آن یکی مادربزرگم بی بی نبود. فقط بی بی، بی بی بود و آن یکی را ننه بزرگ یا همان مادربزرگ یا چیزی توی همین مایهها صدا میکردیم؛ چون از ما دور بود و به ندرت میدیدیمش یا شاید هم، چون با ما تندی میکرد و مثل بی بی، مهربان نبود. خلاصه ما بچهها که زورمان به کسی نمیرسید، یک جورهایی کخی چیزی به اسمش میانداختیم یا حاضر نمیشدیم اسمش را آن طور که بقیه اصرار داشتند، ببریم.
هر دوسه تابستان پیش میآمد که برویم و یک ماهی آنجا خانه ننه بزرگ بمانیم. یک سایبان ایرانیتی توی حیاطشان بود که ساقههای یک گیاه انبوه از آن شره میکرد و تا نزدیک زمین میرسید؛ مثل آبشاری سبز بود. انگار برگ وبار یک درخت، ناگهان توی آب ریخته باشد و آبشار، آن را سرازیر کرده باشد پایین.
من خیلی دلم میخواست بروم روی بام و ساقههای این گیاه عجیب را ببینم یا اصلا ببینم کجای آن بام لعنتی کاشته شده است، اما نمیشد؛ چون سگ دایی ام را آن بالا زنجیر کرده بودند؛ یک سگ سیاه وسفید آدم گیر که گفته بودند اگر هرکدام از ما بچهها پایمان را آنجا بگذاریم، طوری تکه پاره مان میکند که فقط لباس هایمان روی بام پیدا شود. فقط دونفر حق داشتند به منطقه ممنوعه بروند؛ دایی و ننه بزرگ. حتی خود ننه بزرگ هم با احتیاط و دست دست کردن نزدیک میشد. ما فقط میدیدیم که روی پلههای فلزی بام میایستد و چیزی را پرت میکند.
بعد آرام آرام جلو میرود و دیگر هیچ چیز دیده نمیشد. گاهی که توی حیاط میخوابیدیم، زوزههای کشدار و گرگ وارش به آسمان میرفت. دایی میگفت شبهایی که ماه کامل است، سگها زیر مهتاب زوزه میکشند؛ چون هنوز چیزی از ذات گرگها توی وجودشان باقی مانده است. خدا را شکر میکردیم که دایی با زنجیر آهنی، گردن سگ را بسته است؛ وگرنه شبها که توی حیاط میخوابیدیم، ممکن بود بیاید بالای سرمان و صورت هایمان را بو کند. بوی گوشت بچهها را تصور میکردیم؛ اینکه زیر دندانهای تیز چطور بافتش از هم جدا میشود و در فشار آرواره ها، تازگی زندگی صدای ملچ ملوچ میدهد.
اما همه اینها باعث نشد پروا کنم. رفتن به بام مثل آرزویی توی دلم لانه کرده بود. دوست داشتم بروم آن بالا و دست روی کله و گوشهای سگ بکشم و مطیع و کرخت، گونه اش را به پهلویم بمالد. این خیال حس قدرت عجیبی به من میداد که باعث میشد بیشتر و بیشتر بخواهمش؛ برای همین روزی که دایی و ننه بزرگ و مادرم با یکی دوتا از خالهها رفته بودند بازار ماهی فروش ها، من دست کردم توی فریزر و یک تکه گوشت برداشتم. قلبم مثل قناریِ گربه دیده میتپید. زیر تیغ آفتاب، پلههای فلزی را یکی یکی بالا رفتم. چشم هایم را بستم و وقتی روی پله آخر چشم باز کردم، دیدم روی بام هیچ سگی نیست.
سرمای گوشت یخ زده از ساعد دستم بالا آمد و شانه هایم و قلبم منجمد شد. روی بام فقط پهنههای پارچه و سینیهای بزرگ آلو بود؛ انگورها و انجیرهایی که زیر توری، آفتاب میخوردند و مگسها دور آنها وزوز میکردند. همه این ترشکها و میوهها داشتند زیر آفتاب میخشکیدند و هیچ سگی آنجا نبود. من زیر آفتاب نشستم و گریه کردم. نمیدانم این گریه از کجا آمده بود؟ توریها را از روی خوراکیها برداشتم و تکه گوشت یخی را انداختم وسط انجیرها که هم مگسها روی آنها بنشینند و هم کرم بزند به جان همه شان. آن گیاههای عجیب هم دیگر برایم مزه نداشت.
از توی حیاط از داخل بشکه، کمی نفت برداشتم و برگشتم بالا و ریختم پای همه شان که تا یک هفته بعد خشکیدند و برگ هاشان مثل داروی عطاری خشک شد و ریخت. گریه ام تمام شد. اما یاد گرفتم چطور میشود با قصه بافتن حصار درست کرد. چطور میشود کسی را با یک خیال، تنها گذاشت تا مغزش را بخورد.
اینکه چطور میشود با یک مشت حرف، آدمها و چیزهای کوچک را تبدیل کرد به یک سایه بزرگ خوفناک؛ مثل گنجشکی که سایه عقاب داشته باشد یا حتی به چیزها و کسانی که نیستند، تجسمی پررنگتر از واقعیت داد.
طوری که چگالی خیال از واقعیت ملموس، بیشتر باشد. همین طور است که آدمها و چیزها به طرز غم انگیزی آن طور نیستند که به نظر میرسند؛ چون در ذاتشان سگی زنجیری دارند که نیست.