معلممان میگوید: خدا شما نابیناها رو بیشتر دوست داره، چون نمیبینید. ولی من گفتم: خانم اگه مارو دوست داشت چرا ما رو نابینا کرد تا اونو نبینیم. بعد گفت: خدا دیدنی نیست، ولی همه جا هست. آسمون، جنگل، گل، برگ، تو بال پروانه، دریا، ماهی ها، مرغای آبی... میتونید اون رو حس کنید. گفت: شما با دستاتون لمس میکنید، با گوشتون میشنوید و با قلبتون میبینید.
حالا من همه جا را میگردم تا یک روزی بالاخره دستم به خدا بخورد. آن وقت بهش میگویم، هرچه توی دلم هست بهش میگویم.
صدای بال زدن کبوترها را میشنوم؛ مینویسم سفید!
مارجان میگفت: این جایی که میری خدا خیلی نزدیکتر از جاهای دیگه است
صدای گریههای یک زن را میشنوم؛ مینویسم بنفش
مارجان میگفت: اونجایی که میری صاحبش عزیز خداست
صدای خندههای یک بچه را میشنوم، مینویسم صورتی.
مارجان میگفت: اونجا هرچی خواستی بگو، هرچی خواستی بخواه.
صدای همهمه و رفت و آمد اطرافم را پر کرده، عدهای صلوات میفرستند؛ مینویسم آبی.
مارجان گفت: رفتی سلام کن، میشنوه، جواب میده. بلند سلام میکنم. بوی عطری شبیه گل یاسهای حیاط مارجان میخورد به دماغم
صدای یک آهنگی بلند میشود، مردم میگویند: نقاره میزنن؛ حالم خوب است؛ مینویسم سبز.
حالا میخواهم هر چه توی دلم هست را بگویم! بگویم چشم هایم... بگویم من رنگها را خیلی دوست دارم اما...
اما....
اما نه! میگویم مارجانم سلام رساند.
عکس: صادق ذباح