اول
یک تار نازک حساس در سینه همه ما هست که از یک تماس کوچک مرتعش می شود و شاید همین است که صورت آدم ها را در چشم های ما تغییر می دهد. در چهره آدم ها چیزی هست ورای قشنگی و خوشگلی. همین است که باعث می شود آدم ها هر قدر قیافه هایشان را جراحی کنند آن حالتی که حرفش را می زنم هنوز آنجا پشت چشم ها و زیر پوست گونه ها و در شیارهای کوچک و بزرگ صورت باقی بماند؛ پرنده ای است که همیشه آنجا لانه کرده. شاید نقاش های پرده های قهوه خانه ای اینجا را زیاده روی می کنند که لشکر ظلم را با قیافه های نخراشیده و چشم های دریده می کشند. تابع سنت بیهوده ای هستند. من آدم های خوشگل زیادی دیده ام که زشت اند.
نه به خاطر طرز انحنای بینی یا تراش گونه ها و زیبایی چشم ها، نه، فقط به این دلیل که آن تار نازک حساس، برای آن ها طور ناجوری مرتعش می شود. هنوز که هنوز است سیاست مدارها و خواننده ها و بازیگرهای زیادی هستند که چهره های قشنگ دارند اما به خاطر فلان دروغ، فلان خیانت یا فلان دغل بازی بدی که کرده اند از چشم افتاده اند. دیگر وقتی روی شیشه های تلویزیون یا گوشی ها ظاهر می شوند چشم ها هیچ حسی از قشنگی صورتشان ندارند. برعکس آدم های زشتی دیده می شوند.
همین است که چهره ها را عجیب کرده. انگار در لحظه حس می کنیم کرکسی که پشت آن چشم ها لانه کرده است، هیچ قشنگ نیست. حالا چه اهمیت دارد که پرهای رنگی داشته باشد یا نه و گنجشکی که از نی نی چشم های یک آدم بدقیافه پر می کشد، تمام وجودش را زیبا می کند. با همان معصومیتی که موج می زند. بی نیاز به آن بازی رنگ ها و تراش ها و انحناها. راز پیوندهای جاودانه شاید در همین باشد. وگرنه که دنیا پر از آدم های خوشگل زشت است.
دوم
مردی که برای خرید ماشین آمده بود، روستایی بود. با صورت برنزه و چین های گوشه چشم که موقع خنده عمیق می شدند. تعریف کرده بود که از مردم فلان شهر بدش می آید و از آن ها می ترسد. چون ازشان دروغ زیاد شنیده است. تعریف می کرد که فروشنده قسم خورده بود ماشین رنگ ندارد ولی توی مسیر تشخیص رنگ، یکهو به تته پته افتاده و گفته گلگیر اندازه یک کف دست رنگ شده، روی صندوق عقب هم آفتاب سوختگی را با پولیش و چندتا کلک و شامورتی گرفته اند. همانجا مرد پیاده می شود و حتی یک کلام هم چیزی نمی گوید.
این رم کردن و رو گرداندن همان ارتعاشی است که توی آن تار نازک حساس می افتد. این آدم توی شهری که می گفت، آن قدر دروغ و دغل دیده بود که وقتی به آن شهر می رفت انگار یک پرده قهوه خانه ای را جلو چشمش نصف کرده بودند و فقط لنگه چپش را می دید؛ پر از چشم های دریده و قیافه های نخراشیده. فرقش فقط اینجاست که این یکی نقاش، به جای زشت کردن نقشش، آن تار عجیب نامرئی را توی دل بیننده های نقش وصل کرده تا چیزی از درون سیرت ها به صورت ها نشت کند و آن ها را از چشم بیندازد.