سالها پیش در نواحی خوارزم یا خجند شکارچیای زندگی میکرد که به کار شکار غیرمجاز اشتغال داشت. روزی شکارچی غیرمجاز که برای شکار غیرمجاز به طبیعت رفته بود، آهوی زیبایی را مشاهده کرد و موفق شد او را به طور زنده شکار کند. شکارچی با مشاهده جمال آهو تصمیم گرفت او را به شهر ببرد و به همسرش هدیه کند، اما از آنجا که جایی برای نگهداری آهو نداشت، بر آن شد که آهو را به نزد یکی از دوستانش که دارای دامداری بود ببرد و از وی خواهش کند برای مدتی از آهو نگهداری کند.
مرد دامدار نیز از آنجا که جایی ویژه نگهداری آهو نداشت، آهو را به طویله خرها برد و لای خرها ول کرد. وقتی مرد دامدار آهو را در طویله رها کرد، آهو نخست خودش را به در و دیوار زد، تا آنکه بالأخره خسته شد و یک جا نشست. در این هنگام خری از خرها به آهو نزدیک شد و گفت:ای آهوی زیبا، چه مرگت است؟ آهو گفت: ما آهوها به عنوان موجوداتی زیبا همواره مورد توجه شاعران و ادیبان بوده ایم. من بزرگ شده دشت و صحرا هستم و همواره در فضای آزاد مشغول جست وخیز و چمیدن بوده ام و به زندگی در این دخمه تنگ و تاریک در جوار خر و الاغ عادت ندارم.
خر گفت: عادت میکنی؛ و از آهو دور شد. شب هنگام کارگر دامداری وارد طویله شد و در آخور خران کاه و یونجه ریخت. خران با اشتها مشغول خوردن شدند. خر مذکور به آهو گفت: بفرما بخور. آهو گفت: غذای من سبزه و علف تازه و برگ درختان است. این آشغالها که شما میخورید از گلویم پایین نمیرود. خر گفت: به درک؛ و مشغول خوردن شد. سه شبانه روز به همین منوال گذشت و آهو افسرده و ضعیف و لاغر شد و زیبایی و طراوت خود را از دست داد. در روز چهارم مرد شکارچی به دامداری دوستش مراجعه کرد و گفت: یکی از دوستانم ویلای بزرگی دارد و در آن به نگهداری حیواناتی از جمله یازده قلاده ببر، سی وچند قلاده سگ و چندین پرنده شکاری از جمله عقاب و شاهین میپردازد.
از او خواهش کرده ام که از آهوی من نیز نگهداری کند. مرد دامدار به طویله خران رفت و آهو را گرفت و نزد مرد شکارچی آورد. مرد شکارچی وقتی چشمش به آهو افتاد، گفت: آهوی من این بود؟ اینکه عن قریب جانش درمی رود. مرد دامدار گفت: خودم هم تعجب کردم. مرد شکارچی گفت: این را در طبیعت رها کن برود، زیرا زیبایی و طراوت خود را از دست داده است.
وی افزود: در عوض چندتا از خرهایت را به من بده که به ویلای دوستم ببرم و جلو ببرها بیندازیم و تفریح کنیم. مرد دامدار چندتا از خرها را ـ که خر مذکور نیز در میان آنها بود ـ به مرد شکارچی داد. آهو وقتی چشمش به خر مذکور افتاد سرش را دم گوش او برد و جملهای حکیمانه گفت که کسی نشنید، اما خران دیگر موفق شدند دو عبارت «ژن خوب» و «سرنوشت» را از لابه لای حرف هایش تشخیص دهند. بدین ترتیب همه خاموش شدند.