صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

معرفی کتاب «هوای این روز‌های من» | خاطرات جانباز قطع نخاع مدافع حرم در سوریه

  • کد خبر: ۱۰۴۰۵۷
  • ۱۸ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۳:۱۰
کتاب «هوای این روز‌های من» خاطرات تفصیلی امیرحسین حاج نصیری، جانباز قطع نخاع و فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا در سوریه است. این کتاب تنها خاطرات حاج نصیری نیست. این فرمانده بازمانده، دست دوستان دیگر را هم گرفته و خاطرات آن‌ها را نیز با خودش به این کتاب آورده است.

به گزارش شهرآرانیوز - جنگ‌ها روزی به پایان می‌رسند و تنها خاطرات آن باقی می‌ماند. گاه جنگ، خاطراتش را با خود می‌برد و با گذشت زمان دیگر نه جنگی می‌ماند و نه خاطره ای. هر گلوله و هر انفجار قسمتی از خاطرات جنگ و حقایق آن را با خودش می‌برد. آن‌هایی که می‌روند، فرصتی برای به زمین گذاشتن کوله بار خاطرات و تجربه هایشان برای آیندگان ندارند و یک قسمت از جنگ را برای همیشه با خودشان می‌برند؛ کوله باری پر از خاطره که هرگز باز نمی‌شود.

اما گاهی یکی از وسط آتش و خون حتی اگر شده نیمه جان بازمی گردد. بازمی گردد و بار خاطراتش را به زمین می‌گذارد و حتی از کسانی می‌گوید که رفته اند و فرصت برای بیان آنچه گذشت، نیافته اند. امیرحسین حاج نصیری یکی از همین بازگشته هاست. فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا (ع) که بعد از رفتن دوستانش با بدنی نیمه جان برمی گردد تا خاطرات این قسمت از مقاومت به فراموشی سپرده نشود.

کتاب «هوای این روز‌های من» خاطرات تفصیلی امیرحسین حاج نصیری، جانباز قطع نخاع و فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا در سوریه است. این کتاب تنها خاطرات حاج نصیری نیست. این فرمانده بازمانده، دست دوستان دیگر را هم گرفته و خاطرات آن‌ها را نیز با خودش به این کتاب آورده است. کتاب بیشتر از اینکه دربرگیرنده خاطرات راوی باشد، خاطرات مقاومت در حلب، خان طومان و لاذقیه است. خاطراتی ناگفته از مصطفی صدرزاده، محمدحسین محمدخانی و شهدایی که رفتند و خاطراتشان را بردند. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «پشت بی سیم گفتم: زمین گیر شدیم حاجی! یک لحظه سکوت کرد حاج ایوب.

می‌دانست اینکه دشمن دیده باشد ما را یعنی چه. آن هم در دژی محکم مثل جب الاحمر. گفتم: بچه‌ها کپ کردند حاجی! چه کار کنم؟ خودش را خونسرد نشان می‌داد حاج ایوب و مگر می‌شد خونسرد بود حالا که نیروهایش افتاده بودند در لانه افعی و شاید برای آخرین بار صدایشان را می‌شنید. زد به خنده و شوخی. شاید نگران بود که این آخرین مکالمه باشد. شاید دلش می‌خواست داد بزند بگوید: چرا رفتید؟ فقط با خنده گفت: «نبینم کسی اسماعیل منو زمین گیر کرده باشه. تو یک گوش شکسته ات رو نشون بدی، همه شون رو حریفی.» بعد آرام وضعیت را پرسید. گفتم: «تا چند دقیقه قبل قیامت بود. الان دیگه خبری نیست. آروم شده.»

حاج ایوب گفت: «پس دارن میان سراغتون. هرجوری شده، بچه‌ها رو راه بنداز، حتی به زور. دارن میان سرتون رو گوش تاگوش ببرند.» وقت زیادی نبود. چشم بچه‌ها توی چشم‌های من بود و مچاله شده بودند پشت سنگ. حالا درد عربی حرف زدن هم اضافه شده بود. چطور باید حرکتشان می‌دادم؟ قفل کرده بودند بچه ها. دشمن هم داشت می‌کشید بالا از ارتفاعات و وقتی نمانده بود دیگر. هرچه به ذهنم رسید، گفتم: «عدو فی طریق... کلنا ذبح.» این را گفتم و با انگشت اشاره زیر گلویم را نشان دادم.» ااین کتاب کمک فراوانی به شناخت دقیق و تفصیلی از مجاهدت‌های رزمندگان مدافع حرم در استان لاذقیه و حلب می‌کند و مطالعه آن به علاقه‌مندان شناخت دقیق آنچه در جریان دفاع از حرم در سوریه گذشت، توصیه می‌شود.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.