دقایق نخست کشیک، زیر ایوان طلای آزادی، یک پسرک که جثه اش به هشت سال میزند، مثل فرفره میدود و مثل فواره گریه میکند. پیداست گم شده.
دربان ایوان، هرچه دنبالش میکند که کمکش کند، نمیتواند.
میگوید: مادرش گمش کرده و به من سپرده که پیدایش کنم.
آخر سر مچش را میگیرد. هر چه میگوید مادرت اینجاست بیا برویم، بچه که هول کرده جیغ میزند و دستش را میکشد و خودش را بر زمین میزند. آن قدر وضع وخیم میشود و مردم جمع میشوند که دربان ترجیح میدهد رهایش کند.
به او میگویم: چرا بی تابی میکرد؟ از هیبتت ترسید؟
میگوید: نه. زبانش فارسی نبود. هر چه میگفتم متوجه نمیشد!
یاد حال و روز خودمان افتادم که وقتی راهمان را گم میکنیم، نه از بی تابی دست برمی داریم نه به امام اعتماد میکنیم و نه دستمان را به دستش میسپریم...
یک مرد سال خورده لاغراندام، برای خودش خدمت تعریف کرده. میآید و درها را با دستمال تمیزی غبارگیری میکند. با حوصله و میرود سراغ در بعدی.
مثل او قبلا دیده بودم. ولی او را اول بار است که میبینم.
خادم بی لباس. خادم بی نشان. خادم بی پز! دمش گرم.
یک نفر هست که به گمان رفقای خادم، هر روز مشرف میشود. خودم هم زیاد میبینمش. سن و سالش جاافتاده است و اتفاقا قیافه مقدس مآبانهای هم ندارد.
هر روز میایستد و با عبارات فارسی فصیح و بلیغ با حضرت بلندبلند حرف میزند.
از اقبال خوبم، میآید در ایوان و کنار من میایستد. دوست داری مناجاتش را بشنوی و آمین بگویی.
بعضی فرازهایش را برای شما به خاطر سپردم: «آقا جان. شما امام رضایی. شما نور خدا در تاریکی زمینی. شما کریمی. شما اباالجوادی. شما به اذن خدا همه کار میتوانی بکنی. من به شما احتیاج دارم. شما هر گره بستهای را باز میکنی. هر چه به زائرانت میدهی به من و بچه هایم بده.
دست همه را بگیر. کسی را دست خالی رد نکن. من به شما احتیاج دارم. باران به برکت شما نازل میشود. زمین به برکت شما سبز میشود. به داد ما برس. شما نور خدایی. شما حجت خدایی. راه را شما به ما نشان میدهی. کمکمان کن. ممنون که به من اجازه دادی خدمت برسم. باز هم اذن بده به حرم بیایم...»
مؤمن جوری هم التماس میکند برای توفیق زیارت بعدی، کسی نداند، فکر میکند هر ده سال یک بار مشرف میشود.