالب بود که شما محلهنگاری میکنید و پیگیر سوژههای محلی هستید. بگذارید من هم در مورد محله صحبت کنم. چطور میشود به دغدغههای آن رسید؟ هرکاری نیازمند یک سرمایه است و تا زمانی که سرمایه تأمین نباشد کار شکل نمیگیرد. باید جذابیتی از این محله بیرون بکشم تا افراد به تماشای آن ترغیب شوند. حالا چه چیز را انتخاب کنیم که هم بازخورد مالی و هم فرهنگی داشته باشد؟ طبیعتا باید اثری را تولید کنیم که مطابق ذائقه مردم باشد. به نظرم منطقه طلاب یک منطقه متوسط رو به پایین است و قشر ضعیف محسوب نمیشود. بزرگترین مشکلی که این منطقه دارد نبود سالن سینماست، گرچه سالن تئاتر هاشمینژاد بود که تعطیل شد و رفت آن سمت شهر. در خیابان ما 6مسجد هست، اما جایی که چند تا بچه کنار هم جمع شوند نیست. نمیگویم مسجد و پایگاه مذهبی بد است و ایراد دارد، ما مقابل دین نیستیم و کنار آن هستیم. اکنون کجای طلاب مرکز تفریحی وجود دارد؟ جوانها کجا میتوانند کنار هم حرف بزنند و حتی گاهی هم جیغ بزنند؟ این هیجان چرا باید مدام و پشت سر هم سرکوب شود؟ من اگر پول داشته باشم تئاتر نگاه میکنم ولی کجا؟ هاشمینژاد به صورت کامل تعطیل شد. قرار شد بده بستانهایی انجام شود و سالن راه بیفتد. مجموعهای که حالا آرشیو پروندهها شده است. خیلی از ما از هاشمینژاد شروع کردیم. خود من سال90 برای تمرین به هاشمینژاد میرفتم. اینجا پای مسئولان به وسط میآید. به نظر من یک هنرمند میتواند تأثیرگذاریاش با یک دعوتکننده به دین برابر باشد و اگر این موضوع را متوجه شوند محله را میتوانند متحول کنند. اما وقتی من دغدغههایم را با آنها مطرح میکنم و 6ماه باید منتظر پاسخ بمانم دلسرد میشوم.»
پادویی میکنم
حسام صداقتنوریان بیستساله است و میگوید: «از سال95 در همین مؤسسه شروع به کار کردم و الان نزدیک به 6تا7 ماه است در تهران زندگی میکنم. خیلی پادویی سینما را کردم. اولینباری که جلو دوربین رفتم در سریال «زیر پای مادر» بود که هنرور بودم. بعد از آن چند کار سینمایی بازی کردم. خوشحالم که توانستهام در این زمینه تولیداتی داشته باشم. «هزار ستاره و ابرمرد کوچک» را ساختم که به جشنواره جهانی رشد راه یافته است. 12فیلم کوتاه ساختم، اما با همه اینها هنوز حالا حالاها باید پادویی سینما را بکنم. من تهران بودم و در آنجا زندگی و کار کردم. اینکه میگویید در تهران باندبازی است قبول ندارم؛ در تهران آدم قوی زیاد دارند و وقتی آدم قوی زیاد هست کسی سراغ من نمیآید. ما در مشهد بهترین شهردار را داریم. مشهد شهری تمیز و قانونمند است، اما چرا سالن برای اجرای تئاتر به ما نمیدهند؟ چرا برای یک مجوز گرفتن 3تا4 ماه معطل میکنند؟ چرا دست بچهای که سیزدهساله است را نگیریم و بکشیم بالا؟ چرا نمیخواهیم یکنفر را در این شهر رشد دهیم.»
خوشحالم که اینجا هستم
سیدحسن خیرآبادی نوجوان است؛ به گمان سیزده، چهاردهساله است و به گفته نجیبان آینده درخشانی دارد. او میگوید: «تابستان97 با مجموعهای آشنا شدم و علت بازیگر شدنم هم برمیگردد به یک اتفاق ساده. عید پارسال صحنههای مختلف را فیلمبرداری میکردم و برای عموها و خانوادهام پخش میکردم. خالهام که آن کارها را دید گفت مستعد بازیگری هستم و دنبال مجموعهای بود تا بالأخره اینجا را پیدا کرد. 2فیلم با موبایل ساختم و خودم هم تدوینگری آن را انجام دادم و خوشحالم حالا اینجا هستم.»
نجیبان میگوید: «برخی از بچهها اینقدر استرسی هستند و جلو دوربین اضطراب دارند که فکر میکنند نمیتوانند خوب بازی کنند، اما اینطور نیست. ما قبل از شروع از هنرجویان تست میگیریم و اگر مستعد کار باشند ثبتنام میشوند، وگرنه همان ابتدا به آنها خواهیم گفت که خودشان را مشغول نکنند.»
به اوج رسیدن در بازیگری آرزویم است
مهدی الفزاده کج میایستاد، هنوز یاد نگرفته بود چشمهایش را ببندد اما قابلیتهای شگفتانگیزی داشت. نجیبان به آن اشاره کرده و میگوید: «جزو بهترینهای ماست.»
الفزاده هم تعریف میکند: «اهل شهرک رجاییام و در خانوادهای متوسط و ضعیف به دنیا آمدهام. برق صنعتی میخواندم اما چون علاقهای به آن نداشتم به دنبال بازیگری آمدم و 6ماه است که به صورت جدی آن را دنبال میکنم. به اوج رسیدن در بازیگری مدنظرم است و آن روز زیاد دور نیست.»
او صدای خیلی خوبی دارد و وقتی شروع به خواندن میکند چشمهای نجیبان از اشتیاق برق میزند و میدرخشد.
با همه اینها میگوید: «دلگرم به این هستم که قویترین تیم هنری استان را دارم و حتی بهترین در شرق، و چشماندازم این است که بهترین در کشور باشد.»