حتی اگر از من هم بپرسند اعتراف میکنم و اصلا انکار نمیکنم که گلی خانم جاهایی زیاده روی کرده بود که کارش کشید به خانه سالمندان، اما انصاف نیست کتمان کنم که گلی خانم مثل سریش بادبادک بود. موقعی که بود همه خودشان را با او که مادر بود تراز میکردند. همه در فاصله او سنجیده میشدند و خدا میداند چقدر به جان همه نق میزد و اشکال میگرفت.
اصلا نشستن روی ویلچر برای این آدم از هر مرضی بدتر بود و خلق وخوهای عجیبی را در او بیدار کرده بود که یکی شان همین وسواس عیب گذاشتن بود. اینکه دم به دقیقه حواست به این باشد که کارت را درست انجام بدهی مبادا کسی یک ایرادی ببندد به جانت اصلا بد نیست. گلی خانم همین کار را با بچه هایش کرده بود. خیلی وقتها سگهای هار و آدم گیر را باید یک طوری سرگرم کرد که پاچه خلق را نگیرند. گلی خانم از این زاویه یک زنجیر بود، یک تکه استخوان بود، یک قلاده چرمی محکم.
همین که رفت. همین که به زنجموره هایش اهمیت ندادند و ویلچرش را آن قدر هل دادند که رسید به اتاقک تنگ آسایشگاه، بند از بند گسست و سنگ روی سنگ بند نشد. اول از همه دختر بزرگش خاتون رئیس بازی اش گل کرد؛ این دختر پیش چشم گلی خانم جرئت دم زدن نداشت، چون تا جنب میخورد گلی خانم لقبی را به زبان میآورد که خاتون بدش میآمد و دلش نمیخواست بقیه هم به این اسم او را بشناسند. رئیس بازی این دختر برادر بزرگ ترش عباس را چزاند و هارش کرد.
چون از نظر عباس، خاتون نه عقل وشعور حسابی داشت و نه این رئیس بازی به قدوقیافه اش میآمد عباس هم مثل حیوان قلاده بریده افتاد به جان خاتون. دختر ته تغاری هم که میدید این دوتا سرشان به هم گرم است و بر سر اریکهای دعوا دارند که از اساس لق میزند، صبح از خانه بیرون میزد و تا بوق سگ ولگردی میکرد. غلام پسر کوچک خانواده هم که گلی خانم کوفته بود توی سرش که برود سربازی همان دم دمای دک کردن گلی پایان خدمتش را گرفت و برگشت.
این بشر که علاف قهاری بود صبح تا شب مشت مشت تخمه از جیب بی انتهایش بیرون میکشید و زیر دندان میشکست و به آشوب خانه میخندید؛ انگار مشغول تماشای فوتبال باشد. این پسر هیچ چیز را جدی نمیگرفت و همین آتش به جان عباس و خاتون میانداخت که آن روزها میخواستند بحث ارث و میراث زپرتی خاندان را پیش بکشند. هرچه بود همه اینها زندگی و خانه گلی خانم را تبدیل کرد به چوب موریانه زده.
تا اینکه غلام تخمههایی که توی مشتش نم گرفته بودند را برگرداند توی جیبش و پایش را توی یک کفش کرد که باید گلی خانم را برگرداند به خانه. نمیدانم از کدام گوشه غیب به این آجر بی مغز الهام شده بود که گفت حتی اگر شده، تا آخر عمر مجرد میماند و زن نمیگیرد، ولی گلی خانم را برمی گرداند به خانه و خودش نوکری اش را میکند.
من تیغه بال گنجشک سلاخی شده را دیده ام. آدم باورش نمیشود که همین تیغه ریقوی چوب کبریتی است که پرها را ردیف کنار هم نگه میدارد و به یمن وجود لاغرمردنی اش، چیزی به زیبایی پرواز ممکن میشود؛ گلی خانم استخوان تیغه بال پرنده بود. همه خانوادههایی که دور و برمان هستند، هرکدام به چیزی بند هستند که توی نگاه اول نمیشود تشخیصشان داد.
گاهی این آدم مثل گلی مزخرفترین عضو خانواده است یا حتی بی مصرف ترینشان یا خدا میداند چه. حتی یک کلوخ روی کلوخ دیگر تأثیر دارد، گیاهها و جانورها و هرچیز دیدنی و نادیدنی. گلی خانم که برگشت همه آن بلبشوها و دعواها خوابید. هرکسی برگشت به نقش قبلی خودش، اما این بار تشعشع گلی خانم غرغروی بی اعصاب را بهتر حس میکردند.
گلی خانم همان قرقی گرسنهای بود که باعث میشد گنجشکها حواس جمعتر و تروفرزتر زندگی کنند؛ متواضعتر باشند. اینکه هرکسی با یک چیزی خودش را تراز کند و وجودش را با همان گام کوک کند... ما آدمها کلا خیلی کودن و بی عقلیم. حتی بلد نیستیم وسایل بی جان و بدون شعور را درست بچینیم چه برسد به آدمهای زندگی مان.
یک گلدان سفالی برای یک نفر کادو ببرید و ببینید چطور تا یک مدت سردرگم و گیج است و نمیداند آن را کجای خانه بگذارد. حالا حساب کنید با چیزهای پیچیده تری مثل آدمها قرار است چه کنیم. نه بلدیم آنها را درست بچینیم و نه اگر درست یا غلط چیده شده اند برایمان قابل تشخیص است. من موقع فکر کردن به این چیزها غمگینترین آدم زمین میشوم.
برای همه گلدانهایی که مدام جایشان را عوض میکنیم. برای همه شیرازههای پلاستیکی ارزان قیمت. برای تیونرها که سازها با آنها کوک میشوند...