صوت | آهنگ جدید «صمود» با صدای حامد زمانی منتشر شد بابک حمیدیان، گرگینه شد! + عکس سحر دولتشاهی از «کندو» کنار کشید جیم کری و افتخاری دیگر از سینمای فرانسه مارگو رابی رسماً به «دزدان دریایی کارائیب ۶» پیوست ارکستر ملی با روایت شاهنامه روی صحنه رفت سردشت میزبان جشنواره موسیقی نواحی کشور شد دوره داستان‌نویسی «اقلیم قلم» فراخوان داد انحصار صداوسیما در پخش مسابقات ورزشی همچنان پابرجاست «آغا حسن»؛ مستندی از عشقِ فوتبال در دل جنوب «فرمانده سری» داستانی جسورانه درباره کودکان گرفتار در جنگ | وقتی جنگ در نگاه ۱۱ ساله‌ها معنا می‌شود «استادان بزرگ بازیگری» با ترجمه پیمان معادی منتشر شد + تصاویر ویدئو | لحظه تلخ در کنسرت «عرشیاس» و اعلام خبر درگذشت برادرش نشان درجه‌یک هنری به جعفر دهقان اهدا شد تقدیر از حسن فتحی و سازندگان «مست عشق» در موزه سینما «هیولاکُش» با الهام از شاهنامه فردوسی، به‌زودی در مشهد روی صحنه می‌رود زمان پخش و تکرار سریال «تب سرد» از شبکه آی‌فیلم عیادت نماینده صندوق اعتباری هنر از «سعید پیردوست» بازیگر محبوب شب‌های برره نشست رسانه‌ای جشنواره فیلم‌های کودک و نوجوان برگزار شد | برپایی بزرگداشتی برای «عموپورنگ» تعطیلی سالن‌های نمایش به مناسبت سالروز وفات حضرت معصومه(س)
سرخط خبرها

عیسی بیشتر از ما می‌فهمید

  • کد خبر: ۱۳۶۶۷۳
  • ۰۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۸:۱۱
عیسی بیشتر از ما می‌فهمید
عیسی که از سربازی برگشت، عوض شد. رفت کلاس‌های شبانه و درس خواند و باسواد شد.
قاسم رفیعا
نویسنده قاسم رفیعا

عیسی که از سربازی برگشت، عوض شد. رفت کلاس‌های شبانه و درس خواند و باسواد شد. اهل مطالعه شد و شروع کرد به خواندن کتاب‌های سنگین. من دانشجو بودم. هر موقع که می‌رفتم دم مغازه ابزارفروشی ا ش، یک فهرست بلندبالا از کلماتی که معنایشان را نمی‌دانست، جلوی من می‌گذاشت؛ مثل دموکراسی، بورژوازی و....

من هم به فراخور سوادی که داشتم -که زیاد هم نبود- یک چیزی می‌گفتم. بلد هم که نبودم، کم نمی‌آوردم و همین طوری یک چیزی می‌بافتم. نگو عیسی تنها از من نمی‌پرسیده؛ مثلا یک استاد دانشگاه که می‌آمده برای ویلایش انبردست بخرد، جواب دیگری می‌داده. ولی عیسی چیزی به من نمی‌گفت تااینکه یک روز از کنار مزرعه آفتابگردانی می‌گذشتیم. گل‌های آفتابگردان را با پارچه پوشانده بودند. عیسی طبق معمول از من پرسید:
- قاسم! چرا روی این گل‌ها را پوشانده اند؟

من با کمی تأمل گفتم:
- وقتی آفتابگردان به بلوغ می‌رسد، تخم‌های خود را به اطراف پرتاب می‌کند؛ برای همین.
عیسی با صراحت تمام گفت:
- غلط کردی!  اینا رو، چون چغوکا می‌خورند، با پارچه پوشوندن.
عیسی توی همان یک فحش، تمام عصبانیت خودش را برای همه آن چرت وپرت‌هایی که گفته بودم، تحویلم داد.

یک روز توی جلسه مثنوی خوانی، رسیدیم به مقوله مرگ. آقای ترابیان، استاد جلسه، پرسید:
- اگه پدر یا مادرتون بمیره، چه حالی پیدا می‌کنید؟
هر کسی، چیزی گفت؛ من درجا سنکوپ می‌کنم.
- من نمی‌تونم تحمل کنم.
حتی یکی دو نفر گریه کردند.
عیسی با خونسردی تمام گفت: به راحتی مرگ را قبول می‌کنم.
همه مسخره اش کردیم.

اتفاقا بعد از چند وقت، دایی حالش خراب شد. سرطان گرفته بود. عیسی تمام مدت در بیمارستان ماند.
یک شب زنگ خانه ما را زد. برادرم در را باز کرد. آمد داخل خانه و گفت:
- کجایی قاسم؟ امروز جلسه داشتیم؟ بچه‌های ویلاشهر اومدن، کارت دارن.
با هم آمدیم بیرون. کسی نبود. به من گفت:
- بابام همین الان تموم کرد.

من سست شدم. دست انداختم دور گردنش. گفت:
- حالا وقت این کار‌ها نیست. به مادرت و بچه‌ها هم هیچی نگو، فقط فردا صبح برو دنبال تابوت و قبر.
از خونسردی اش تعجب کردم. تا هفتم دایی یک قطره اشک نریخت، تاجایی که همه شاکی شدند. به او گفتم:
- لااقل جلوی مردم، حالت گریه بگیر.
جملاتی به من گفت. اشک ریخت و گفت. لرزید و گفت.

- در تمام این دو ماه، تو بیمارستان، تمام تلاشم را برای بابا کردم. با هم عشق کردیم. هیچ وقت این قدر توی بغلم نخوابیده بود. هیچ وقت زیرش را خشک نکرده بودم.
من تلاشم را کردم، اما نشد. الان چرا باید گریه کنم؟
حس کردم عیسی دیگر خیلی بزرگ شده است؛ خیلی بزرگ‌تر از امثال من.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->