سرخط خبرها

در وصف اخلاط اربعه و غلظت‌های فردی

  • کد خبر: ۱۳۳۱۹۷
  • ۱۵ آبان ۱۴۰۱ - ۱۶:۱۴
در وصف اخلاط اربعه و غلظت‌های فردی
عناصر طبیعی در همجواری یکدیگر رفتار‌هایی نشان می‌دهند که آدمیزاد هم یحتمل باید همین ریختی باشد.

... مثلا یک مایع غلیظ، راحت به رقیق‌های دیگر غالب می‌شود، یک بوی تند هم، یک طعم عمیق و بد. مثل طعم سوختگی؛ وقتی تمام عناصر کربن می‌شوند. عناصر طبیعی در همجواری یکدیگر رفتار‌هایی نشان می‌دهند که آدمیزاد هم یحتمل باید همین ریختی باشد. خُلق‌های کج و تند، راحت می‌توانند طبع‌های رقیق دیگر را زمین گیر کنند. یک آدم لجوج، یک وسواسی سمج، یک مضطرب ترسو که با هر تلق تلوقی سکته می‌زند، پدرم هم حتما همین طوری‌ها وجود رقیق ما را در خودش حل کرده بود. یکی از سال‌ها که کرورکرور برف آمده بود، همه از دم سرما خوردیم جز

خودش. با اینکه سیگار می‌کشید، ریه‌های سیاه سودایی اش وا نداده بودند، ولی ما طوری سرفه می‌کردیم که آدم را می‌ترساند. از عادت‌های پدرم نسخه پیچی بود. برای هرچیزی که آدم فکرش را بکند، نسخه داشت؛ از آلام جسمی بگیر تا وسایل خراب و درد‌های نفسانی، مثل یک حکیم حاذق، گوشه‌های لبش را منقبض می‌کرد و نسخه می‌داد. همیشه هم سرش توی جزوات و مجالسی بود که چیزی در باب نسخه پیچی بلغور‌ می‌کردند. همین‌ها درون پدرم را متلاطم کرد و او را واداشت که نسخه اش را رو کند.

آن چیز چسبناک حال به هم زنی که آورد، نمی‌دانم چه ترکیبی بود، ولی حاصل کار دو روز تمام آسیاب کردن و خیساندن و جوشاندن و تخمیر بود. چیزی بود که وقتی از حلق رد می‌شد، آدم می‌فهمید زندگی اصلا به زحمتش نمی‌ارزد. ما کمی مقاومت کردیم، ولی با دوتا تشری که زد، از نظر علمی قانع شدیم که دوای دردمان همین است و بس؛ به خصوص آن پس گردنی نابی که به من زد و باعث شد شیره غلیظ را توی دماغم حس کنم.

بعد از آن را دیگر هیچ کدام یادمان نیست، اما برایمان تعریف کرده اند که سه روز بی وقفه هذیان می‌گفتیم. می‌گفتند که من گاهی چشم باز می‌کردم و زل زده به سقف، بلند می‌خندیدم و باز از حال می‌رفتم. مادرم قصه‌هایی درباره قدیم‌ها تعریف می‌کرد و خوش مشرب و شوخ شده بود. من و مادرم بعد از آن سه روز خوب شدیم، اما برادر کوچکم چه مکافاتی کشید! بچه به آن کوچکی به طرز عجیبی افتاده بود به فحش دادن.

بدون هیچ محدودیت و بی هیچ چفت وبستی توی خانه می‌دوید و در اتاق پدرم را با مشت می‌زد و فحش می‌داد. هنوز کوچک‌تر از آن بود که جبروت پدر توی بندبند وجودش رخنه کند، اما ناخودآگاهِ گنجشک وارش برگشته بود به نسخه‌های نخستین بشری و هرچه فحش بلد بود، قی می‌کرد بیرون. یک جور‌هایی پناه برده بود به مخلوطی از ناتوانی و خشم. این بچه بیست وچهار ساعت بیشتر از ما درد کشید و اثر آن مخلوط گند، یک روز تمام بیشتر توی تنش ماند تا اینکه با یک پنی سیلین آرام گرفت.

ولی هیچ وقت آن رفتار عجیبش را فراموش نکردیم. طوری بود که پدرم تا یکی دو سال، محتاط‌تر و غریب اطوارتر با او رفتار می‌کرد. عناصر شیمیایی منجر به کنش واکنشی شده بود که پدرم، با تمام قدرت افسانه‌ای اش در نسخه پیچی، آن را پیش بینی نکرده بود. از منظر طب سنتی نمی‌دانم پدرم جزو کدام دسته از اخلاط چهارگانه حساب می‌شد، اما هرکدامشان که بود، حتما بیش از حد غلظت داشت و ترجیح می‌داد دیگر عناصر را در خودش حل کند و خودش هیچ وقت در هیچ چیزی هرچند خوب حتی، حل نشود.

از همان موقع مثل گنجشکی که از پرنده‌های گوشت خوار بترسد، از آدم‌های غلیظ دوری کرده ام. یاد گرفته ام هرچه غلظت یک نفر بیشتر باشد، موجود ترسناک تری است و باید به سرعت گنجشکی که قِرقی دیده است، از او دور شد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
نظرسنجی
شما به کدام نامزد انتخابات ریاست جمهوری رای می دهید؟
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->