سرخط خبرها

جنگ دو برادر

  • کد خبر: ۱۶۵۳۴۰
  • ۰۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۶:۴۰
جنگ دو برادر
آن موقع یک جنگ ناجور بین همین سعید بچاری و برادرش حمید راه افتاده بود. فاصله سنی این دوتا فقط یک سال بود.

اگر خواسته باشم سعید بچاری را توی آلبوم عکس به کسی نشان بدهم، از او فقط یک سایه توی یکی از عکس‌ها مانده. سایه‌ای کشیده روی سنگ فرش حاشیه فرهنگ سرای غدیر که معلوم است یکی از آن روز‌های آفتابی محشر بوده و سایه سعید دستش را دراز کرده که آن بالا چیزی را نشان کند. اما برای خودم سعید خیلی بیشتر از این حرف هاست؛ همان کسی است که نشان داد دنیای کلمات گاهی چقدر، چقدر می‌تواند عجیب باشد. خیلی سال پیش، آن وقت‌ها که پایه‌های شهرک داشت شکل می‌گرفت و همه چیز بوی نویی می‌داد و همه آدم‌ها خبر‌های جنگ را رصد می‌کردند.

آن موقع یک جنگ ناجور بین همین سعید بچاری و برادرش حمید راه افتاده بود. فاصله سنی این دوتا فقط یک سال بود. با این قرابت سنی درعوض از هم دور بودند، چون پدر و مادرشان رکورد اولین طلاق شهرک را ثبت کرده بودند و هرکدامشان یکی از پسر‌ها را برداشته بود برای خودش. همین باعث شده بود که یکی شان سهم بیشتری از پدر و آن یکی سهم بیشتری از مادر داشته باشد. بکش بکش‌های بعد از طلاق و جبهه گیری‌های خانواده‌ها هم به این دوتا بچه سرایت کرده بود و از همان کودکی به این‌ها تلقین کرده بود که سایه هم را با تیر بزنند.

یک نگاه خصمانه پر از دشمنی توی چشم هایشان لانه کرده بود که همه آن را حس می‌کردند. موقعی که احمد سالمی و رفقایش باشگاه رزمی کاری شهرک را سرپا کردند، این دوتا برادر، مشتری‌های ثابت آنجا شدند و ما همه گفتیم حالاست که توی هر موقعیتی گلاویز شوند و هم را لت وپار کنند. ولی نه توی تمرین‌ها و نه توی مسابقات به تور هم نمی‌خوردند. به گمانم خود احمد سالمی که ترتیب تمرین‌ها و مسابقات را می‌چید حواسش را داده بود به این دوتا که مبادا با هم مبارزه کنند.

همه این‌ها را که بگذارید کنار، قصه این دوتا برادر می‌رسد به روزی که من رفته بودم بالای بلوک تا کبوتر‌های محسن را که یک هفته‌ای می‌شد رفته بود سفر، آب ودان بدهم. عصر بود و سایه‌ها آن قدر کش می‌آمدند که آدم تصور می‌کرد صد‌ها بابالنگ دراز ریخته اند توی شهرک و دارند رژه می‌روند. محسن سپرده بود که اصلا و ابدا در کُله کبوتر‌ها را باز نکنم، اما من که چشمش را دور دیده بودم سه بار پرشان دادم و با دستمال سیاه ترساندمشان که بروند توی آسمان و اندازه نقطه شوند. آن روز یکهو دیدم سعید بچاری نشسته بالای بلوک و فخ فخ دماغش بند نمی‌آید.

گفتم «ها ولک، اینجا چیکار می‌کنی؟» جواب نداد. آبی که برای کبوتر‌ها آورده بودم توی بطری نوشابه خانواده بود. آوردم برایش گفتم «یه آبی به سروصورتت بزن حالت جا بیاد» بطری نصفه آب را عین دوش گرفت روی کله اش. رفتم برای کبوتر‌ها دانه ریختم و بادقت شمردمشان که مطمئن شوم همه برگشته اند. چون اگر یکی شان جا می‌ماند روزگارم سیاه بود. بعد برگشتم پیش سعید. عصر کش دار و طولانی و کُندی بود. سعید لب باز کرد «امروز با حمید مسابقه داشتم» گفتم «خو این طور که تو عزا گرفتی یعنی درب و داغونت کرده» گفت «نه. خودم بردم» گفتم «فینال بود؟»

گفت «ها. بدجور زدمش... دست و پام به اختیار خودم نبود. فکر کنم دماغش شکست» گفتم «حیف که من نبودم. خبر نداشتم» گفت «بردم...، ولی حس بازنده‌ها رو دارم» گفتم «بیخیال» گفت «کلمه‌ها همیشه راستشو نمی‌گن. مثلا من الان برنده ام، ولی حس بازنده‌ها رو دارم» گفتم «بیخیال» گفت «روز بدی بود» خواستم بگویم «بیخیال» که گذاشت و رفت. همین. آن روزها، آخر‌های باشگاه بود و دیگر کسی دل ودماغش را نداشت که بچه‌های شهرک را برای ورجه وروجه کردن هل بدهد. حالا از باشگاه فقط آلونکی فکسنی و دربسته مانده که یکی که نمی‌شناسم گاری کوچکش را توی سایه دیوار می‌کارد و سنبوسه می‌دهد دست مردم.

مبارزه فینال آن سال را که تصور می‌کنم، هردوتا برادر را می‌بینم که افتاده اند به جان هم و تا جایی که زورشان می‌رسد همدیگر را می‌زنند، فقط به این خاطر که کلمه‌ها این شرایط را برایشان به وجود آورده اند. حالا که فینال تمام شده تازه فهمیده اند کلمات گاهی خیانت می‌کنند.

* این روایت و اسامی شخصیت‌ها بر گرفته از تخیل نویسنده است.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->