بعد از ماجرای شعر «بچه محله امام رضا»، اتفاقات بانمکی افتاد؛ ازجمله یک دفعه به عنوان داور دعوت شده بودم به جشنواره آستان قدس رضوی. معاون آستان قدس روز اختتامیه جشنواره، بعد از سخنرانی پایانی و قبل از پایان مراسم، من را دعوت کرد روی سن و چهارتا ژتون غذای حضرت از جیبش درآورد و گفت:
- این چهارتا ژتون رو بگیر و برو غذا بگیر؛ این قدر نگو «سی ساله پای سفرهای آقا.»
اصلا بحث شوخ طبعی و سرگرمی ماجرا بود. ملت کلی خندیدند و من هم ژتونها را گرفتم و، چون نزدیک ظهر بود، رفتم حرم و چهارتا غذا را گرفتم که ببرم خانه بخوریم. داخل حرم، یک مادر و دختر مشهدی داشتند میرفتند. دخترخانم من را شناخت. به مادرش گفت:
- مامان!ای همو نیست که مِگِه «سی ساله پای سفرهای آقا، منتظر یک ژتون غذایوم؟» حالا هرروز هرروز غذا میگیره، مبره خانه شان...
یک دفعه هم تو ارگ داشتیم با خانمم میرفتیم. یکی از بچه هایم، بغلم بود و دست یکی دیگر را گرفته بودم. خانمم هم داشت ویترین مغازهها را نگاه میکرد. ما، چون پول نداشتیم، تفریحمان، نگاه کردن به ویترین مغازهها بود!
یکی از کسبه، مرا شناخت و پرسید:
- شما بچه محله امام رضایی؟
گفتم:
- میگن!
بنده خدا اول من را برد سمت دوستان کاسبش که ایستاده بودند درمورد نرخ ارز با هم صحبت میکردند. رو به دوستانش کرد و گفت:
- این آقا، بچه محله امام رضاست.
کسبه محل، تحویل نگرفتند. باز ولم نکرد. دست مرا گرفت و برد داخل مغازه. حالا من را با این بچهها دنبال خودش میکشید.
رفتیم داخل مغازه که یک فروشنده خانم داشت. رو کرد به فروشنده و گفت:
- زری! این آقا رو نگاه کن.
زری هم یک نگاه عاقل اندرسفیه به من کرد.
مغازه دار به زری گفت:
- حالا بعد قصه اش رو برات میگم.
بعد رو کرد به من و گفت:
- شما دیگه برو!
و من هم رفتم دیگه!