صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یک اوشین و یک بی بی بیرون بر لطفا

  • کد خبر: ۱۳۰۸۲۶
  • ۰۱ آبان ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۲
من چهارپنج ساله بودم که اوشین را شناختم، با او دست دادم و صدای خش دار بی ظرافتش را شنیدم.

من چهارپنج ساله بودم که اوشین را شناختم، با او دست دادم و صدای خش دار بی ظرافتش را شنیدم. آن موقع یک عرقچین کوچک سبز می‌گذاشت روی سرش و بین جعبه‌های چوبی میوه‌های لهیده و بوی کپک و ماندگی وول می‌خورد. من را از همان وقت می‌فرستادند خرید.

چون پدرم غدغن کرده بود مادرم برود بازار؛ برای همین من مثل فرستاده‌ای کوچک و ریزه میزه پا به سرزمین ممنوعه می‌گذاشتم.

درست وقتی همسالانم توی خانه به جان مادرشان نق می‌زدند که فلان چیز و بهمان چیز را می‌خواهند، من با سبد خرید دهه شصتی که تقریبا هم اندازه ام بود، می‌رفتم بازار. مدل این سبد مدام عوض می‌شد؛ یک بار قرمز پلاستیکی بود با پنجره‌های کوچک زیاد.

بار دیگر مجموعه‌ای از پاکت‌های ساندیس و گلدیس و مارک‌های دیگر بود که به هم دوخته بودند. گاهی هم سبدی حصیری بود، بافته از نواری سیاه و خاکستری که روز‌های آخر وقتی از دیوار بالکن آویزان بود، موسی کوتقی‌ها آمدند و تویش لانه کردند. وقتی اولین بار مادرم و بی بی آمدند، گفتند: «می خواهیم تو را بفرستیم برای خرید.» من فهمیدم قرار است زندگی ام طور غیرطبیعی بدی پیش برود.

فقط آب دهانم را قورت دادم و گوش دادم. گفتند: «بلدی چطوری؟» گفتم: «بلدم.» مانده بودند چطور من جغله را از رو ببرند. گفتند: «خب، چطوری؟» گفتم: «اول به یارو پول می‌دهم، بعد جنس را می‌گیرم و او هم به من پول می‌دهد.» طبق مشاهدات ابلهانه ام، باقی پول را با یک سنت باستانی عتیق اشتباه گرفته بودم و فکر می‌کردم هربار پول می‌دهی، فروشنده هم باید به تو پولی بدهد؛ مثل دست دادن موقع سلام. فقط به من خندیدند و توضیح دادند که این باقی پول گاهی هست و گاهی نیست.

این طور بود که پای من، پای چهارپنج ساله من، به بازار شهرک باز شد. من باید برای هرقلم خرید، همه مغازه‌ها را قیمت می‌کردم. بعد بین ارزان‌ترین ها، گزینه خوب را انتخاب می‌کردم. این وظیفه را خیلی دقیق و وسواسی انجام می‌دادم، طوری که زود توی بازار معروف شدم.

همان ماه اول فهمیدم انتهای بازار پیرمردی است که اوشین صدایش می‌کنند. مغازه به هم ریخته‌ای داشت که همیشه بو می‌داد، ولی از همه ارزان‌تر می‌فروخت. اوشین همیشه توی گرانی‌ها مثل موج شکن عمل می‌کرد و مغازه اش غلغله می‌شد. این آدم تا موقعی که زنده بود، نگذاشت مردم شهرک دلشان توی گرانی‌های مریض وار بلرزد.

یک چیز دیگر هم بود؛ آن وقت‌ها وقتی کتک می‌خوردم، پولم را گم می‌کردم یا چیزی دلم را می‌شکست، پناه می‌بردم به بی بی. وقتی می‌دید مثل گنجشکی سنگ خورده، غمگین و افسرده ام، سرم را می‌گذاشت روی زانویش.

یکی از همان آواز‌های قدیمی خودش را زمزمه می‌کرد که من کلماتش را نمی‌فهمیدم، اما فاصله به فاصله زانویش زیر سرم تکانی می‌خورد و فکر‌های تاریک، مثل شنی که در ساعت شنی سرازیر می‌شود، از شقیقه هایم می‌ریخت.

دست‌های پیرش را آرام روی گونه ام می‌گذاشت و با من حرف می‌زد. چیزی از دست هایش ساطع می‌شد که از شانه هایم عبور می‌کرد؛ از استخوان‌های شکستنی و کوچکم. حس می‌کردم فوج فوج گنجشک‌های جهان توی قفسه سینه ام، جیک جیک می‌کنند.

دنیا و تمام شهرها، تمام آدم ها، تمام محله ها، تمام بچه‌ها به یک اوشین و یک بی بی نیاز دارند. وقتی طاعون گرانی و سیاهی غصه مثل تغییر فصل، آدم‌ها را ابری می‌کند، باید چیزی باشد که بشود آنجا پناه برد.

باید جایی برای گنجشک سرگردان باشد که بتواند لانه کند، وگرنه من دیده ام کلاغ‌ها چطور گنجشک را توی هوا می‌زنند. اگر این طور نباشد، دنیا بدون اوشین‌ها و بدون بی بی‌ها دوزار هم نمی‌ارزد...

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.