من از هیچ کدام از نسخهها و ورژنهای مختلف شمر ذی الجوشن نترسیده ام. برای من این طوری بود که آن موهای کزخورده گرازطور و آن پوزه دراز را میشود از چندفرسخی هم تشخیص داد. هرکجا شمر را روبه رویم ببینم راهم را کج میکنم و الفرار. با تمام توانم میدوم و دور میشوم. مغز معیوبم قضیه را این طوری حل کرده بود. پس ترسی از شمر زمان نداشتم. چون به من گفته بودند تاریخ تکرار میشود و آدم بدها و حتی خوبهای قصهها و ماجراها، دوباره در هرزمانی روی زمین ظاهر میشوند.
تصویر پردههای نقاشی شده قهوه خانهای با آن دو لشکر همیشگی خیر و شر، زندگی و آدمها را برای من ساده کرده بود. مطمئن بودم شمر هرکجا که باشد آخرش گذرش به من میافتد و من چنان تیز بوده ام که مثل پرنده با تمام سرعت توی افق محو شوم و فرار کنم. از ویژگیهای مثبت شمر این بود که قیافه تابلویی داشت و میشد از فاصله خیلی دور هم تشخیصش داد. تا اینکه آقا فواد برگی رو کرد که فاتحه همه این زبل بازیها و آمادگیهای من را خواند. تیر خلاص را این طوری زد که گفت اصلا شمر آن قدرها هم آدم تابلویی نبوده. یک آدم عادی بود. یک نمازخوان.
یک آدم معمولی که اصلا نمیشد از قیافه اش فهمید چه کاره است و قرار است چه کند. من از هیچ کدام از شمرها نترسیده بودم.
هرچه برایم تعریف میکردند برایش برنامه داشتم، ولی این یکی آچمزم کرد. مغزم را ترکاند. مثل وقتی سنگ پلخمون مستقیم میخورد به کله گنجشک. من را همانجا خشکاند. این یکی را دیگر نمیشد با نگاه، آن هم از چندفرسخی دید و تشخیص داد. نمیشد راه را کج کرد و از او دور شد. ممکن بود توی مسیری بدوی که اتفاقا و از قضا به او نزدیکتر شوی.
اینجا دیگر من هرچه بالا و پایین میکردم میدیدم ترسناک و ترسناکتر میشود. حالا همه آدمها مظنون بودند. هر آدم مهربان، هر آدم لبخندبه لب، آنها که دستشان توی کار خیر بود، آشناها، نزدیک ها، دورها، همه و همه زامبیهایی بودند که زیر پوست آدمیزادی و خوش چهره شان نفس میکشیدند و من گم کرده بودم کجایم و اینها چه کسانی هستند.
شاید این ماجرا زیادی برای کله کودکانه من بزرگ بود، ولی بحث، سرِ شر، شر واقعی بود که ظاهری درست و بره طور داشت. نه آن شر چشم دریده کارتونی. این اولین برخورد من با واقعیت شر بود. هیچ کس نفهمید که چرا یک هفته تمام نه توی شهرک آفتابی شدم و نه از خانه بیرون زدم. حتی بچههایی را که آمده بودند دم در خانه دنبالم دک کردم بروند پی کارشان.
آنجا معنی ترس و شر برای من معلوم شد، اما چیزی که باعث شد بتوانم از خانه بزنم بیرون این بود که یک صبح، خواب آلود و پکر پای آینه بودم و این فکر به ذهنم آمد؛ شاید بتوانی از همه آدمها فرار کنی، اما از خودت که نمیتوانی! حالا اگر قرار باشد خودت شمر زمان باشی چه؟! این سؤال ختم تمام ترسها بود. این سؤال من را که بیرون از دنیا داشتم همه را متهم میکردم، یکهو گیر انداخت و یقه ام را کشید داخل دنیا. خودم را در اتصال به دیگران دیدم. به من فهماند که من هم یکی از همه ام. یعنی اگر توی یک دستم سوزن است، دست دیگرم باید جوالدوز باشد.
برای فواد که تصورات کودکانه ام را مثل کاغذی پاره پوره کرد و مچاله کرد و انداخت دور.