از نگاه من همچنان که در شعر سنتی ما شاعری، چون حافظ بیش از همه در ذهن و زبان و زندگی مردم حضور دارد، تا جایی که از نوروز گرفته تا شب یلدا و گاهِ تصمیم گیری دست به تفأل شدن به شعر او، در میان شاعران معاصر، سهراب سپهری چنین است. اگر به صورت تصادفی از تعدادی، پرسیده شود که چند شاعر معاصر را نام ببرید، حتماً نام سهراب سپهری در صدر است. بی شک رازی در این نکته پنهان است که او را آشنای نسل امروز کرده است.
سپهری از زندگی میگوید؛ از زندگی ملموس. او که نقاش هم هست، زندگی را در پیش چشم مخاطب به روشنی نقاشی میکند و صمیمی و به زبان روز مینویسد و میسراید: «من کاشی ام؛ اما در قم متولد شده ام. شناسنامه ام درست نیست. مادرم میداند که روز چهاردهم مهر (۶ اکتبر) به دنیا آمده ام.»
او جلوههای طبیعی یک زندگی را لمس کرده بود که به خوبی میتوانست بازتاباند: «با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم، و خانه بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت برای یاد گرفتن، وسعت خوبی بود. زمین را بیل میزدیم، هرس میکردیم. در این خانه پدرها و عموها خشت میزدند. بنایی میکردند. به ریخته گری و لحیم کاری میپرداختند. چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر میکردند. تار میساختند. به کفاشی دست میزدند. در عکاسی ذوق خود میآزمودند. قاب منبت درست میکردند. نجاری و خراطی پیش میگرفتند. کلاه میدوختند. با صدف دکمه و گوشواره میساختند.»
این تجربههای به قول خودش «رنگی» به خوبی به شعرش راه یافته بود و اینکه توانسته بود میان روح شرقی و زندگی طبیعی ملموس پلی بزند، شعرش را جذابتر کرد. وقتی میگوید: زندگی بافتن یک قالی ست/ نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی...» ریشه اش برمی گردد به روزی که خودش میگوید: «من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه کوچک از روی نقشههای خود بافتم.» روزها در آبادی زیر یک درخت دراز کشیده و پرواز ملخها را در هوا دنبال میکرده است که میگوید: «من پر از نورم و شن/ و پر از دار و درخت/ پرم از راه، از پل، از رود، از موج/ پرم از سایهی برگی در آب»
گویا تصویرهای شاعرانه او بیش از آنکه ذهنی باشد، عینی است و خود از کودکی به چشم دیده و در خاطر او حک شده است. اگر میگوید: «من قطاری دیدم که سیاست میبرد و چه خالی میرفت»، چون خانواده او هم در خیابانی که به ایستگاه راه آهن میرفت، روزگار میگذراندند و زندگی میکردند. او دیده بود و انتزاعی نمیسرود.
بیشتر نگاه میکرد و میان خطوط تنهایی در جذبه فرو میرفت. این لمس جاودانه او به زندگی باعث شد نگاه او به گونهای باشد که گویی آنچه را در کنه زندگی معنا مییابد به خوبی لمس کند و پس گذر از همین ادراک عظیم است که استنباطی ساده و درعین حال جامع از زندگی دارد.
او نگاهی عارفانه به همه چیز داشت و انعکاس این نگاه در اشعارش کاملا آشکار است. در نگاه او جلوههای زندگی همینهایی است که میبینیم و این در دسترس بودن و ساده و صمیمی بودن، شعر او را با همه جلوههای تصویری ساده و درک پذیر میکند.