درست در گرماگرم مشت انداختن هایشان بود که ناگهان دیدیم «اوندر هالیفیلد» مثل سپند روی آتش شروع کرد به ورجه وورجه کردن توی رینگ. دست و پای سیاه شُلش را توی هوا تکان تکان میداد و قیافه همیشه ناراحتش بیشتر توی هم رفته بود. از حرکت لبهای قلوهای اش مشخص بود که هی لیچارهای درشت بار تایسون میکند.
من آن موقع نوجوان بودم. صدای دورگه ام را در ارتعاش حنجره حس میکردم و توی آینه میدیدم جوشها چطور توی صورتم حرکت میکنند و مثل همه دلم میخواست دماغم را از بیخ بکنم و بیندازم دور. ولی در آن لحظه تایسون گوش هالیفیلد را گاز گرفته بود؛ بدجور و این برای ما ته نامردی و لجن بازی بود. ما آن موقع شدیدا به عدالت و شرافت هندسی و خط کشی شده اعتقاد داشتیم، حتی یک میلی متر این ور آن ور هم جایز نبود. اگر حریفت دست خالی بود و تو شمشیر داشتی، باید شمشیر را حواله میکردی به جوی آب و دست خالی میجنگیدی. این قاعده ردخور نداشت.
هرچیزی غیر از این، اسمش میشد نامردی و یک مهر باطل بزرگ میخورد. تایسون وحشی با همین حرکت، گورش را توی قلب هایمان کند؛ باطل شد. خلاص! ما با قصههایی بزرگ شده بودیم که توی آن ها، آدمهای زورگو بی آبرو میشدند. ظالمها عاقبت کارشان را میدیدند و خناسهای پشت پرده، شکار میشدند. ما با همین تصویر از زندگی بار آمده بودیم که حسابی به قاعده بود. نظم عادلانهای داشت که به کارما میگفت زکّی.
خدا مگس کش بزرگی توی دست داشت و از آن بالا مراقب همه چیز بود. کافی بود کسی خطا کند تا مگس کش، وزوزش را بخواباند، از چشم حساس و وسواسی ما هم بیفتد. اما زمان همه چیز را عوض کرد. زندگی چهره اش را تغییر داد.
گریمش دیگر گریم سابق نبود. آن رنگ ولعابها از صورتش شره کرد و چهره دیگری پیدا شد که برای ما غریبه بود. مایی که با آن قصهها بزرگ شده بودیم، حالا در بزرگ سالی گیج و گول بودیم و دست وپایمان را گم کرده بودیم. دیدیم خود زندگی هم به قاعده بازی نمیکند. ناگهان گوش آدم را گاز میگیرد و نمیگذارد آن هندسه عادلانه پیش برود. معلوم شد هم همکارت توی اداره مثل آب خوردن زیرآبت را میزند تا فلانی را که فامیل نزدیکش است، بیاورد جای تو هم، خود مسئولی که باید جلوی این چیزها را بگیرد خرده شیشه دارد. با یک فوت، آدمها از دور خارج میشوند و با زدوبندهای بودار وارد میشوند.
موقع معامله با دیگران باید کلاهت را دودستی بچسبی. دزدها و متخلف ها، راهشان را روی فرشهای قرمز باز میکنند و درعوض برای یک وام ریقو با بهره گندهتر از خودش، چنان موانعی سر راه چیده شده است که همان وسطها کم میآوری و عطایش را به لقایش میبخشی. معلوم شد اینجا توی رینگ، حریف، گوشت را گاز میگیرد، به قاعده بازی نمیکند، بازی همین طوری ادامه پیدا میکند و صدای زنگ شنیده نمیشود و از غصه همینها و اضطراب له و لورده شدن آدمها پیر میشوند.
قلبشان ریتم ناموزونی میگیرد، مغزشان تیره و تاریک میشود و خون از رد دندان مانده روی گوشهای بَلبَلی شان سرازیر میشود. مهم نیست در بچگی آدم چه قصههایی شنیده باشد، توی چه جوی بزرگ شده باشد؛ واقعیت مثل مشتی است که گنجشک را محکمتر فشار میدهد، آن قدر که قلب بندانگشتی اش بترکد. چاقوی کُندی است که چینه دان کوچک گنجشک را با یک حرکت میشکافد و حتی یک لحظه هم مکث نمیکند که ناباوری ات را توی گلو قورت بدهی و چشم هایت را از صورتش بدزدی...