صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

توفیر ماشین حساب آن‌ها و چرتکه ما

  • کد خبر: ۱۶۱۳۷۱
  • ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۲:۴۲
غلامعلی هرکجا می‌رفت همان ژست خاص خودش را می‌گرفت که می‌گفت از یک یارویی به اسم همفری بوگارت یاد گرفته.

آن طور که غلامعلی سیگار تازه می‌کرد نوبر بود؛ سیگار با سیگار روشن می‌کرد. یک بار کبریت می‌زد و تا ده، دوازده تا را یک نفس می‌رفت. تا فیلترِ سیگارِ ته کشیده مثل قوطی بمب دودزا می‌افتاد زمین، هنوز خاموش نشده غلامعلی پکِ سیگار جدید را زده بود. مادرها، چون می‌ترسیدند ما را دودی کند منع کرده بودند مبادا با این بشر که بشکه اخم آلود بدعنقی بود، خدای نکرده ایاغ شویم. غلامعلی هرکجا می‌رفت همان ژست خاص خودش را می‌گرفت که می‌گفت از یک یارویی به اسم همفری بوگارت یاد گرفته. ما که نمی‌دانستیم این چلغوزی که اسمش را می‌گفت کیست. توی قاموس ما این ژست، ژست خاص غلامعلی بود نه هیچ کس دیگر.

غلامعلی پدر نداشت. یعنی از همان‌هایی بود که پدرش ناپدید شده بود و فقط خدا می‌داند از کجا سر در آورده بود. برای همین غلامعلی همیشه برای خودش آزاد بود و هرکاری دلش می‌خواست می‌کرد. با آن هیکل درشتی که داشت نه مادرش صفیه خانم حریفش می‌شد نه در و همسایه.

ما همیشه به او حسودی می‌کردیم که سبک زندگی متفاوتی دارد و عین ما نیست که تا جیکمان دربیاید یا دمپایی می‌خورد پس کله مان یا پدرمان با کابل و چوب می‌افتاد به جانمان. توی فلسفه زندگی انگار ما جبر را تجربه می‌کردیم و غلامعلی اختیار را. ما هرچه به غلامعلی و کارهایش حسودی کرده بودیم یک طرف و ترک تحصیلش طرف دیگر؛ آی دلمان می‌خواست مدرسه را مثل یک توپ پنچر شوت کنیم و از شر معلم‌های ریقوی عصبی و ناظم‌های بدخلق شیلنگ به دست خلاص شویم، ولی نچ نمی‌شد. جبر می‌گفت باید مدرسه بروید. غلامعلی آن موقع می‌رفت سر کار. می‌گفت باید خرج مادرش را بدهد.

ما هم باید منت پدر‌ها را می‌کشیدیم که دوزار بگذارند کف دستمان تا بتوانیم از بساط حاشیه مدرسه یک پاکوره ای* چیزی بخریم، ولی غلامعلی دستش توی جیب خودش بود. با این حسادت ها، اما پدر و مادر‌ها همیشه می‌زدند توی سرمان که بهمان بفهمانند ما از غلامعلی خوشبخت تریم و او اصلا بچه سربه راهی نشده و از همین بچگی افتاده توی خط دود و سیگار و خدا می‌داند فردا چه بکشد و از این حرف ها... هرچه بود ماشین حساب آن‌ها و چرتکه ما باهم توفیر داشتند.

بعد‌ها که بزرگ شدیم تقی به توقی خورد و غلامعلی افتاد توی کار ساخت وساز و از بین ما هم چندتا عینکی کتاب خوان فرهیخته در آمد که رفتند پی کار فرهنگی. نکته جالبش اینجاست که وقتی تب بورس همه را گرفت، همین رفقای فرهیخته عینکی ادعا کردند که سبدگردانی می‌کنند و تا توانستند در و همسایه را ترغیب کردند که پول هایشان را بدهند دستشان تا یک شبه پول دار شوند و وعده‌های آب دوغ خیاری دیگر که همه حفظیم.

همان موقع غلامعلی بدعنق سرش به کار خودش گرم بود و کاری به این چیز‌ها نداشت. تا اینکه بورس کله پا شد و رفقای فرهیخته ما همراه عینک هایشان بارشان را بستند و غیبشان زد. طوفان کرونا آمده بود و غلامعلی تا می‌توانست دست این و آن را می‌گرفت و کار مردم را راه می‌انداخت. عین همیشه کم حرف بود و اخمو. بعد چو افتاد که به غلامعلی فلان مبلغ پیشنهاد رشوه داده اند که همراهی کند و پول مردم را به بهانه خانه دار شدن و وعده‌های سرخرمن دیگر جمع کند. غلامعلی هم زده بود زیر کاسه و کوزه شان و قبول نکرده بود.

پدر و مادرهایمان حالا پیر شده بودند و حواسشان نبود این همان آدمی است که همیشه از او نهیمان می‌کردند و آن نامرد‌های فرهیخته همان کسانی بودند که همیشه توی سرمان می‌زدند، ولی بعد‌ها باعث شدند به هرکس بخواهیم فحش بدهیم بگوییم فلانی فرهیخته است، اما هنوز که هنوز است دوزاری هیچ کس نیفتاده که زندگی دو دوتایش نمی‌شود چهارتا، اصلا منطق زندگی اجق وجق‌تر از آن است که بگذارد دستش را بخوانی.
برای تمام کلمه‌های فارسی که گاهی دقیقا معنای برعکس می‌دهند و تمام فرهیخته‌هایی که بلدند خودشان را ارزان بفروشند.

* نوعی غذای جنوبی

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.