شنبه- سرباز جوان همین که وارد واگن میشود و مرا میبیند جلو میآید و کنارم مینشیند و شروع میکند به سؤال پرسیدن. دو سه تا سؤال که میپرسد با خودم فکر میکنم که شاید دارد من را امتحان میکند! آخر هر جوابی که میدهم میگوید از حاج آقایی پرسیدم این طور جواب داد، از روحانی پادگانمان سؤال کردم این جور گفت.
یکشنبه- موقع گذشتن از درگاه خروجی مترو دو زن میان سال جلوتر از من هستند، با سر و وضع خاص و تقریبا بی حجاب. یکی شان به سرعت میگذرد، ولی نفر دوم هر کار میکند درگاه باز نمیشود. من کارت خودم را میکشم و عبایم را جلوی درگاه میگیرم تا بسته نشود و آن خانم بتواند عبور کند. بعد که میخواهم بروم هر دو با محبت برایم دعا میکنند و خانمی که با کمک من رد شده میگوید: کاش همه مثل شما مهربان باشند و اضافه میکند کاش شما مثل بقیه نشوی! تشکر میکنم و میگویم من که کاری نکردم.
موقع خروج از ایستگاه با خودم فکر میکنم چه آسان و مفت میشود دل مردم را به دست آورد و بعد به یاد حاج آقای نقویان میافتم که با لحن شیرین و گرم این بیت حافظ را میخواند: صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید/ خوبان در این معامله تقصیر میکنند
دوشنبه- مسافری که در اتوبوس کنارش نشسته ام سر درد دلش باز شده و میگوید: چند روز قبل گوشی ام را زدند. به ۳ تا کلانتری رفتم، ولی هر کدام گفتند به حوزه ما ربط ندارد و من را به یک جای دیگر فرستادند، آخر سر یک سرباز گفت بیخود معطل نکن! اینجا سرقت را ثبت نمیکنند، چون نمیخواهند برای خودشان بدنامی درست کنند و کارنامه شان سنگین بشود. مسافر خنده تلخی میکند و میگوید بعد از مدتی دوندگی بالأخره پشیمان شدم و دنبالش را نگرفتم، خودم رفتم سیم کارتم را سوزاندم و خیال خودم را راحت کردم! وقتی ناخودآگاه به گوشی کهنه و سادهای که توی دست دارد نگاه میکنم، میگوید: این گوشی را از قدیم داشتم رفتم برداشتم و دارم از این استفاده میکنم.
سه شنبه- توی واگن مترو یک همکار قدیمی را میبینم، سلام و علیکی میکنیم و میپرسم: ازدواج کردی؟ میخندد و سری تکان میدهد و میگوید هنوز نه، تا میپرسم چرا؟ چند نفر از مسافران دور و برمان که با کنجکاوی به صحبتهای ما گوش میداده اند با هم غر میزنند. یکی شان میگوید: حاج آقا مگه توی این اوضاع کسی میتواند زن بگیرد؟ کاری کردهاند که مردم روز به روز بیشتر گرفتار تورم و گرانی هستند. به طرف رفیقم برمی گردم و با اشاره به افراد دور و برمان میگویم: ببین، من میخواستم برایت زن بگیرم، ولی اینها نگذاشتند.
چهارشنبه- توی شلوغی اتوبوس بی آرتی مرد مسافری که کنار صندلی اش ایستاده ام آرام روی دستم میزند و تعارف میکند که به جای او بنشینم، تشکر میکنم و اصرار میکنم که بلند نشود و راحت باشد. سرش را جلو میآورد و آهسته میگوید: حالا حرفات رو باور کردم! به نشانه تشکر سری تکان میدهم و لبخند میزنم. اضافه میکند: من صحبت هایت را دیده بودم و حرف هایت را شنیده بودم، ولی الان که میبینم مثل من و بقیه سوار اتوبوس شدهای باور کردم. بعد سر درددلش باز میشود؛ به خدا اگر مردم صداقت و راستی ببینند همه چیز را حاضرند تحمل کنند، حتى با گرانی هم کنار میآیند. اما فساد و دروغ و تبعیض و بی عدالتی و ظلم را هیچ کس نمیتواند تحمل کند.
پنجشنبه- آخرین مسافر هم که پیاده میشود و تنها میشویم راننده میپرسد: شما این تحلیل را در مورد آشوب بنزین قبول دارید که... و بعد به مدت هفت هشت دقیقه باقی مانده مسیر بدون آنکه منتظر جواب من بماند چنان منظم و دقیق و پشت سر هم حرف میزند که تعجب میکنم. با تحلیلش موافق نیستم، ولی اصلا انتظار نداشتم از یک راننده مسافرکش کف خیابان این طور بحث سیاسی اقتصادی منسجم و دقیقی بشنوم.