... لابد همینها بود که عطا را دیوانه کرده بود. عطا، همسایه طبقه سوم، روزگاری حسابی با ما ایاغ بود. بعدها کم کم خانه نشین شد و هیچ کس نفهمید این جوان رعنا و خوش قامت که عشق بازیگری است، چرا ناگهان غیب شد. زمانی هم دوسه تا از نوجوانهای ریغماسی شهرک با صداهای دورگه و قامتهای کج وکوله، نیت کردند یک روزنامه محلی از اوضاع واحوال شهرک دربیاورند؛ حاصل کارشان یک برگه آچهار کپی بود که در سی چهل نسخه درآمد با سرمایه پولهای مچاله ته جیبشان که هزینه دستگاه کپی عکاسی را تأمین کرده بود. ازقضا یکی از مطالبشان، درباره بازی عطا در نقش سیاهی لشکر در یکی از فیلمهایی بود که هیچ کس ندید.
اما اصل قضیه آنجاست که من قرار بود شله زرد دوروزمانده ته یخچال را سر راهم ببرم برای عطا که تنها زندگی میکرد. در را که باز کرد، دعوتم کرد بروم تو. گفت که بنده نوازی کرده ایم. خانه اش مثل خانههای متروکه بود. یک تکه موکت آبی ساده داشت که هرچه زور میزد، قدش نمیرسید کف موزاییکی را بپوشاند. یک یخچال زپرتی کوتوله هم گوشه پذیرایی را گرفته بود و همین. درِ بزرگ بالکن پرده نداشت. لخت و عور، نور نیم روزی را میریخت توی خانه و عجیب اینکه آن حد از روشنایی و دل بازی، آدم را غصه دار میکرد؛ چون حس میکردی خانه مردگان است.
عطا گفت کمی بمانم. فهمیدم از بس تنهایی سر کرده، پوسیده است. ماندم و گپ زدیم. بعد که نگاهم از درهای باز افتاد به پوسترهایی که دیوارهای اتاق را پر کرده بود، درباره بازیگری سؤال کردم. پرسیدم توی فیلم جدیدی بوده است یا نه. گریه کرد. گفت کاش کسی بود که توی گوشش میزد و نمیگذاشت توی همان نیمچه فیلمها هم بازی کند. حالا کل نقشش توی این فیلمهایی که میگفت، دویدن توی یک برهوت بود همراه با هفتاد هشتاد نفر دیگر. قرار بود بدوند و از عمق دل وروده عربده بکشند. گفت رؤیای بازیگری مثل بزاق گیاه گوشتخوار به دست وپایش چسبیده بود و نمیگذاشت فرار کند.
میگفت وقتی اولین بار جلوی دوربین رفت، عقلش را از دست داد. یادم است ما بچه بودیم و عطا که میآمد خانه ما، آن قدر منتظر نگهمان میداشت تا ثانیه حضورش توی قاب فرابرسد. با آن تخمهها و خوراکیهایی که گرفته بود، حرف گوش میکردیم و منتظر میماندیم تا صحنه عبور جمعیت با لباس مندرس و ژولیده برسد و عطا وسط آن همه آدم، سبابه اش را بچسباند به صفحه تلویزیون سیاه وسفید و خودش را مثل دانهای ارزن نشان کند و داد بزند: «این منم... این منم!» کل دوران بازیگری این آدم خلاصه میشد در سه تا فیلم که نقش سیاهی لشکر را داشت و یک سریال که در آن یک خط دیالوگ میگفت.
پشت یک گاری باقالی فروشی ایستاده بود و توی سرمای سگ کش، خیره به افق میگفت: «روزگار لامروت، چه بالاوپایینایی که نداره!» بعد دست هایش راها میکرد و دوربین از روی او میچرخید سمت شخصیت اصلی و تمام. حالا عطا کاسه شله زرد را گذاشته بود روی موکت و نشسته بود کنارم و اشک میریخت. گفت یک برگهای توی راه پله طبقه دوم منگنه شده به دیوار؛ چندسال است. معلوم نیست تبلیغ است، اعلامیه است یا عکس نامزد انتخابات. میگفت برگه اصلی پاره شده است و فقط همان ته گوشه سمج، میخ شده به یک سوزن منگنه و مانده است. میگفت این برگه، خودش است، آن سوزن منگنه هم بازیگری است. میگفت از همان اول معلوم بوده است که به جایی نمیرسد و الکی دلش را خوش کرده است.
اما هرچه میکرد، نمیتوانست دل بکند و برود دنبال یک کار واقعی؛ یک چیزی که با آن زندگی اش را سامان بدهد.
میگفت: «مراقب منگنههای زندگی ات باش!» اینکه همه، منگنههایی دارند که آنها را وصل میکند به یک چیز بیخود که هیچ حاصلی ندارد؛ یکی با لبخند یک زن، یکی با دوتا تشویق، یکی با یک حسادت و خودش، خودِ بدبختش که با دوتا دعوت برای سیاهی لشکر و یک خط دیالوگ، هوا برش داشته بود که بازیگر شود.
گفت: «نگا!» اشاره اش به اتاق بود. من رفتم ببینم چه خبر است. دیدم دیوارها و سقف، یکسره پوسترهای بازیگران معروف است؛ چفت درچفت. ولی انگار در ساعتی از خشم و ناامیدی، یک نفر دست انداخته و افتاده بود به جانشان که لت وپارشان کند.
چندتایی اریب، پاره شده بودند و یکی دوتایی بند بودند به یک سوزن منگنه. گفت: «هربار اومدم بذارم کنار یه چیزی پیش اومد یه تکرار تو تلویزیون، یه تشویق الکی از سر تعارف، یه چیزی هربار من رو منگنه کرد. نذاشت زندگی کنم.»
بعد که وقت رفتنم رسیده بود، گفت: «مراقب سوزن منگنههای زندگیت باش! نذار چیزی سوزنت کنه به دیوار اشتباهی!» و رفتم. فقط یادم هست در پیچ طبقه دوم، زیاد ایستادم. زل زده بودم به آن تکه کاغذ پوسیده که منگنه شــده بود به دیوار و هیچ وقت کنده نشده بود.