«هر قدم که در راه زندگی برمی داریم به پیشباز مرگ میرویم و از همان لحظه که به دنیا میآییم برای مردنیم. مرگ در باطن زندگی است و به اندازه زندگی عادی است، ولی با این همه پدیده عجیبی است که انگار همه چیز را دگرگون میکند.»
سوگ مادر-شاهرخ مسکوب
دیدن چهره جدی و بی رحم مرگ کی و کجا برایمان رقم میخورد؟ گورستان چه زمانی برایمان معنا پیدا میکند؟ آیا مکان میتواند به مرگ معنایی دیگر بدهد؟ به هرحال روزی باید با مرگ آشنا شد، در یک زمان و یک مکان، اما کودکی ابهت مرگ را بیشتر میکند. مثل افتادن از بلندی است، مثل خالی شدن زیر پا در دریایی نامرد که میخواهد به تو بفهماند که همیشه همه چیز رنگ شادی ندارد.
اولین باری که تماشاگر مردن یا مرگ بودم، پیکری در کار نبود، نمیدانم چطور شده بود که من خودم را از میان انبوه چادرهای مشکی گریان و مردان سوگوار قطعه شهدای بهشت رضا (ع) رسانده بودم لبه گور و دیدم که مرد چیزی از خودش را به دست مرگ نرسانده. او تمام تنش را مصرف کرده بود و تنها یک استخوان ران و تکههای مختصری را به خاک میسپردند و وقتی خودم را از لای دست وپای زندگان بیرون کشیدم پیرزنی توی چشم هایم خیره شد و گفت: «نگاه نکن بچه جان! شب کابوس میبینی و ...».
اما دیر شده بودم من در حقیقت مرگ و معنای زندگی مردد شده بودم و هنوز سالها پس از آن تماشا «بعد از دیدن هر کابوسی وحشتناک» با خودم میگویم: این کابوس تقاص خیره شدن به آن قبر و جنازه است؟
در یکی از آن کابوسها همه چیز با هم گره خورده بود؛ «همه ما در بهشت رضا (ع) بودیم، انگار یک نفر مرده بود و باید به خاک میسپردیمش. از مسیری که من میرفتم، همه جا پر بود از اسب! از مسیری که من میرفتم براهنی با کلاه لبه دار بزرگش دور حوضی ایستاده بود و شعر میخواند، چقدر میخواستم از او عکس بگیرم که نشد، ناگهان میان کاجهای قبرستان گم شد...
در بیداری جست وجو میکنم، با خودم میگویم براهنی حتما این شعر را میخوانده:
«.. ما برگزیدگان مرگ بودیم
و مرگ در برابر، روشن بود آنچنان که گویی اسبی سپید
از زمینه ظلمت میدرخشد
شب به دور هم مینشستیم
- همچون حیوانهای کوچک و مظلوم -
طرح پشت طرح
انگار از روی غریزه میکشیدیم
امید به پیروزی، خرگوش خواب را
در لانه قدیمی چشم راه میداد
بعد به ناگهان بیدار میشدیم...»
میروم در صف میایستم، عمویم اسب سپیدی را میبرد تا بشوید، اسب شیهه میکشد، من از خواب بیدار میشوم و بعد اسبها در سرم میدوند و بعد اسبها در سرم پنهان میشوند و بعد اسبها تعقیبم میکنند تا سرمای روزی در دی ماه.
در بهشت رضای روزهای کودکی دویدن روی قبرها تفریحمان بود، خواندن اسم آدمها و حساب کردن عمر آدمهای زیر سنگ تمرین ریاضی بود. بهشت رضا (ع) برای من محل رویارویی آدمها با مرگ است. مکانها برای آدمها تجسم یک مفهوم است مثلا خانهای برای یک نفر تجسم خوشبختی یا میدانی برای یک نفر تجسم عشق، اما بهشت رضا (ع) برای من تجسم مفهوم مرگ است، آنجا انگار مرگ مهربان است، انگار پیرزنی ملحفهای سپید را روی سرت میکشد تا سرما نخوری.
فکر میکنم قبرستانها برای شهرها مثل آن کتاب بزرگی است که یک نفر پروانههای زیادی را بینش خشک کرده است، قبرستا ن برای شهرها آن نقطه انباشت قصه است.