صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

مسافر سنت در هزاره سوم (٣٨)

سلامم را نمی‌خواهند پاسخ گفت

  • کد خبر: ۱۱۵۵۴
  • ۲۱ آذر ۱۳۹۸ - ۰۷:۳۲
حجت الاسلام محمدرضا زائری کارشناس مسائل فرهنگی
شنبه- یکی از مسافران از کندی اینترنت می‌نالد و احتمال قطع دوباره! راننده حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید: آقا، به نظر من که قطع بود بهتر بود. زنم این‌قدر خوب شده بود! زندگی‌مون مرتب، غذا آماده. چی بود قبلش؟ همه ش سرش توی گوشی بود: لاغر شوید، زیبا شوید، آشپزی آسان، خیاطی در خانه، اخبار روز، توصیه‌های پزشکی!
یکشنبه- سوار تاکسی که می‌شوم چهره‌ای آشنا را می‌بینم. حال و احوالی می‌کنیم و معلوم می‌شود سابقه آشنایی مختصری داریم. عضو هیئت علمی یکی از دانشگاه‌های معتبر است. موقع پیاده شدن، دکتر پول تاکسی ۲ نفر را حساب می‌کند و بعد به شوخی می‌گوید: توی روزنوشت‌ها ثبت می‌کنی؟ به خنده می‌گویم: به روی چشم، ولی اینکه برای شما خرج داشت. همین‌جوری هم حاضر بودم بنویسم!
دوشنبه- بعد از چند روز یادآوری همسرم، جاروبرقی‌مان را برای تعمیر می‌برم. آقای محمودی دلداری‌ام می‌دهد که خوشبختانه قابل تعمیر است و توصیه می‌کند که از لوازم برقی‌تان بیشتر مراقبت کنید. وقتی از قیمت‌های جدید لوازم منزل می‌گوید یکهو به یاد یخچال می‌افتم و قدری ته دلم هول می‌کنم. خداخدا می‌کنم که با این اوضاع، یخچالمان خراب نشود! کاش توی این اوضاع اقتصادی دعایی برای حفظ یخچال و ماشین لباس‌شویی داشتیم!
سه‌شنبه- توی شلوغی مسافران زیر پل، قبل از اینکه سوار شوم، راننده تاکسی خطی جلو می‌آید و می‌گوید: حاج‌آقا، موسیقی گذاشته‌م. اعتراض نکنی‌ها! اگر می‌خوای حرفی بزنی، همین حالا سوار نشو! می‌خندم و می‌گویم: ما با هم دعوایمان نمی‌شود. یک کمی تو کوتاه می‌آیی و یک کمی من!
  چهارشنبه- توی پیاده‌رو رهگذران با شتاب از کنارم عبور می‌کنند. به مردانی که نگاهشان با نگاهم تلاقی می‌کند سلام می‌کنم. گاه با چهره‌هایی سرد رد می‌شوند و سلام را پاسخ نمی‌دهند! توی شهری که -سلام کردن طلبمان- جواب سلام را نمی‌دهند و مثل مجسمه‌های بی‌روح و اشباح سرگردان می‌گذرند چه می‌کنم؟ چرا نمی‌شود از این شهر گریخت؟
  پنجشنبه- پیرمرد کُردی که به‌سختی با واکر راه می‌رود تکه‌ای مقوای کارتن را جابه‌جا می‌کند و روی نیمکت سیمانی می‌نشیند به نی زدن! کنارش می‌نشینم و بعد هم اسکناسی از جیبم درمی‌آورم. پول را می‌بوسد و می‌گوید تبرک است. بلیت مشهد را نشان می‌دهد و می‌گوید: دعایت می‌کنم. برمی‌خیزم و راه می‌افتم. از پشت سرم صدای سازش می‌آید، وسط ازدحام جمعیتی که سلامم را نمی‌خواهند پاسخ گفت!
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.