بهت عمیق با خودش سکوت آورده بود. صدها نفر با یک پیامک ساده آمده بودند وسط میدان شهدا؛ همه در سکوت کامل فقط به هم نگاه میکردند. باد به پرچمهای زرد رنگ فاطمیون و حزب ا... میپیچید و در این فضای پر از اندوه میشد با تمام وجود غربت را حس کرد. قشنگ بوی یتیمی بچههای افغانستانی در همه عرصه میدان پیچیده بود. همه به یک طرف نگاه میکردیم بدون اینکه جایگاه خاصی ایجاد شده باشد، انگار همه از همان وقتی که خبر هولناک را شنیده بودند مترصد یک سوگواری دسته جمعی بودند ...
نمیدانم، هر چه بود فقط حس خفگی و بهت بود. تا آن روز تجربه اش نکرده بودم که در یک جمع چند هزارنفری که تعداد زیادی از رفقایم نیز حضور داشتند، تا سر حد مرگ سکوت کرده باشم... ارابه صوت از راه رسید، دقیق یادم نیست فکر کنم از آن هم صدایی بلند نمیشد، شاید نمیدانست باید چه چیزی پخش کند. مردم حالا داشتند به بلندگوها نگاه میکردند شاید چیزی پخش شود. صدای بوق بلند شد و بعد دوباره سکوت. یک باره صدای خانمی پخش شد: قاسم عزیزم... ناگهان بغض همه ترکید. فکر کنم بقیه هم مثل من ذرهای نفسشان باز شد...